#ضربالمثل
«گره بر آب زدن» :
مگر میشود آب را گره زد؟ به طور طبیعی خیر اگر کسی بتواند یا ادعا کند که میتواند آب را گره بزند ، حتما" مکر و افسونی به کار بسته است یا جادو کرده است در واقع به زبان امروزی یک مدل شعبده بازی کرده که ما باور کنیم که میتواند آب را گره بزند
اصصلاح آب را گره زدن در معنای افسونکاری کردن و حیلهگری سابقه طولانی دارد و میتواند آن را در این شعر مولانا هم دید
دم سخت گرم دارد که بجادوئی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
"مولانا"
@zarboolmasall
#متن_خاص
«آرزو کنید ...»
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید.
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،
آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه بازآیید، و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
#جبران_خلیل_جبران
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه زمانی بدون اینکه خودت
بفهمی یه آدم دیگه ای میشی
بیشتر سکوت میکنی
دیرتر باور میکنی
و کمتر رنج میکشی
@zarboolmasall
📗داستان پندآموز
▪️پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه _ چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان و بره های آنها را داشتیم و کاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
▫️یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبر کردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسان کرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید ...
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه ببر به دلخوشی های کوچک
پناه ببر به صبح فردا،طلوع افتاب،خورشید گرم...
پناه ببر به خدا
خدایی که هیچ وقت دیر نمیکند...❤️
صبح قشنگتون بخیر دوستان☀️🤗☀️💚🌱
@zarboolmasall
خدایا ...
آدمهای خوب سر راهم بگذار ...
حس بسیار خوبیست هنگامی که در
لحظه هجوم غم؛ نا امیدی یا پریشانی؛
بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود ...
کلامش، نگاهش، حتی نوشتهاش
آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ...
فقط از دستِ خودِ خدا بر میآید
که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشتهاش
را برای آن لحظه خاص سرِ راه زندگی
ما بگذارد ...
شاید یکی دیگر از دعاهای روزانه هم
بتواند این باشد:
خدایا؛ من را هم از واسطههای
خوب کردنِ حالِ بندههایت قرار بده ...
@zarboolmasall
#داستانک
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
‹🤍🌼›
@zarboolmasall
من اگر رنگ بودم قرمز میشدم.
با غلظتی که به دوست داشتنت بیاید.
یا اگر فصل بودم پاییز.
اگر گل بودم جز مریم نمیشدم!
میدانم قرمز نیست
اما هر جای خانه که باشی
خودش را به مشامت میرساند....
اگر قرار باشد چیزی جز این باشم،
بدون شک به دوست داشتنت نزدیک میشدم.
که مشخص باشد.
که بپیچد.
حالا که دست و بالم بسته است
به سبک خودمان دوستت دارم،
اما عمیق..
#مریم_قهرمانلو
@zarboolmasall
#معرفی_کتاب
📚عنوان: پذیرفتن
✍️نویسنده: گروس عبدالملکیان
ناشر: نشر چشمه
کتاب پذیرفتن شامل مجموعهای از اشعار زیبا و پراحساس گروس عبدالملکیان است. مرگ درون مایهی اصلی کتاب حاضر است و شاعر با سرودن اشعاری لطیف و فلسفی آن را به تصویر درآورده است.
@zarboolmasall
#داستانک
‹‹ انتقام خدا ››
🌱با آیت الله شاه آبادی به سمت حمام به راه افتادم تا سوال های مانده از کلاس را از او در راه بپرسم.
🌱جلوی در چند مأمور ساواک ایستاده بودند، حمام خلوت و صدای شرشر آب بلند بود.
🌱استاد وارد خزینه شد، آب سر ریز شد و کمی به سر و روی یکی از افسران شاه پاشید. افسر بشدت ناراحت شد و شروع به توهین به استاد کرد.
🌱آیت الله سکوت کرد، فحش های افسر که تمام شد به آرامی گفت: واگذارت می کنم به خدا.
🌱از حمّام بیرون آمدیم، جلوی در خانه استاد مشغول پرسیدن ادامه سوالهای خود بودم.
🌱مردی با سبیل های بزرگ دوان دوان به سمت ما آمد و رو به استاد گفت: با من به حمام بیا، از ظاهرش معلوم بود مامور ساواک است.
🌱از دالان وارد حمام شدیم، آن افسری که به استاد توهین کرده بود روی زمین نشسته بود و با ایما و اشاره از استاد طلب عفو می کرد.
🌱یکی از دستیارانش گفت: آقا موقع بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده!
🌱انگار مادرزادی لال بوده.
🌱استاد دستانش را بلند کرد و هنوز دعایش تمام نشده بود زبان افسر در کام او به حرکت درآمد و شروع به عذر خواهی کرد.
در راه برگشت استاد میگفت: شما سکوت کنید خدا منتقم بزرگی است.
@zarboolmasall
می روم تا بـه زمستانِ تـو عادت نکنم
تا بـه کـولاکِ تَنت، شوقِ حرارت نکنم🌱
می روم گوشه ی تنهـاییِ پـاییزِ خودم
می زنم ساز و به غیر از تو ملامت نکنم🌱
دزدِ دل بودم و هرشب به شکارت بیدار
دیگـر از خـاطرِ تـو خاطره غـارت نکنم🌱
میشوم کافرو لامذهب و گردنکشِ شهر
تـا بـه درگـاهِ نگـاهِ تـو عبـادت نکنـم🌱
شادمانی که به دیدارِتو کردم همه هیچ
عاشقت بودم و این دفعه حماقت نکنم🌱
از لبـم دور کـن آن جـامِ لبت را که دگر
فکرِ یک بـوسه بـه لبهـای انـارت نکنم🌱
رفتـم ازآخرِ ایـن قصـه بـه آغـازِ جنون
تا در این خانه ی پُر غصه اقـامت نکنم🌱
@zarboolmasall
#داستان
شیوانا گوشهای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش میداد.
یکی از شاگردان ده دقیقه یکریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشتهای متفاوتی بیان کرد.
حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت.
وقتی کلام شاگرد غیبتکن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: بابت این ده دقیقهای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟شاگرد غیبتکن با تعجب گفت: هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت میکنید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: هر دقیقهای که به دیگران میپردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست میدهی.
تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که میتوانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی.
این ده دقیقه دیگر به تو برنمیگردد که صرف خودت کنی.
حال سوال من این است که برای این ده دقیقهای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوقالعاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفتهای؟
اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر دادهای که وای بر شما که اینقدر راحت زمانهای ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید.
اگر هم پولی گرفتهای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تکتک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر دادهاند
@zarboolmasall