قبل از اذان صبح برگشت پیکر شهید هم روی دوشش بود خستگی در چهره اش موج می زد. صبح، برگه مرخصی را گرفت بعد با پیکر شهید حرکت کردیم ابراهیم خسته بود و خوشحال می گفت: یک ماه روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم فقط همین شهید جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
می خواستیم چند روزی تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم، بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد او را می شناختم پدر شهید بود. سلام کردیم و جواب داد همه ساکت بودند برای جمع جوان ما غریبه می نمود انگار می خواست چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم زحمت کشیدی پسرم را آوردی پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت چشمانش گرد شده بود از تعجب آخر چرا! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس اشک شد صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم به من گفت در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست.
پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»
سکوت جمع ما را گرفته بود به ابراهیم نگاه کردم دانه های اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد می توانستم فکرش را بخوانم گمشده اش را پیدا کرده بود گمنامی...
#حضرت_زهرا
#شهدای_گمنام
#شهدا
📚سلام بر ابراهیم، ص۱۱۹
@Zanjireye_tavasi