eitaa logo
زن و حماسه
248 دنبال‌کننده
598 عکس
311 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها گریه کن 3.mp3
7.57M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 📍 📍خطبه عقد 📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. 🔸️  @ravianaml ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه.. وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😒 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش.. همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم😳 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @zanvahamase
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ رمان ▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در می‌کردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده می‌شد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد: «صدا ابومهدی میاد!» ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت می‌کند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود: «حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانک‌هاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!» ▪️همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست: «بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زده‌ها بکنن!» از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم: «یعنی چی؟» ▫️نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد:«از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانی‌ها!» اما حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که کم‌کم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:«حتی ابوزینب عصری می‌گفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقی‌هایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیل‌زده‌هامون!» ▪️از سنگینی حرف‌هایی که از زبان نورالهدی می‌شنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود:«آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ما شیعه‌های عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم!حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام می‌کرد!» و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید:«زمان داعش ملت ایران خالصانه و بی‌توقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبت‌هاتون بیایم کمک.» ▫️صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبت‌های ابومهدی شنیده می‌شد و او همچنان با مهربانی و آرامش می‌گفت:«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروه‌های بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضی‌های بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عرب‌زبانه و راحت‌تر با مردم عرب‌زبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار می‌کنه!» تلخی طعنه‌های فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر می‌شد و دلم می‌خواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست:«ما با این‌همه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!» ▪️شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقی‌اش هدف گرفته بودند، شکسته و می‌خواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانه‌ای که شنیده بودم، خوابم نبرد. پس از نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ایرانی، کاسه دلم از غم تَرک می‌خورد و تلاش می‌کردم با خوش‌زبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به ایران آمده‌ایم. ▫️هرچه آفتاب بلندتر می‌شد، هوای زیر چادر بیشتر می‌گرفت و باز کارمان راحت‌تر از مردانی بود که به جنگ هجوم آب رفته و با کیسه‌های شن و گِل و لودر تلاش می‌کردند مانع پیشروی آب شوند. نورالهدی مرتب به دیدن ابوزینب می‌رفت و هربار با شور و هیجان خبر می‌آورد که جوانان حشدالشعبی در کنار پاسداران ایرانی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کرده‌اند. ▪️نزدیک اذان ظهر شده بود،آفتاب درست در مغز چادر می‌خورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد. نورالهدی برای وضو بیرون رفته و باید خودم پاسخ می‌دادم که روسری‌ام را مرتب کردم و از چادر بیرون رفتم. ▫️مرد جوانی از نیروهای سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خبر داد:«تب داره!مادرش مریضه نتونست بیاد.» به نظرم از عرب‌های خوزستان بود که به خوبی عربی حرف می‌زد و دلواپس حال کودک خواهش کرد:«میتونید معاینه‌اش کنید؟» ▪️صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خوزستان خش افتاده بود، پیشانی‌اش خیس عرق شده و لباس خاکی‌رنگش تا کمر، غرق آب وگل بود. دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم و باید هر چه سریع‌تر سِرم می‌زدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم:«بیاید تو!» ▫️پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم:«آب آلوده خورده؟»و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست. بی‌اراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را نمی‌دید که فکری کرد و مردد پاسخ داد:«نمی‌دونم، الان از جلو چادرشون رد می‌شدم،مادرش گفت بیارمش اینجا.»... @fatemeh_valinejad