✳️ وقتی انسان دانا ناگزیر می شود همرنگ جماعت شود...
.
❇️ در شهری دور، حاکمی توانا و دانا حکومت می کرد. در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه مردم شهر حتی حاکم و درباریانش از آن می نوشیدند. یک شب هنگامی که همه در خواب بودند جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایعی شگفت انگیز در چاه ریخت و گفت: ازاین ساعت به بعد هر که از این آب بنوشد دیوانه می شود.
بامداد فرداهمه ساکنان شهر، به جز حاکم و وزیرش از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند همانطور که جادوگر گفته بود.
از آن روز مردم در کوچه و بازار با هم نجوا می کردند که؛ «حاکم ما دیوانه است ...او و وزیرش عقل شان را از دست داده اند!! ما نمی توانیم به حکومت حاکم دیوانه تن دردهیم و باید آنها را سرنگون کنیم.»
آن شب حاکم فرمان داد که تا جامی زرین از آب چاه پُر کنند. او و وزیرش از آن آب نوشیدند و مانند سایر مردم دیوانه شدند. درشهرغریو شادمانی برخاست زیرا حاکم و وزیرش عقل شان را بازیافته بودند!!
◀️ برگرفته از:
پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران ، ترجمه نجف دریابندری، نشر کارنامه ،ص154.
#انسان
@zarboolmasall