🔥تنها میان 🔥داعش
◀️ قسمت سی و پنجم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود.
هیاهویی از بیرون به گوشم رسید
از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد
چند نفر با هم وارد خانه شدند.
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم
هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند
شنیدم میگفتند:
«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!»
دیگری هشدار داد:
«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند
مقاومتم شکست
قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود ولی دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده بود
در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود،
شاید میترسیدند داعشی باشم
من نفسی برای دفاع از خود نداشتم
نارنجک را روی زمین رها کردم،
دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم
نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم
فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
«انتحاری نباشه!»
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد
زخم دلم سر باز کرد،
خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم
هنوز از پشت با اسلحه مراقبم بودند
با آخرین نفسم زمزمه کردم:
«من اهل آمرلی هستم.»
هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم
دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده
خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
یکی سرم فریاد زد:
«با داعش بودی؟»
میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده
به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
«من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند
یکی پرسید:
«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!»
دیگری دوباره بازخواستم کرد:
«اینجا چی کار میکردی؟»
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود
غریبانه نجوا کردم:
«همون که اول اسیر شد و بعد...»
از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است
یکی آهسته گفت:
«ببرش سمت ماشین.»
شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند،
رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده بود
نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند
درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند
حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند
باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد.
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید
هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد.
چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید
نگران حالم؛ نفسش به تپش افتاد:
«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم، نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
۱۳ آذر ۱۴۰۱
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و ششم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده با هر دو
دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟»
من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند.
در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد.
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد.
با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم، قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد.
تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست موبایلش دست عدنان مانده.
خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام.
با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم:
«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم.
میان گریه زمزمه کردم:
«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود.
مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم.
باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید:
«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن. سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود.
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود.
سری تکان داد و تأیید کرد:
«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم:
«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...»
از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود.
یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد. حیدراو را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد.
دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم.
هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سفید بود. دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش. بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد:
«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد:
«حاج قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام #حاج_قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
۱۳ آذر ۱۴۰۱
۱۳ آذر ۱۴۰۱
۱۴ آذر ۱۴۰۱
۱۴ آذر ۱۴۰۱
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و هفتم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود.
مؤمنانه زمزمه کرد:
«عاشق سید علی خامنهای و حاج قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:
«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!»
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود.
فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:
«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد.
حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت.
در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»
عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود
سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم، شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد.
همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم.
دردی جز داغ عباس و عمو نبود.
حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:
«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد
به چشمانم خیره شد و پرسید:
«برا این گریه میکنی؟»
باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
زیر لب زمزمه کردم:
«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود
صورتش سرخ شد
با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد:
«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دختر عموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده بود
صدایش خش افتاد:
«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!»
فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده بود
میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم:
«حیدر چه جوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود.
ترمز دستی را کشید و گفت:
« برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد
او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت:
«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته
لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم:
«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید:
«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم.
از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود.
حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
@zanvahamase
۱۴ آذر ۱۴۰۱
💌 پویش دلنوشته به شهید #آرمان_عزیز
🔖 با موضوع دلنوشته کوتاه خطاب به
شهید آرمان علی وردی 🕊
🎁 اهدای جوایز به آثار برتر
📲 ارسال آثار به شماره ایتا:
۰۹۳۷۶۴۰۵۱۹۸
⏳ آخرین مهلت ارسال آثار:
۳۰ آذرماه ۱۴۰۱
📌 رده سنــــــــی آزاد میباشــــــــد
▪️ جوانان عاشورایی هیئت رزمندگان اسلام شهرستان آمل
💠 @bj_amol 💠
۱۴ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا
بصیرت ایرانیان
عجب وصیت و هشدار ی داده شهید «احمد صالحی» به مسئولان
در مراسم تشییع شهید مدافع امنیت احمد صالحی، وصیتنامه وی توسط مادر این شهید خوانده شد.
مادر شهید درخواست کرده به گوش مسئولین برسانید. لطفا هر گروهی عضو هستید نشر دهید انشاالله به دست مسئولان برسد.
۱. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - خاطرات
http://Eitaa.com/mramezani44
۲. گروه اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - روایت ۲۷
https://eitaa.com/joinchat/3493527688C90713b1344
۳. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - کتابخانه
http://Eitaa.com/mramezani444
۱۴ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید عجمیان: صورت پسرم خونی بود؛ تاالآن ندیده بودم؛ در دادگاه دیدم پسرم را چه طور زدهاند
@zanvahamase
۱۵ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
#پیشنهاد_دانلود
#انتشار_حداکثری
✅️ پوستر آغاز ثبتنام سراسری خادمین شهدا منتشر شد
⬇️ برای دانلود فایل اصلی پوستر از طریق لینک زیر اقدام کنید: https://b2n.ir/f74085
#باشگاه_خبرنگاران_راهیان_نور
#خادمین_شهدا
#تیزر #پوستر
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇👇👇
🆔 @Rahianenoor_News
۱۵ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری | #مادران_انتظار
🦋 چشم به راه
🌾 جنگ هنـوز هم ادامـہ دارد...
این را از نگاه چشم انتظار مادری فهمیدم
که سـالهاست
داغ نیامدن جوانـش،
جـانش را نشانـہ گرفتـہ...
🔺 کاری از گروه خادم الشهدای استان فارس
@khademinshohada_fars
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
💕 #برای_ایران 🇮🇷
#انتشار_حداکثری
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇👇👇
🆔 @Rahianenoor_News
۱۵ آذر ۱۴۰۱
روز به روز نور اسلام و معنویت فاطمه زهرا (س) آشکارتر خواهد شد و بشریت آن را لمس خواهد کرد.
آنچه ما وظیفه داریم این است که خود را شایسته انتساب به آن خاندان کنیم
حضرت آیت الله خامنه ای
@zanvahamase
۱۵ آذر ۱۴۰۱
تنها گریه کن 1.mp3
8.41M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #تنها_گریه_کن
#قسمت_اول
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر#شهید_محمد_معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران میپردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیروزی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیتهای این مادر برومند پس از جنگ و مشارکتهای سازندهاش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.
@zanvahamase
۱۵ آذر ۱۴۰۱
مقام معنوی این بزرگوار، نسبت به مقام جهادی و انقلابی و اجتماعی او، باز به مراتب بالاتر است.
زنی، آن هم در سنین جوانی، از لحاظ مقام معنوی به جایی میرسد که بنابرآنچه در بعضی روایات است. فرشتگان با او سخن می گویند و حقایق را به او ارائه میدهند. «محدثه» است،یعنی کسی که فرشتگان با او حدیث میکنند و حرف می زنند.
حضرت آیت الله خامنه ای
۱۷ آذر ۱۴۰۱
حضرت مادر🖤
اگر همه عالم هم
بی حجاب شوند
چادری که از تو یادگار مانده
از سر زنان و دختران فاطمی
پایین نمی افتد
جان می دهند
اما نخ معجر نمی دهند
@zanvahamase
۱۷ آذر ۱۴۰۱
❄️امام خامنه ای :
برخی گله می کنند،
که چرا با این کسالت جسمی
این طور برای مراسم وقت می گذارید،
و از اول تا آخر مجلس فاطمیه و روضه می نشینید
اینها نمی دانند،
رزق سال ڪشور را در شبهای فاطمیه می گیرم.
صَلّی الله علیکِ یا أیّتها الصّدِّیقة الشّهیده
@zanvahamase
۱۷ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
از کراچی آمده بودند.
کنار مزار حاج قاسم که
قرار گرفتند ، اشک در
چشمانشان حلقه زده
بود...
حال و هوایی داشتند،
روضه خوانی خانم ها
دیدنی بود و اشک آور.
@zanvahamase
۱۷ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو هفته ضد انقلاب فراخوان داد، همه شبکهها و کانالها و پیجها رو فراخوان تمرکز کردن که این سه روز بخصوص ١۶ آذر بیان بیرون، کسی نیومد
بابل یه فراخوان کوچیک داد بمناسبت ایام فاطمیه، ببینید چه جمعیتی اومده
@zanvahamase
۱۷ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از صفت هستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | تشنگان وصل
🌷 رهبر انقلاب: اینکه شما میبینید و میشنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه #آرزوی_شهادت میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند.
👈 شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستیها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
🔺️ رسانه KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب اسلامی، نماهنگ "تشنگان وصل" را منتشر میکند.
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=51359
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
۱۸ آذر ۱۴۰۱
✍️پویش وقتی بیدار شدم
خاطرات، دلنوشته ، عکس و فیلم از مراسم تشییع و ندفین شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان
جهت ارسال آثار 👇
sarbaz-vatan.ir
مراجعه نمایید
۱۸ آذر ۱۴۰۱
تنها گریه کن 3.mp3
7.57M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #تنها_گریه_کن
📍#قسمت_سوم
📍خطبه عقد
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر#شهید_محمد_معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
🔸️#فانوس
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
۱۸ آذر ۱۴۰۱