eitaa logo
ضرب المثل
32.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
885 ویدیو
13 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر بازیگوش - @mer30tv.mp3
4.68M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 @zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســــلام 💓صبح چهارشنبه تون بخیر 🌼الهـی امـروزتـون رو 💓با دنیا عشق و محبت 🌼با یک لبخـنـد قـشنگ 💓با یک دل پاک و بی کینه 🌼با یک ذهـن آرام 💓و انـرژی مثبت شـروع کنید چهارشنبه تون شاد و پراز موفقیت🌼 @zarboolmasall
⭕️درگذشت علامه محمدرضا حکیمی 💠محمدرضا حکیمی به عنوان فقیه، مجتهد شیعه، فیلسوف، شاعر، نویسنده آثار دینی و از باورمندان مکتب تفکیک (تفکیک بین فلسفه و عرفان و باورهای دینی ) شناخته می‌شود. او در ۱۳۱۴ خورشیدی در مشهد چشم به جهان گشود. وی از محضر عالمانی چون ادیب نیشابوری، آیت‌الله میلانی و… کسب علم کرد و با علّامه امینی مأنوس شد. 🔹او در ۲۳ سالگی از آقابزرگ‌طهرانی اجازه نقل حدیث گرفت و از همان دوران، سری پرشور داشت و در راه تحقق عدالت مبارزه می‌کرد. مهدی اخوان‌ثالث از دوستانش، وی را «سربدار امروز خراسان» نامید. دکتر علی شریعتی در نامه ای در آذر ۱۳۵۵ خورشیدی، حکیمی را به عنوان «وصی شرعی» خود قرار می دهد. ♦️او نویسنده‌ای پر اثر بود و آثار او معمولاً با ادبیاتی حماسی نوشته شده‌اند. الحیاة،‌ خورشید مغرب، امام در عینیت جامعه، الهیات الهی و الهیات بشری، و مکتب تفکیک برخی از آثار او است. در بزرگداشت او نیز آثاری همچون «مرزبان توحید: کارنامه محمدرضا حکیمی» منتشر شده است. 🔸حکیمی در ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ خورشیدی چشم از جهان فروبست . بخشی از پیام مقام معظم رهبری به مناسبت درگذشت استاد: ایشان دانشمندی جامع، ادیبی چیره‌دست، اندیشه‌ورزی نوآور، اسلام‌شناسی عدالتخواه بودند. ایشان عمر را فارغ از آرایه‌ها و پیرایه‌های مادی در خدمت معارف والای قرآن و سنّت گذرانده و آثاری ارزشمند از خود به جا نهادند. @zarboolmasall
داستانک! اولین‌سکه چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم می‌مالید تا از باد شدیدی که می‌وزید کمی در‌امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک می‌شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار پا پیش نهاد. زیر لب گفت: «این طوری آسان‌تره. راحت‌تر می‌تونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمی‌کشم.» پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسی‌اش، کفش‌های پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در‌حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد. چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود، از‌یاد برد. شتابزده حرف می‌زد. اولین‌باری بود که گدایی می‌کرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور می‌کرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور می‌کرد. او گدا نبود. تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت، و این، اولین باری بود که مجبور می‌شد گدایی کند. دو روز تمام، غذا نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن می‌بایست حرف‌های او را باور می‌کرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور می‌کرد. پیرزن کیفش را گشود. سکه‌ای ده‌سنتی کف دست چارلی گذاشت، و لحظه‌ای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود. سکه را در مشتش می‌فشرد و با پاشنه‌ی پا، تکه‌های ترد برف را می‌سایید و سیاه می‌کرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر‌کردن معده‌ی گرسنه‌اش چیزی بخرد، می‌بایست دمی می‌نشست تا بتواند بر شرمندگی‌اش غلبه کند. گونه‌اش را بر لبه‌ی یخ بسته‌ی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگی‌اش ببرد. با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود؛ اما حالا، همان را هم مفت فروختم. خیلی‌راحت به خودم خیانت کردم.» اثری از: ویلیام مارچ @zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضرب المثل برای هفت پشتم بسه هفت پشت یعنی هفت نسل (هفت نسل که پس از هر کسی از او و فرزندانش به دنیا بیایند) این ضرب‌المثل هم بار معنایی منفی دارد و هم بار معنایی مثبت و در واقع برای اغراق خیلی زیاد در تمام موارد منفی یا مثبت به کار می‌رود. جنبه مثبت یعنی کاری که در حق کسی انجام شده انقدر عالی بوده که برای هفت نسل بعد از وی هم نتیجه می‌دهد. برای مثال درآمد بسیار زیاد از یک کار. گاهی یک تجربه دردآور یا اتفاقی ناگوار برای انسان کافیست تا این ضرب المثل را با آه و ناله بیان کند؛ مثلا بگوید: انقدر ضرر مالی کرده‌ام و ورشکست شده‌ام که این ضرر برای هفت پشتم بس است. یا این سفر آنقدر بد بود که مسافرت با چنین جمعی برای هفت پشتم بس است و ..... تمام موارد منفی از این دست. این ضرب المثل مانند بسیاری از ضرب‌المثل‌ها، بصورت شوخی و طنز نیز بکار می‌رود. @zarboolmasall
هدایت شده از قاصدک
در بندِ کسی بــــاش... که در بندِ { حسیــــن } است...💍❤️ مـا انگشتـرِ آرزوهاتو به واقعیت تبدیـل می‌کنیم 💫 دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️ شما بگو، ما برات می‌سازیم ❤️ تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1 ارسال ضمانت واصالتم داریم وقیمتامون کف‌بازاره💚👆
✅ خواص عاشورایی: یزید بن ثُبَیط و پسرانش 🔻 يزيد بن ثبیط، از دوستداران امام علی علیه السلام و مردی ادیب و مسلط به علم نحو بود. وی از شيعيان بصره بوده که در ميان قومش، جايگاه ارزشمندی داشت. شیعیان بصره، با آگاهی از حرکت امام از مکه به کوفه، در تجمعات پنهانی به مشورت پرداختند. يزيد از كسانى بوده كه در این تجمعات در خانه زنى به نام ماريه شركت می کرد. 🔸 دو تن از پسران ثبیط نیز دعوت امام ع را پذيرفتند. آنها شبانه از بصره خارج شدند و خود را به امام ع رساندند. امام که از آمدن یزید بن ثبیط و پسرانش آگاه شده بودند، برای استقبال از آنان به نزدشان آمدند. ولی یزید خواسته بود زودتر امام را ببیند به همین دلیل به محل اسقرار امام رفته بود ولی به او گفتند که امام به منزلگاه شما رفته‌اند. 🔹یزید نیز برگشته و با دیدن امام این آیه را تلاوت میکند : فَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْیَفْرَحُوا (به كرم و رحمت خداوند باید شادمان بود) امام نیز برای او دعای خیر می نماید. یزید پس از شهادت دو فرزندش، در جنگی تن به تن به شهادت رسید. او به هنگام شهادت ۵۰ سال سن داشت. @zarboolmasall
حکایت مرد دانا و بازرگان گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد، دانا پرسيد : چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه! دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟ بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!! دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت. بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت هيچ!!! بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ...😂 @zarboolmasall
احتکار ارزاق مردم حکایتی از سیاست نامه ✳️✳️✳️ شنيدم که نانوايان شهر غزنين زماني اعتصاب کردند و براي مدّتي نان ناياب شد و مردم به‌زحمت افتادند. مردم نزدِ پادشاه ابراهيم شکايت بردند که نانوايان دست از كار كشيده‌اند و در هيچ‌جايي نان گير نمي‌آيد. شاه ابراهيم دستور داد تا همة نانوايان را در قصر جمع کنند. وقتي آنان از گوشه‌كنار شهر به كاخ آمدند، شاه به ديدنشان رفت و از آنها سؤال کرد: «چرا نانوايي‌ها را بسته‌ايد و نان نمي‌پزيد؟» آنان پاسخ دادند: «ديرزماني است که هر بارِ گندم و آرد كه وارد شهر مي‌شود، نانوايانِ دربارِ سلطنتي آن را خريده و انبار مي‌کنند و مي‌گويند كه اين دستور پادشاه است. بدين‌ترتيب نمي‌گذارند ما آرد بخريم و براي مردم نان بپزيم.» پادشاه فرمان داد تا رئيس نانوايان سلطنتي را به حضورش بياورند. سپس امر كرد تا او را زير پاي فيل‌ها بياندازند؛ آنگاه جسدش را در شهر بگردانند و مُنادي ندا داد که هرکس مغازة نانوايي خود را باز نکند، مستحق همين رفتار خواهد بود. بعدازظهر همان روز، بر سرِ هر نانوايي، نزديک پنجاه مَن نان مانده بود و خبري از مشتري نبود. @zarboolmasall
🌿🌾🌿 آدم عجیبه، وقتی آدم گرگ بشه هیچ گرگی به پاش نمیرسه... وقتی آدم درّنده بشه هیچ حیوان وحشی ای به پای آدمی که درنده بشه نمیرسه... خیلی از ماها فرعونی درونمان وجود دارد ولی هنوز مصرمان کوچک است، خیلی این حرف حکیمانه است، یعنی اگر یک مصری به اندازه همان فرعون گیر ما بیاید فرعونیتش را داریم ولی فعلا الان مصرمان کوچک است... بعبارتی همان ضرب المثل خودمان که آب گیر نیاورده است و الّا شنا گر قابلی است. مصر بعضی ها در حد خانه خودشون است، آنجا فرعونیت دارند، خانه را جهنم می کنند ... از بیانات حجت الاسلام عالی «» خدا🥀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @zarboolmasall
حکایت پادشاه و اعتقاد وزیر(خیر است)❤️😍 ❤️😍این داستان خیلی قشنگه ❤️ پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی می افتاد ،می گفت: خیراست!! روزی دست پادشاه درسنگلاخ ها گیركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند،وزیر در صحنه حاضر بود و گفت:خیر است! پادشاه از درد به خود می پیچید،از رفتار وزیر عصبی شد،او را به زندان انداخت،یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود،در دام قبیله ای گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود،هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود،سر می بریدند و لازمه اعدام آن شخص این بودكه بدنش سالم باشد . وقتی دیدند اسیر،یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند . آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود:خیر است! پادشاه دستور آزادی وزیر را داد . وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنید،گفت:خیر است! پادشاه گفت:دیگر چرا؟؟؟ وزیر گفت: از این جهت خیراست كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جای تو اعدام می كردند... ...در طریقت هر چه پیش سالك آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست... @zarboolmasall