🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"
📚 باب دوم : در اخلاق درویشان
🌺 حکایت ۱۹
💫 كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان به آنها حمله كردند و همه اموال آنان را غارت کردند. بازرگانان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى فایده ای نداشت.
🔸چو پيروز شد دزد تيره روان
🔹چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت: اين رهزنان را موعظه و نصيحتی كن بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.
لقمان گفت: سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است.
🔸آهنى را كه موريانه بخورد
🔹نتوان برد ازو به صيقل زنگ
🔸با سيه دل چه سود گفتن وعظ
🔹نرود ميخ آهنين در سنگ
سپس گفت: جرم از طرف ما است
🔸به روزگارِ سلامت شكستگان درياب
🔹كه جبر خاطرِ مسكين بلا بگرداند(1)
🔸چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
🔹بده وگرنه ستمگر به زور بستاند
۱_ هنگام آسايش به بينوايان كمك كن كه جبران پريشانى خاطر بينوا موجب دور شدن بلا می شود.
@zarboolmasall
✍️مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
🌲پدر پسر را گفت: پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در میآورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
🌖چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
🍁اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی.
🌅و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایهای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد.
@zarboolmasall
💠 عنوان داستان: چیزی شبیه یک قصه
*رفیقی میگفت :*
*دنیا یک خانه بزرگ است*
و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند :
*بعضی کارد هستند* تیز ، برنده و بیرحم.
*بعضی کبریت هستند* و آتش به پا میکنند.
*بعضی کتری هستند* و زود جوش میآورند.
*بعضی تابلوی روی دیوار هستند،*
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
*بعضی قاشق چایخوری هستند،*و فقط کارشان بر هم زدن است.
*بعضی رادیو هستند* و فقط باید بهشان گوش کرد.
*بعضی تلویزیون هستند،*
و بدجور نمایش اجرا میکنند.
اینها را فقط باید نگاه کرد.
*بعضی قابلمه هستند،*
برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد ، فقط پر باشند کافیست.
*بعضی قندان هستند،* شیرین و دلچسب.
*بعضی دیگر نمکدان،* شوخ و بامزه.
*بعضی یک بوفه شیک هستند،*
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
*بعضی سماور هستند،*
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
*بعضی یک توپ هستند،*
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
*بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
*بعضی کلاه هستند،*
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
*بعضی چکش هستند،*
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
و اما...
*بعضی ترازو هستند،*
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
@zarboolmasall
#داستان_آموزنده
در رستوراني گروهي ماهيگير دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند.
درست در لحظهاي كه يكي از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازة ماهي بزرگي بود كه از تورشان دررفته بود، پيشخدمتي از كنار او گذشت و ضربة دست او باعث شد كه قهوه داخل ليوان به ديوار سفيد رستوران پاشيده شود و لكة سياه آن شروع به پايين آمدن از روي ديوار كند.
پيشخدمت با ديدن منظره بيدرنگ دستمالي از پيشبند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لڪه سياه قهوه از روي ديوار زدوده نشد.
در آن لحظه، مردي از پشت يكي از ميزهاي رستوران بلند شد و به سمت لكة سياه رفت.
او يك مداد شمعي از جيب خود درآورد و در حالي كه همه به او خيره شده بودند، شروع به كشيدن طرحي روي لڪه سياه كرد.
چند دقيقهاي نگذشته بود كه تصوير زيبايي از يك گوزن با شاخهاي بلند روي آن ديوار نقش بست...
مرتكب اشتباه شدن در زندگي همة ما وجود دارد،
اما در زندگي هستند كساني كه اشتباه را با آغوش باز ميپذيرند، آن را تغيير ميدهند و به چيزي دلپذير تبديل ميكنند...
‹🤍🌼›
@zarboolmasall
پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت:
چه خوب است اگر پادشاهی جاودانه باشد!
وزیر گفت:
اگر جاودانه بود، نوبت به تو نمیرسید..!
📖کشکول
شیخ بهایی
#بریدهکتاب
@zarboolmasall
ولی من باور دارم ...
یه روز بین تمام
بالا پایین های زندگیمون
دقیقا جایی که انتظارش و نداریم
خدا برامون می سازه
اونقدر قشنگ که باورمون نمیشه
مطمئن باش ! 🤍🌼
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم از تہ
💓دل یہ آمین بگین
🌸الـهی پشت و کنـارتون
💓هیچ وقت خـالی نشہ
🌸پـشـت سرتـون دعـای
💓خـیـر والدیـن
🌸و کنــارتون نـگــاه
💓و حضور گـرم خـداوند باشہ
شنبه تون زیبا و پراز دلخوشی💖
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خواهی_که_برریشت_نخندندبفرماتاخرت_محکم_ببندند
حکایت کرده اند که مردی الاغی خرید و پالان و خورجینی ، روی آن گذاشت و به همسرش گفت : " ای زن ، خوشحال باش که ما هم از امروز مَرکب داریم ، دیگر هرچه بخواهی از بازار شهر برایت می خرم ، حالا بگو چه می خواهی ؟ " زن خوشحال شد و از شوهر خواست که برای او میوه و پارچه و چیزهای دیگر بخرد . مرد به بازار رفت و ساعتی بعد مانده و ذله و با رنگ پریده برگشت . زن پرسید : " چی شد ؟ خندان رفتی و گریان برگشتی ؟ " مرد الاغش را گوشه حیاط رها کرد و گفت : " من دیگر به بازار نمی روم . "
زن گفت :" چرا ؟ مگر بازار شهر مار و عقرب دارد ؟ " مرد تکرار کرد : " گفتم که دیگر به بازار نمی روم ." زن نگران شد که چه شده و چرا شوهرش به بازار نمی رود . یک روز به او گفت : " امروز می خواهم با هم به بازار برویم . " مرد گفت : " حتی اگر تو هم به بازار بیایی ، من دیگر به آن جا نمی روم ". زن گفت : " چرا ؟ و آن قدر اصرار کرد تا عاقبت یک روز با هم راهی بازار شدند . نزدیک دهانه بازار ، مرد افسار الاغش را به تنه درختی بست و آنها داخل بازار شدند . از چند دکان چیزهایی خریدند و خواستند سراغ الاغشان بروند که سر و صدایی شنیدند . نگاه کردند و دیدند که الاغ درمیان جمعیت بازار ، به این طرف و آن طرف می دود و مردم می خندند . الاغ در حال فرار به آدمها تنه می زد و چیزهایی را که دستشان بود ، به زمین می انداخت . بعضی ها هم داد می زدند : " این الاغ بی صاحب ، مال کیست ؟ " مرد هرچه را که خریده بود ، به همسرش داد و گفت : " همین جا باش تا من الاغ را بگیرم ." او این را گفت و در وسط بازار شروع به دویدن کرد . الاغ که از سر و صدای مردم وحشت کرده بود ، تندتر از مرد می دوید . مرد آن قدر دنبال الاغ رفت تا آن را گرفت و برگشت . وقتی کنار همسرش رسید ، به او گفت : " دیدی چه شد ؟ فهمیدی برای چه به بازار نمی آمدم ؟ " زن خیلی خونسرد گفت : " این که چیزی نیست ، تازه همه اش تقصیر تو بود ." مرد گفت : " تقصیر من ؟ " زن گفت : " بله ، نه بازار تقصیری داشت ، نه الاغ زبان بسته، الاغ هرکس ممکن است فرار کند و مردم بخندند ، ولی تو بلد نیستی . " مرد با تعجب پرسید : " چی بلد نیستم ؟ " زن گفت : " بستن الاغ را . افسار الاغ را محکم ببند . مگر نشنیده ای که می گویند : " اگر خواهی که بر ریشت نخندند بفرما تا خرت محکم ببندند . "
از آن پس اگر کسی کارهایش را از همان آغاز درست انجام ندهد و باعث شود که مردم او را سرزنش کنند ، این ضرب المثل حکایت ِ حال او می شود .
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا میکنند.. .🌱
حتی از فاصله های دور…🌱
از انتهای افقهای دور و نزدیک...🌱
انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند...🌱
یک روزی ...
یک جایی است که باید، با هم برخورد کنند…🌱
آنوقت…
میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق...🌱
اصلا میشوند هم شکل…🌱
مهرشان آکنده از همه…. 🌱
حرفهایشان میشود آرامش…🌱
خنده هایشان، کلامشان مینشیند روی طاقچه دلتان... 🌱
نباشند دلتنگشان میشوی.. .🌱
هی همدیگر را مرور میکنند..🌱
ازهم خاطره می سازند…🌱
مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند...🌱
و یادمان باشد...🌱
حضور هیچکس اتفاقی نیست در لحظه هایمان...🌱
@zarboolmasall
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ریل
🔉 #سرود | اهل سُنت نبّیم؛ یعنی شیعهی علیم
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
📆 پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
🏳️ هیأت ثاراللّٰه (ع) زنجان
🌸 به مناسبت ولادت #پیامبر_اکرم_ص و #امام_صادق_ع
✨ #هفته_وحدت
🇮🇷 کانالرسمیحاجابوذربیوکافی
▫️ AbozarBiukafi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگلیسی
اگر در زندگی به چیزهای کوچک اهمیت ندهیم، هرگز به چیز های بزرگ و دلخواه تان نخواهیم رسید!
در قطعه ی زیر، این مطلب، اینگونه تعریف می شود که:
اسب سواری که به افتادن نعل اسبش بی اعتناء بود، چه ضررهایی به خود و مردم کشورش وارد ساخت!
---------------------------------------------------------------
بخاطر افتادن یک میخ نعل، اسب از دویدن خودداری کرد
سوار کار هم بخاطر نداشتن اسب از پیشروی باز ماند،
بخاطر نرسیدن بموقع سوار کار به صحنه جنگ، دشمن غلبه
کرد، بخاطر حمله ی دشمن، کشور وسلطنت از دست رفت ،
همه این ها به خاطر بی اعتنایی به یک میخ نعل اسب رخ داد!
For the want of a nail the shoe was lost,
For the want of a shoe the horse was lost,
For the want of a horse the rider was lost,
For the want of a rider the battle was lost,
For the want of a battle the kingdom was lost,
And all for the want of a horseshoe-nail.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه زندگیات که اجارهای باشد؛
دائم به کودکت میگویی:
میخ نکوب...
روی دیوارها نقاشی نکش..
و مراقب خانه باش...
اما این همه مراقبت برای چیست؟!
چون خانه مال تو نیست، مال
صاحبخانهست چون این خانه دست
تو امانت است و بعد باید پاسخگو باشی
خانهی دلت چطور؟!
خانهی دل هم مال خداست،
در خانهی خدا میخ ناامیدی و یاس را نکوب!🌱
@zarboolmasall