#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود . اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی.. و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثله مادرم. آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت. و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد.. و چقدر دلم سوخت به حال خدایی، که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم.. بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت. که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش. که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
ادامه دارد…
🌸 @zanvakhanevade 🍃
#حدیث_سحرگاهان
🔆 امام زمان(عج) :
⛔️ فاصله شیعیان از ما به اندازه گناهانشان است.
🍀🌸🍀🌼🍀🌺🍀
🌹 @zanvakhanevade
🕊بعد یک عمر نبود تو و نابودی ها
به گمانم که میایی به همین زودی ها
❣ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🌐 @zanvakhanevade
هدایت شده از Hamed Khakpour
خانم دکتر سپهری - ملاکهای ازدواج - تریبون آزاد پنجم اردیبهشت 97.mp3
5.64M
🎬 #بشنوید | موفقترین مدل ازدواج چیست؟
خانم دکتر سپهری عضو هیات علمی گروه روانشناسی دانشگاه فردوسی پاسخ میدهد
🔹 به کوچهباغ بپیوندید
🌸 eitaa.com/joinchat/15400965C910760f36e
🔆 #چرا_چادر ⁉️
✔️ رهبرانقلاب:
غربی ها باچه چیز زن مسلمان بیشتر دشمنند؟
🔰 باحجاب او؛
باچادر وحجاب صحیح ومتقن شماازهمه چیز بیشتردشمنند!
چرا؟
🔹چون #فرهنگ آنها این را قبول ندارد.
💠 @zanvakhanevade
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمیاوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب. سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر.. آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی.. بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم. و او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).
ادامه دارد…
🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌷﷽
💠از حضرت علی (؏) سوال کردند:
✳️سنگینتر از آسمان چیست؟
💟فرمود: تهمت به انسان بےگناه.
✳️از زمین پهناورتر چیست؟
💟فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است.
✳️از دریا پهناورتر چیست؟
💟فرمود: قلب انسان قانع.
✳️از سنگ سختتر چیست؟
💟فرمود: قلب مردم منافق.
✳️از آتش سوزانتر چیست؟
💟فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.
✳️از زمهریر سردتر چیست؟
💟فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.
✳️از زهر تلختر چیست؟
💟فرمود: صبر در برابر نادانها.
📚 ارشاد القلوب ترجمه مسترحمی ج۲ ص۲۷۰
🌼🌿🌸🌿🌺🌿
💖 @zanvakhanevade
هدایت شده از انتقال شبهات و شایعات
شماره شبهه:1096
🔆متن شبهه:
" ﻣﻨﻄﻖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ
« ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺳﻮﺍﻝ : ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ :ﺁﺧﻪ ﯾﻪ #ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ
ﭼﺸﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻪ ...
ﺳﻮﺍﻝ : ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﯿﺶ
ﺍﻟﺮِّﺟﺎﻝُ ﻗَﻮَّﺍﻣُﻮﻥَ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟﻨِّﺴﺎﺀِ ﺑِﻤﺎ ﻓَﻀَّﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺑَﻌْﻀَﻬُﻢْ ﻋَﻠﻰ ﺑَﻌْﺾٍ ﻭَ ﺑِﻤﺎ
ﺃَﻧْﻔَﻘُﻮﺍ ﻣِﻦْ ﺃَﻣْﻮﺍﻟِﻬِﻢْ ﻓَﺎﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕُ ﻗﺎﻧِﺘﺎﺕٌ ﺣﺎﻓِﻈﺎﺕٌ ﻟِﻠْﻐَﻴْﺐِ ﺑِﻤﺎ ﺣَﻔِﻆَ ﺍﻟﻠَّﻪُ
ﻭَ ﺍﻟﻼَّﺗﻲ ﺗَﺨﺎﻓُﻮﻥَ ﻧُﺸُﻮﺯَﻫُﻦَّ ﻓَﻌِﻈُﻮﻫُﻦَّ ﻭَ ﺍﻫْﺠُﺮُﻭﻫُﻦَّ ﻓِﻲ ﺍﻟْﻤَﻀﺎﺟِﻊِ ﻭَ
ﺍﺿْﺮِﺑُﻮﻫُﻦَّ ﻓَﺈِﻥْ ﺃَﻃَﻌْﻨَﮑُﻢْ ﻓَﻼ ﺗَﺒْﻐُﻮﺍ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻦَّ ﺳَﺒﻴﻼً ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﮐﺎﻥَ ﻋَﻠِﻴًّﺎ
ﮐَﺒﻴﺮﺍً
ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺯﻧﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺮﺧﯽ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ِ ﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻟﺸﺎﻥ ( ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺎﻥ ) ﺧﺮﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺲ ﺯﻧﺎﻥ
ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﻣﻄﯿﻊ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺁﻧﻬﺎ
ﻫﻢ ِ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﺯﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
( ﻧﺨﺴﺖ ) ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ( ﺑﻌﺪ ) ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ
ﺩﻭﺭﯼ ﻧﻤﺎﯾﯿﺪ ﻭ
( ﺍﮔﺮ ﺳﻮﺩ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ، ) ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﯿﺪ ، ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﺎﻋﺖ
ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ، ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ( ﺁﺯﺍﺭ ) ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺠﻮﯾﯿﺪ ، ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﻪ ۳۴ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺴﺎ
ﺳﻮﺍﻝ : ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺯﺩﻧﺘﻮﻧﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﻗﺮﺁﻥ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﺴﺖ
ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ :ﺑﺮﻭ ﮐﻔﺮ ﻧﮕﻮ .... »
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ ...
🔆پاسخ شبهه:
1⃣. نویسنده شبهه با برداشت ناقص و غلط از قرآن و با توهین به ۱.۷ میلیارد مسلمان ، از منطق و عقلانیت می گوید ، در حالیکه فرد اهانت کننده از عقلانیت به دور است .
2⃣. قوامیت مردان بر زنان به معنای سلطه، زورگویی و اجحاف مردان به زنان نیست و "قوامون علی النسا" به معنای سرپرستی، کارپردازی و نگهبانی مرد برای زن است، چرا که خانواده نیاز به رهبر و سرپرستی واحد دارد.
3⃣. این مسئولیت به دلیل ویژگیهای خاص مردان بر عهده مرد قرار گرفته و این رهبری در قرآن با نفی کوچکترین استبداد و تنها در دایره رضای خدا مجاز است و ملاک برتری نزد خدا تقواست .
🔎 @GhararGahShayeat
4⃣. ویژگیهای مورد نظر در مردان :
* غلبه تفکر مرد بر نیروی عاطفه و احساسات او
* داشتن بنیه و نیروی جسمی بیشتر در جهت دفاع از حریم خانواده
* تعهد مالی در برابر زن و فرزندان نسبت به پرداخت هزینه های زندگی
http://www.hawzah.net/fa/Question/View/62597
5⃣. اسلام اطاعت زن را تنها در اموری که وظیفه زن است مانند "آمیزش و امور واجب" می داند ، نه در امور منزل و کار .
حتی اسلام برای زن در این امور حق درخواست اجرت نیز در نظر گرفته و هیچ نظامی همچون اسلام چنین حقوقی را به زن نداده است.
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=218236
6⃣. برای فهم آیات قرآن باید به سنت نیز مراجعه نمود چرا که معصومین (ع) مفسران قرآن هستند.
"سوره نحل آیه ۴۴"
زن در کلام معصومین (ع) :
* پیامبر اکرم (ص) : زن لعبت است، هر کس او را گرفت مراقب باشد که ضایعش نسازد .
* پیامبر اکرم(ص) :
آیا جای تعجب نیست که کسی همسرش را بزند و آنگاه با او دست به گردن شود ؟!
* امام علی (ع) :
زن چون گُلى است (ظریف و آسیب پذیر) نه قهرمان و كار فرما.
و ...
http://www.hawzah.net/fa/Question/View/7337
ادامه دارد 👇👇👇
🔰 تصویر دختران با حجاب فوتسال بر روی سکوی قهرمانی آسیا بهترین پاسخ است به دختران قلابی روی سکوی قلابی خیابان انقلاب❤️
🏵️ @zanvakhanevade 🌿
#اطلاعیه
#مجردین
❇️سواد عاطفی
جستاری در باب سبکهای دلبستگی و انتخابهای عاشقانه
🔸با حضور استاد صادقیان
🔹دوشنبه۲۴اردیبهشت،ساعت۱۱:۳۰
🔸سالن ابوریحان دانشکده مهندسی
🌿🏵️🌿🌼🌿🌸🌿
🌸 @zanvakhanevade
🔆شخصی به علامه طباطبایی گفت ، یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید.
☑️علامه فرمود : بهترین ریاضت خوش اخلاقی در خانواده است.
🍃❤️ @zanvakhanevade
#اطلاعیه
🔰 زنان و جنبش های عدالت خواهی
💠 چهارشنبه 26 اردیبهشت
✳️ @zanvakhanevade 🌺🍃
#قصه_شب
📚 فنجانی چای با خدا
⚕️ #قسمت_دهم
مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟
سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..
بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)
و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها..
چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی نالهای مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال..
در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد.
آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)
و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد..
ادامه دارد..
ادامه دارد…
🌼 @zanvakhanevade 🌿
☀️ حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها):
💠 اگر به آنچه تو را به آن فرمان مى دهيم عمل كنى و از آنچه برحذر داريم دورى كنى ، از شيعيان مايى و الاّ هرگز.
📚 بحار الأنوار ،ج ۶۸، ص ۱۵۵
🌺 @zanvakhanevade
🔰قرائت دعای جوشن کبیر در شب اول ماه رمضان طبق حدیث امیرالمومنین(ع)
🔆 امیرالمؤمنین(ع): جبرائیل در یکی از جنگها بر رسول خدا(ص) نازل شد و گفت: خداوند به تو سلام میرساند و میفرماید: "....هر كس با نيّت خالص، دعای #جوشن کبیر را در #آغاز ماه رمضان بخواند، خداوند متعال، شب قدر را روزىِ او میكند و برايش هفتاد هزار فرشته میآفريند كه خدا را تسبيح میگويند و تقديس میكنند و پاداش آنان را براى او قرار میدهد. اى محمّد! هر كس اين دعا را بخواند، ميان او و خداى متعال، حجابى نمیماند و از خداوند، چيزى درخواست نمیكند، مگر آن كه خدا آن را به وى عطا مىكند ..."
📚 مصباح کفعمی، ص۳۳۲ و مفاتیح الجنان، توضیحات پیش از متن دعای جوشن کبیر.
🌿🏵️🌿🌼🌿🌺🌿
💜 @zanvakhanevade
✴️ کارگردان دنیا #خداست❗
💠 مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست،
سالم است یا بیمار ‼️
🔰 مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده😊
🚫 نباید از سخت بودن نقش گله مند بود،
💟 چرا که سخت بودن نقش،
نشانه #اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است.
🙏امیدوارم خوش بدرخشید!
❎ غر نزن
❎ گله نکن
✅ خدا حکمت همه کارها را میدونه
🌀 فقط مرتب بهش بگو:
✨❣️✨❣️✨❣️✨❣️✨❣️✨
( #ای_که_مرا_خوانده_ای_راه_نشانم_بده )
☑️ @zanvakhanevade
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️#قسمت_یازدهم
و من گفتم.. از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی..
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال.. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم.. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود. و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم. و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد ( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود.. حالا چی شده؟؟ همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟ کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه.. یادت رفته، منم یه مسلمونم..) راست میگفت و من ترسیدم.. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم. ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست.. پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد. اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید.. آنجا دلها یخ زده بود..
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..) و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازوم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
ادامه دارد…
🌸 @zanvakhanevade 🍃
#حمله_به_غزه_را_تمام_کنید
بازیگر زن لبنانی در جشنواره فیلم #کن با این پلاکارد از مردم مظلوم غزه دفاع کرد اما اینجا عده ای....😐
💟 @zanvakhanevade 💐
#یهود
📽️ ببینید
✳️ یهودیان برنامه ریز برای زنان دنیا، ببینید چگونه خودشان نسبت به یک تبلیغات برهنه تعصب نشان داده و پای اعتقادات خود ایستادگی میکنند.
⚠️👇⚠️👇⚠️👇⚠️👇⚠️👇
https://www.instagram.com/p/BibMMHOnpW1/
☘️🌷☘️🌹☘️🌻☘️
🏵️ @zanvakhanevade
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️#قسمت_دوازدهم
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد. صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد ( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم.. اگه بخواین برای شما هم میارم..) و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست..
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم..
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد.. و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن.. از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش.. از پدر و مادر مهربان ومعمولیش.. از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.. همه و همه قبل از مبارزه..
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد.. اما مسلمان وار رفت.. و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد.. نکاحی که وقتی به خود آمد، روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز.. و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند. و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش. دلم لرزید..
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محضه یک ساعت داشتنش.. تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست..
و من چقدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخم های ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش، سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..
یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟
ادامه دارد…
🌸 @zanvakhanevade 🍃
💎 دعای روز دوّم ماه مبارک رمضان
🔅 اَللَّـهُمَّ قَرِّبْنی فيهِ اِلي مَرْضاتِكَ، وَ جَنِّبْنی فيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَنَقِماتِكَ، وَ وَفِّقْنی فيهِ لِقِرآئِةِ ايـاتِكَ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
🔅 خدايا مرا در اين ماه به خشنودیات نزديك كن، و از خشم و انتقامت بركنار دار، و به قرائت آياتت موفق كن، ای مهربانترين مهربانان.
🍃🌹« اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ »🌹🍃
@zanvakhanevade