#تیکه_کتاب
هر دونده ای این را می داند. کیلومترها می دوی و می دوی، بدون آن که واقعا دلیلش را بدانی. به خودت می گویی به خاطر هدفی این کار را می کنی یا دنبال جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدن تو آن است کـه جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ می ترساند. به این ترتیب، در آن صبح سال 1962 به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایده ات ابلهانه است... تو ادامه بده. نایست. حتی به ایستادن فکر هـم نکن تا این که به آن جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آن جا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.
📖 کفش باز
👤فیل نایت
@zarboolmasall
#حکایت
دست خط کدخدا
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
#سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.
🌱طنز 🌱
@zarboolmasall
📙 #حکایت
📖 ملکزادهای شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی. باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر.
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری، به ابلهی فربه
اسب تازی وگر ضعیف بود
همچنان از طویلهی خر، بِه
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران بهجان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالیست
باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که مُلک را در آن مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند، اول کسی که به میدان درآمد، این پسر بود؛ گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند
روز میدان و آنکه بگریزد به خون لشگری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چونپیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:
ایکه شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغرمیان بهکار آید
روز میدان، نه گاو پرواری
آوردهاند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند، پسر نعره زد و گفت:
ای مردان بکوشید یا جامهی زنان بپوشید!
سواران را به گفتن او تهوّر زیادت گشت و به یکبار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر پیش کرد که تا ولیعهد خویش کرد.
📙 گلستان
✍🏼 شیخ اجل #سعدی
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید یاد بگیری همان طور که هر روز لباس هایت را انتخاب می کنی، افکارت را انتخاب کنی.
این قدرتی است که می توانی آن را پرورش دهی
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت رزقت کم شد، خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن.
وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش.
با صدق دل و خدایی. یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد.
خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
🌱حاج میرزا اسماعیل دولابی🌱
@zarboolmasall
همیشــــه باید فاصله ات را
با بعضی آدم ها حفظ کنی
آن ها وقتی توی ویترینند، جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی در امان تری...
اگر سعی کنی نزدیکشان شوی
خیلی چیزها می فهمی..
در مورد جنسشان، قد و
اندازه شان، هویتشان و....
آنوقت ضربه میخوری، دلخور
میشوی، ناامید میشوی..
یادت باشد:
بعضــی آدم ها
فقط به دردِ "از دور تماشـا شدن" میخورند...!
@zarboolmasall
عاشقش بودم ولی
هرگز مرا یاری نکرد🌱
در نبرد بــا رقیب
از من طرفداری نکرد🌱
بر در و دیوار کوبیدم برای بودنـش
او برای ماندن خود هیچ اصراری نکرد🌱
اشک چشمم را بگویم؟
هیچ ابری تـا بحال
از دل خود اینقدَر سیلاب را جاری نکرد🌱
بعد از او آنقدْر غم خوردم وَ نالیدم که هی
مادری در سوگ فرزندش چنین زاری نکرد🌱
مثل یک سیگار من را زیر پاهایش فشـرد
نه چنین کاری کسی با هیچ سیگاری نکرد🌱
آنچنان ویران شدم از دست او...چنگیز هم
با سمرقند و بخارا این چنین کاری نکرد🌱
پای من نگذار ضعف این غزل، تقصیر اوست
طبع شعرم نیز دور از او مرا یاری نکرد🌱
@zarboolmasall
#متن_خاص
تو بغض میکنی و از درون میشکنی و به دفعات فرو میریزی و تمام امیدت ناامید میشود و از همه چیز دست میکشی و از همهکس قطع امید میکنی و دلت میخواهد جهان را متوقف کنی و ناگهان دستان گرم پدرانهای را روی شانههای خودت احساس میکنی و صدایی را که در گوشت می گوید: "مگر من نباشم که تو اینقدر ناامید باشی! من میدیدم که چقدر تلاش کردی و میدیدم که چقدر تنها بودی و چقدر غمگین و بیپناه و در نهایت استیصالت، ادامهدهنده! بعد اشکهات را پاک میکند و میگوید: مابقیاش را بسپار به من و اندوه عالم را از شانههای خستهات بر میدارد."
در نهایت ناامیدی و بیپناهی، خداست که در آغوشت میگیرد و خداست که دستان مضطرب و غمگینت را میگیرد. اصلا گاهی لازم است که عمیقا بشکنی و احساس بیپناهی کنی و از همه چیز و همه کس دست بکشی تا در خط مقدم خالی جهانت، خدایی را ببینی که همیشه کنارت بوده و بی آنکه بدانی و بخواهی، هوای تو را داشته...
لازم است همه را از دست بدهی تا خدا را به دست بیاوری و لازم است غرورت را بشکنند تا خداوند برایت همه چیز را جبران کند.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام سپاسم ازآن کسیست
که به من نیاز نداشت،
اما فراموشم نکرد ...
محبت کن بدون چشمداشت
لطف کن بدون منت
کمک کن بدون انتظار جبران
دعا کن بدون انتظار تلافی
نگران باش بدون توقع نگرانی متقابل
دوست باش، دوست ...
نه فروشنده محبت !
میگم تا بحال به این فکر کردید
با معرفت ترین فرد نسبت به شما
کی هست !!
کسی که بتونه مثل یه دوست
واقعی کنارتون با صداقت باشه !
میلیاردها سلول
صدها عضو
کیلومترها رشته عصبی
هزاران عضله
مثل ساعت و به صورت هدفمند
و هماهنگ در بدن تو
در حال کار کردن هستند
به احترامشون با هدف زندگی کن
و خداروشاکرباش ... 🙏🏻
با هر نفس #تکرار_کن خداوندا سپاسگزارم
@zarboolmasall
#داستان_شب 💫
🦋 کلاه خودتو قاضی کن
🍃 روزی مرد بیآزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛
راهکار زن این بود :کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی ،فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش
مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند ،چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد ،این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت.
#ضرب_المثل
@zarboolmasall