eitaa logo
تجربیات🌀
9.2هزار دنبال‌کننده
24 عکس
98 ویدیو
0 فایل
🗞 #مجله_ی_مجازی و #تجربیات آدمهای مختلف صحبت های بزرگان،مطالب شاد شکرگزاری،سرگرمی،اخبار روز و سرگذشت های واقعی اگه کاری داشتین من اینجام🫶🏻 @Fa1374sh «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا»
مشاهده در ایتا
دانلود
صرف نظر از چشمهای قرمز رنگم، لباس به تنم میومد و خیلی خوشگل شده بودم.از حمام بیرون آمدم، بوی برنج ایرانی با خورشت قیمه و دود کنده درختی که در فضا پیچیده بود، آدم را سرحال می آورد و اشتهایم را قلقلک میداد و با پیچیدن این بو که دست پخت زیبا بود، تازه فهمیدم که چقدر گرسنه هستم.می خواستم به طرف آشپزخانه بروم، اول جلوی اتاق مهمان خانه را نگاه کردم، در اتاق باز بود اما خبری از میهمان ها نبود. نفس راحتی کشیدم و قدمی برداشتم که صدای یاالله یالله بابا از پشت سرم بلند شد، حس کردم همهمه ای از پشت در حیاط می آید، به عقب برگشتم و در نگاه اول صفیه خانم با اون قد کوتاه و هیکل چاقالوش و آقا عنایت را دیدم که با لبخند داخل خانه شدند.مادرم در حالیکه سینی و منقل کوچک اسپند دستش بود و دود کندر و اسپند از منقل به هوا بلند شده بود همانطور که کِل می کشید به طرف در آمد.من در موقعیتی گیر کرده بودم که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، هنوز تصمیم نگرفته بودم به کدام طرف فرار کنم که دستهای صفیه خانم مرا در برگرفت و همانطور که قربان صدقه ام میرفت مرا به دخترهاش که مثل خودش گوشتالود بودند معرفی می کرد.سرم را پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که فکر کنم صدایم آنقدر ضعیف بود که هیچ کدامشان نشنید.هنوز توی شوک رسیدن میهمان ها بودم که متوجه شدم، وحید شانه به شانه ام ایستاده و همانطور که سرش پایین بود و معلوم بود خجالت می کشد زیر لب گفت سلام خانم، حالت چطوره؟!حس بدی نسبت به همه داشتم، احساس نفرتی شدید سرتا پایم را گرفته بود و تمام بدنم هم ناگهان رعشه گرفت، اما راه گریزی نبود، میهمان ها انچنان دوره ام کرده بودند که حس می کردم من مجرمی هستم که بعداز سالها تعقیب و گریز به دام ماموران قانون افتادم، یکی از بازوهایم را همسر حمید به دست گرفته بود و یک طرفم هم وحید بود و می خواست دستم را بگیرد با نگاه تندی که به او کردم، حساب کار دستش آمد و کمی از من فاصله گرفت.بالاجبار همراه میهمان ها وارد میهمان خانه شدم و مرا در صدر مجلس نشاندند و وحید هم کنارم نشست، البته من خودم را تا جایی امکان داشت به گوشه دیوار کشیدم تا هیچ برخورد فیزیکی با وحید نداشته باشم و وحید هم با آن قد بلند و هیکل چاقش انگار متوجه شده بود از او‌ گریزانم، خیلی تلاش نمی کرد که از یک حدی نزدیکتر به من شود، شاید هم میخواست من راحت باشم.از بس که دست زدن و کِل کشیدن سردرد شدم، پای چپم هم خواب رفته بود، پس بدون اینکه نگاهی به اطرافیانم بکنم از جا بلند شدم و همزمان با بلند شدن من، چند نفری با هم گفتند: کجا عروس خانم؟!از شنیدن کلمه عروس خانم،لرز بدی توی جانم افتاد، آهسته زیر لب گفتم: میرم بیرون.نمی دانم لحن گفتارتم چگونه بود که کسی حرفی نزد یعتی جرات نکردند سوال دیگه ای بپرسند.روسری ام را که روی شانه هایم افتاده بود، روی سرم کشیدم و از میهمانخانه بیرون آمدم.پشت اتاق زیبا و میثم که محل اجاق و قابلمه های غذا بود، همهمه ای در گرفته بود و به نظر میرسید که جمعیت در تب و تاب کشیدن غذا باشند.بی آنکه توجه بقیه را به خودم جلب کنم به سمت حمام راه افتادم، قدم هایم را دوتا یکی و بلند برمی داشتم تا زودتر به حمام برسم.به محض اینکه دستم به دستگیره در حمام رسید، در را سریع باز کردم و خودم را داخل حمام چپاندم و در را پشت سرم بستم و چفتش را بستم.می خواستم روی سکوی رختکن بنشینم که یکدفعه چهره خودم را توی آینه شکسته بغل دیوار دیدم، دستی به زیر چشمم کشیدم و خط چشم سیاه رنگ را کمرنگ تر کردم، باورم نمیشد این چهره، چهرهٔ من، دختری سیزده ساله باشد، الان با این ابروهای نازک و برداشتن پیوند بین ابروهایم و لبهایی که با ماتیک به رنگ مسی در آمده بود، از چهره دختری نوجوان به چهره زنی جوان تغییر کرده بودم.با عصبانیت مثل ادم های دیوانه با پشت دست شروع کردم به پاک کردن صورتم و در چشم بهم زدنی از صورت یک عروس زیبا به دلقکی مسخره تبدیل شدم.به طرف دوش حمام رفتم، شیر را باز کردم و‌کل سرم را زیر آب گرفتم و باز دوباره هق هقم بلند شد.نمی دانم چقدر توی حمام بودم که باز با صدای عصبانی مادرم به خود آمدم: کجایی منیرررره؟! چرا اینقدر مثل ندید بدیدا رفتار می کنی؟! چرا با آبروی ما بازی می کنی؟!همانطور که صدایم گرفته بود گفتم برو به مهمانهات برس چی از جون من می خواین؟ بدبختم کردین هنوز راحتم نمیذارین؟!مادرم با مشت به در کوبید و‌گفت: این وامونده را باز کن منیره وگرنه یه کاری دست خودم و خودت میدم‌ در را با شدت باز کردم و همانطور که آب از سر و روم می چکید گفتم: مامااان، راحتم بزارهرکی گفت کو عروس خانم، بگو مرد ، مرد و تمام شدتماااام، شما می خواستین حلقه رد و بدل کنین که کردین، تورو خدا دست از سرم بردارین... ادامه ساعت ۸ شب •♥️⃟  @zapaasss🍃.
در این شب رویایی آرزو دارم شب زیباتون پراز ملودے شاد پراز آرامش پراز لبخند از تہ دل و پراز زیبایے باشہ شبتون شیرین و دلچسب رنگ دلتـون شـاد وطعم زندگیتون شیرین شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستگی به آدمش داره... اگه اون که باید باشه نیمرو هم میچسبه... سلاااامممم دوشنبه تون بخیررر❤️🫂 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کـــــلام نــــــور ✨ •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالب ترین خرابکاری های بچه ها🤣 بفرست برا دوستت اونم غش کنه از خنده از دست کارای •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت زیبا و ساندویچ خوشمزه 🍃 یه ساندویچ راحت و سریع برای بچه ها ،مهمونی ها، و برای رفتن به طبیعت 🍃 موادلازم :سینه ی مرغ ریش ریش شده ، پنیر خامه ای ،سس کچاپ (فلفلی یا ساده) روی نون تست یه لایه کاهو ‌وگوجه میزاریم بعد مواد مرغی رو میریزیم روش خیلی سریع ، خیلی ام خوشمزه درست کنید و‌نوش جان🍃🌸 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جلوی فرزندت، خانمت رو تکریم کن✨ •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محبوب ترین حیوون خونگی بین بچه ها🤦‍♀️😂 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دوستای عزیزم ضمن خیر مقدم خیلی ممنونیم که کانال مارو. انتخاب کردین و ازمون‌ حمایت میکنید آیتم های مختلف کانال رو میتونید از طریق هشتک های زیر دنبال کنید خوشحال میشم کنارمون بمونید تا لحظات‌ شادی رو کنار هم سپری کنیم.🙏🏻❤️
لحنم لرزان و بغض گلوم را گرفته بود، مادرم که متوجه شده بود حال طبیعی ندارم آهسته گفت: فعلا همه تو اتاق مهمونخونه هستن زشته با این وضعیت ببیننت، بیا کنار من وایستا، باهم بریم تو اتاق زیبا و میثم یه دستی به سر و روت بکش و با زدن این حرف دستم را گرفت و دنبال خودش کشوند. در اتاق زیبا را باز کرد و گفت: برو صورتت را خشک کن الان یه لباس برات میارم عوض کنی... مادرم می خواست در را ببنده که گفتم: لباس نیار من از این اتاق بیرون نمیام در بسته شد و منم از داخل چفت در را انداختم، لرزی توی جانم افتاده بود به طرف کپه رختخواب ها گوشه اتاق رفتم و پتویی از زیر متکاها بیرون کشیدم، چهار تا متکا وسط اتاق افتادن، انگار رمق از پاهام رفته بود، روی یکی از متکاها افتادم و پتو را دور خودم پیچیدم، همانطور که می لرزیدم، چشمام روی هم آمد. خودم را توی تاریکی عمیقی میدیدم، از هر طرف صداهای بلند مثل صاعقه میامد و منم نمی دانستم به کجا فرار کنم که ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم کسی با لگد به در آهنی اتاق می کوبد. توان بلند شدن نداشتم خودم را روی زمین کشیدم تا دستم به چفت در رسید. چفت را باز کردم و همان جلوی در دوباره خوابیدم. مادرم بالای سرم نشست و همانطور که دستش را روی پیشانی ام میذاشت گفت: دختره بی تربیت، اینقدر بیرون نیامدی تا مهمانها رفتن، تازه وقتی می رفتن.... حرف توی دهانش ماند و رویش را به سمت پدرم که کنار در ایستاده بود کرد و زیر لب گفت: این که مثل کوره آتش داره میسوزه... بعد از گذشت ساعتی با کمک قرص های جور واجور تبم پایین آمد و تازه متوجه شدم همه مهمان ها، حتی وحید که حکم داماد خانواده را داشت، به شهر برگشته بودند. چند روزی حالم اصلا خوش نبود، مدام تب و لرز داشتم و تقریبا همه فهمیده بودند دلیل این حال و احوال ناخوشم، برای چی هست اما هیچ کدامشان نمی خواستند به روی خودشان بیاورند. تقریبا وحید هر روز زنگ میزد اما من تمایلی به حرف زدن با او نداشتم، چند بار پدرم به این رفتارم اعتراض کرد اما من نمی توانستم با مردی که هیچ‌حسی به او نداشتم و حتی حضوری و بااطلاع خودم هم عقد او نشده بودم، ارتباط بگیرم،بنابراین تماس های وحید از جانب من بی پاسخ می ماند و خیلی از اوقات پدرم در عوض من صحبت میکرد،گاهی اوقات خنده ام می گرفت و با خودم میگفتم الحق که خود پدرم با وحید ازدواج کرده و خودش هم باید جورش را بکشد. دو هفته ای از عقدمان می گذشت، یک روز پدرم از سر زمین با عصبانیت به خانه آمد و سریع حرف وحید را پیش کشید و من کاملا متوجه شدم که دوباره وحید تماس گرفته و تیرش به سنگ خورده، نمی دانم وحید به پدرم چه چیزی گفته بود که پدرم اینقدر آتشی بود. درست یادم هست مشغول زدن دوغ بودم که پدرم توی درگاه آشپزخانه ظاهر شد و با تحکمی در صدایش گفت: منیره من نمی دونم تو‌چه مرگت هست، پسر به این خوبی، این بدبخت در خونه هر کسی میرفت حلوا حلواش میکردن و میزاشتن روی سرشون اما تو انگار از دماغ فیل افتادی و بعد چشمهاش را ریز کرد و گفت: نکنه انتظار داشتی پسر رئیس جمهور بیاد بگیرتت؟! و بعد صدایش را کمی مهربان تر کرد و ادامه داد: به خدا قسم من خوبی تو را می خوام، من خوشبختی تو رو می خوام و الانم پسر به این ماهی اومده و شده شوهرت من پشتش را خالی نمی کنم و اینو بدون منیره یا آدم میشی و با شوهرت درست برخورد می کنی یا اینکه عاقت می کنم و دیگه هیچ وقت اسمت هم نمیارم... این حرف که از زبان پدرم بیرون زد پشتم لرزید، من واقعا نمی خواستم دل پدرم را بشکنم، درسته دل خودم سخت شکسته بود اما دوست نداشتم که پدرم را با این حال ببینم، پس زیر زبانی گفتم: باشه چشم...حالا که کار از کار گذشته، درسته من دوستش ندارم البته هر کسی دیگه هم جای وحید بود همین حس را داشتم، اما مثل اینکه دیگه چاره ای ندارم.. پدرم که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفتم فکر می کردم همون لحظه وحید به گوشی بابا زنگ میزنه اما گویا اشتباه می کردم ولی دقیقا صبح روز بعد وحید سرو کله اش پیداش شد، مامان وحید را به داخل مهمان خانه راهنمایی کرد و منم داخل اتاق نشیمن بودم. مامان که از عکس العمل من میترسید، داخل اتاق شد و با من و من گفت: منیره، وحید تنها اومده و دلیل اومدنش هم شما هستی پس خواهشا... نگذاشتم حرف مامان تمام بشه و گفتم: باشه مامان، بزار لباس درستی بپوشم الان میرم مهمانخانه... مامان که باورش نمیشد به این راحتی حاضر به دیدار شده باشم گل از گلش شکفت و گفت: راستی یه بسته کادو پیچ هم برات آورده، برو ببین چی چی برات گرفته....یک حس غریبی داشتم، درسته اصلا با ازدواجم موافق نبودم، ادامه دارد.... •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اما الان کاری بود که شده و با اون اولتیماتم آخری پدرم باید کمی منطقی تر و معقولانه تر برخورد می کردم و به نوعی به خودم می قبولاندم که دیگر شوهر دارم و کم کم به این وضعیت عادت می کرد و به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و با عادت هایش خوی می گیرد لباسم را عوض کردم، روسری آبی رنگی روی سرم انداختم و خودم را داخل آینه نگاه کردم، باید آراسته به نظر می رسیدم، مادرم که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت سینی که حاوی چای و قند و کشمش بود را به دستم داد و گفت: بیا عزیز دل مادر، سینی چای هم ببر، بعدش منم یه ظرف میوه میارم. آب دهنم را قورت دادم و سینی را به دستم گرفتم، نمی دانم چطورم شده بود، انگار نه انگار که من قبلا وحید را چندین مرحله دیده ام، احساس می کردم دفعه اول هست که می بینمش، رعشه ای به دست هام افتاده بود به طوریکه با گرفتن سینی چای صدای جرینگ جرینگ استکانها بلند شد. برای اینکه مادرم را متوجه استرس درونی ام نکنم، سریع بیرون رفتم . جلوی در میهمان خانه یک لحظه ایستادم ، آب دهنم را قورت دادم و همانطور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم و با لحنی اهسته سلام کردم. وحید که اصلا انتظار دیدن من را نداشت، مثل فنر از جا پرید، حرکاتش کاملا مشهود بود که دستپاچه شده، اول نگاهی به من انداخت و بعدم سرش را پایین انداخت و همانطور که لبخند کمرنگی روی لبهاش می‌نشست گفت: فک کنم عادت دارین که منو غافلگیر کنین، اصلا انتظار نداشتم الان سعادت دیدار شما نصیبم بشه. سینی را روی زمین جلوی گذاشتم و خودم را بغل دیوار روبه روی وحید در فاصله نسبتا زیادی کشاندم. وحید که شیطنت از حرکاتش میبارید، سینی را به دست گرفت و جلو آمد و درست کنار من، زانو به زانوی من نشست و همانطور که چای تعارفم می کرد گفت: دیگه قسمت ما این بود اولین چای را ما به همسرمون تعارف کنیم و بعد اشاره کرد که چای بردارم. حس عجیبی داشتم، خیلی هول شده بودم، سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...نه...من چای نمی خورم وحید استکان چای را برداشت و با دست دیگرش یه حبه قند جلوی دهنم گرفت و گفت: نمی خورم نداریم، اصلا خودم دهنت می کنم... کلا داغ کردم و میدانستم الان مثل لبو سرخ شدم، چای را از دست وحید قاپیدم و یک نفس سر کشیدم. سوزش چای توی گلوم بود که صدای خنده وحید بلند شد و همانطور که بسته کادو پیچ کوچکی را به سمتم میداد گفت: اینم یه هدیه ناقابل برای همسر خوشگل خودم... اصلا هر حرفی که وحید میزد، من بیشتر داغ می کردم، اصلا نمیدانستم باید چه برخوردی داشته باشم. پس کادو را از دست وحید گرفتم و مثل قرقی از جا بلند شدم و به سمت حمام حرکت کردم. نمی دانم چرا راه حمام را در پیش گرفتم، شاید به خاطر این بود که خلوتگاه این روزهای من حمام بود، پس می خواستم داخل حمام اولین کادو وحید را باز کنم. وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم، کادو را نگاهی انداختم، کاغذ سفید رنگ با قلب های قرمز خوشرنگ، ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در یک حرکت کاغذ کادو را پاره کردم و با دیدن گوشی موبایل، اونم از این جدیدها، لبخند گل گشادی روی لبم نشست.گوشی را از کارتونش بیرون آوردم، یه گوشی متوسطی که کلید نداشت، خیلی تعجب کردم، آخه هر چی گوشی تا به حال دیده بود کلی کلیدهای جور وا جور داشتند. هنوز گیر گوشی بودم که مادرم محکم به در زد و گفت: چی شد دوباره دختر؟! چرا شیرین رفتی و یکدفعه مثل گلوله توی تفنگ در رفتی و توی حموم پناه گرفتی؟! گوشی را پشت سرم گرفتم و‌گفتم: هی...هیچی اومده بودم... در باز شد و مادرم چشمش به گوشی افتاد، سریع دستم را پشت سرم پنهان کردم و از حموم بیرون آمدم و همانطور که به طرف مهمانخانه میرفتم گفتم: مامان، اگر میوه هست بیام ببرم؟! مادرم نفس کوتاهی کشید و‌گفت: لازم نکرده، تو از اتاق فرار نکن احتیاج نیست برای پذیرایی بیرون بیایی... دوباره داخل اتاق شدم، وحید زیر چشمی نگاهی کرد و خنده ریزی زد و گفت: خوش آمدی...بیا بشین اینجا ادامه ساعت ۸ شب •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام خوبی‌ها را برایت آرزو می‌کنم نه خوشی‌ها را زیرا خوشی آن است که تو می‌خواهی و خوبی آن است که خدا برای تو می‌خواهد شب بخیر •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌