eitaa logo
زن و خانواده
146 دنبال‌کننده
2هزار عکس
409 ویدیو
26 فایل
واحد مطالعات زن و خانواده دانشگاه فردوسی مشهد_نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ارتباط با مدیر کانال : @yavareseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
📚فنجانی چای با خدا ♨️ با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..) دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم.( میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟) چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. (خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد..) باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..) عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش.. کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.  صوفی نفسش عمیق بود (با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.. میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم. مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ  مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی). خونِ  همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی.. حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه..) و زیر لب نجوا کرد ( دانیالِ عوضی..  لعنتی..) سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک ( وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر خودش سر اون بدبختو برید..) صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.. نگاهم کرد. پلکهایش را بست.. صوفی باید می ماند.. و عثمان این را میدانست، پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند ( شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم، من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها شنیده میشد.. نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی.. بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.. برادر تو.. دانیال.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد.. (چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی.. اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نامِ شوهر.. یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم. اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری. مسلما یه راست میری پیشه پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.. حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..) و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم.. (حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره.. چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.. حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.. دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد.. اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم.. بگذریم.. اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج.. اولش تو شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه.. اولش که اصلا نشناخت، بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد.. اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..) خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود. دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.. ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد (بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.. صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد (چقدر ساده ای تو دختر.. ) حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد ( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ ) به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت ( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…) فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد.. ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی، تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض  دادنِ سازش.. تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال .. دانیال.. دانیال.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ بی وزن ایستادم.. درِ کافه نمیدیدم.. اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست. صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی ( مگه دیوونه شدی.. داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟) پشت در کافه گم بودم.. کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما، دلم سرما میخواست.. رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. نمیدانم چقدر گذشت.. اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!  سرمای میله ها را دوست داشتم. محکم در دستانم فشارشان دادم. دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد.. مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟ چه خدایی داشت این دنیا. دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان. راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟  اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛ و شاید خیلی بیشتر. بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی..  آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت (بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..). نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم.. ( دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..)  عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت. (خیلی کله شقی.. عین هانیه..) هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟ (سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد.. همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد.. حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود.. صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.. از دانیال، از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی.. به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش.. حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. ) مکث کرد، طولانی ( سارا، دانیال زندست..) ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌸سلام و شب بخیر خدمت همه عزیزان و همراهان کانال زن و خانواده🌸 ابتدا عرض معذرت و تاسف دارم بابت وقفه طولانی ایجاد شده ی 🙏 امیدوارم شما بزرگواران این قصور مارو ببخشید😌🌺 و اما بعد شما همراهان قصه شب رو دعوت میکنم به ادامه داستان "فنجانی چای با خدا" 😊🌹🍃 با آرزوی سعادت و موفقیت برای تک تک شما عزیزان❤️
📚فنجانی چای باخدا ♨️ آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟) و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!  دیگه کم کم باید ازت بترسمااا ) وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..) چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..). ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد.. این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت. عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی.. ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.  صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️  از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد. چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و.. و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.) رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..) و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..). با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..  گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..). بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.  (سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).  مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..) انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟) و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!  دیگه کم کم باید ازت بترسمااا ) وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..) چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..). ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد.. این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت. عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی.. ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.  صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد. چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و.. و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.) رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..) و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..). با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..  گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..). بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.  (سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).  مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..) انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم.. مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود.. پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم ( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟  لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید (سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ). باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم (پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟   جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.  دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم. صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد ( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد ( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم.. عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی.. پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.) صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت،  به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی..  میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..) نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه.. تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم. من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح. جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیره اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا.. اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی.. پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.) صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت،  به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی..  میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..) نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه.. تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم. من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح. جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیره اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا..  اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد..   (فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح.. و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.. عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.. ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده.. روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میامد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه ست.. اینایی که میگم، نشنیدماا.. با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد. رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.. ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..) خندید.. کوتاه و پر تمسخر( خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه.. خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سربردن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..) به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟) صوفی سری تکان داد ( شما از خیلی چیزا خبر ندارین.. این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان.. یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر.. این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره.. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.. این بچه ها ابلیس مطلقن.. خوده  خوده شیطان..) عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد ( و برادر تو یکی از اون  همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ  بالفطره ست.. ) در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم. صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد ( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر.. ) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم ( خوبم عثمان.. خوبم.. ) کمی سرم را کج کردم ( صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد (سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟. تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریست.. ( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.  صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد ( هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه.. اما نبود.. اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت.. )   🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب.. صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..). با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود.. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟  خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد.. دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد.. عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.. ) عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.. و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟) و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..) صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست آقای عثمان؟؟)  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود.. ( بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست.. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و  به سراغم میومدم، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهایش کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. ) صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید..  یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..) چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.. ( چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..) صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده ( بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.. اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای  دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته.. اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنه، خوده خوده جهنمه.. و شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه.. اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده.. اصل ماجرا چطور؟؟ اونا رو میتونی انکار کنی؟؟ با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی.. اصلا دانیال فرشته.. با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر.. آواره کردن مردم.. تجاوز به زنان و دختران.. کشتن زن و بچه.. با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه.. باید سرویس بدی.. مثه همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثه من.. میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟ اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.. فلج شده بودن.. روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن.. اما هیچکس دلش نمیسوخت.. عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.. فکر میکنی سرآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.. اینا به دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان.. یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن.. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن. حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.. منم یکی از همونام.. تب داشتم.. میلرزیدم.. مدام بالا میاوردم.. اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم.. چون انگیزه داشتم.. واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود.. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدیم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثله برادرت.. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام.. خوش بختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه..) کمی روی میز به ستم خم شد(اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه..) از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت ( من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس..) یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت ( راستی اگر دانیالو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم..) رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند ( راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات از دست اون حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم.. ) و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟) خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ  ذاتشان.. صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)  گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کرد. یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..) خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ ) فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی  صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت.. سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟) چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟) راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.. الحق که خواهری شرقیم.. عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم.. بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر. اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر.. حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که  نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس..  و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم.. من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان.. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد.. و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.. آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی.. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااا..را.. صبر کن.. ) ایستادم. نگاهش کردم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید ( دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.. جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید ( چقدر شبیه اون مادر عفریته اتی.. اما نه.. نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت…  تعادل نداشت (سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..) تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت.. مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم.. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید ( کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر. بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.. تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر.. ) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم ( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.. صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. ( سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم ( بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. ( مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. ) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت.  گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت ( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست ( مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم ( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت ( پس یادت نره چی گفتم).  مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل.. مُرد.. تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟  یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟). صدای عثمان بلند شد ( دخترشه.. ترسیده)  چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد ( اجازه میدی، معاینه ات کنم.. ) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد ( سارا جان کجا میری؟صبر کن.. باید معاینه شی ) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوم خم شد ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق.. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا..  آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید.. صدای عثمان کمی بالا رفت ( یان.. انگار تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه..  تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم... ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته در راجع به شما..  اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید ( در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟) این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد.. به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد ( عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد ( یان، ساکت شو) گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..) لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ). با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ ) عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد.. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش  ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..  دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟ من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.. خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در  آن خاک دلبسته بود؟؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب  بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. (من مسلمون نیستم). ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد ( اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. ( من زیاد با این چیزاموافق  نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..) نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت. حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.. صدایش صاف بود ( میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. ) ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید ( نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون..) کش و قوسی به صورتش داد ( ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم..) صاف نشست (مشخص نیست؟؟) این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند.. وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد ( ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست..  خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن..  و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. ) و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید میکردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..  نگاهم کرد ( میدونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه..) کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را.. چانه اش را خاراند ( اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم..) صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید (پسره احمق..). عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ( اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ ) صدایم کش میآمد ( من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام..) سری  تکان داد ( اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوستدارم نظرتو در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. ) حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم ( اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها..) ابرویی بالا انداخت ( اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.. ) کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد ( آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟) قدمهایم سست و پر لرزش بود ( من فقط سارام.. سارا..) ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود..  کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.. اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. ( بهتری ببرمت خوونه.. اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه..) حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.. و من سرگردانتر از همیشه.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ آن  شب در مستی و  گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم ( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت ( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم. هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار.. نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.. ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث ( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. ) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت ( من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم ( یان.. میشه خفه شی؟؟ ) لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم (عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. ) صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد ( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست ( اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود..  اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..) دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم.. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم.  یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم  آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت.. یان سری تکان داد ( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست ( خب.. تصمیم تو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید ( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. ) سکوت کرد.. ( حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ ) تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ ) یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب .. آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.. پس عزم سفر کردم.. بی توجه به عثمان و احساسش… ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ گار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند.. بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم.. در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن  ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت. حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت.. در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود.. حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد.. با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم.. نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم. صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم.. یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..) دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم.. او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (‌میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)  خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..) جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود.. خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه.. و  لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد.. کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم.. اما دریغ.. هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم.. بدون عثمان… بدون یان… ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان. مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش.. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر.. ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.. به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش.. حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.. به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.. نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود.. سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..) یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟ هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟ خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.. زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.. فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟) آمده بودم اما انگار نیامده بودم.. پیرمرد سری پر لبخند تکان داد ( ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در لحنش بود:) ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
📚فنجانی چای با خدا ♨️ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود .. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن.. چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم.. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..) آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم.. اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..) خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود.. بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.. چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش) چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو.. در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم.. درش بزرگ بود و تیره رنگ.. کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود.. کلید را به دستش دادم.. در را باز کرد با صورتی خیس از اشک.. و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود.. با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید.. با حیاتی بزرگو مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌.. نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟ اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد.. پس بی ورود از در خارج شدم.. پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد. (هتل).. پیرمرد ایستاد( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم.. مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. ( اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃