📗 #حکایت_طنز
روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست.
خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند و خود
نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم!!
#حکایت
#بهلول
@zarboolmasall
#حکایت_طنز
#حکایت
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت : جناب قاضی ! کلنگت افتاد آن را از زمین بردار !
قاضی به مسخره گفت : واقعا اینکه میگویند بهلول دیوانه است صحیح است، آخر (این) قلم است نه کلنگ !
بهلول جواب داد : مردک ! تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم مینویسی خانههای مردم را خراب میکنی، تو بگو این قلم است یا کلنگ ؟!
#زندگانی_و_حکایات_بهلول_عاقل
#احمد_مهجوری
@zarboolmasall
#حکایت_طنز
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت
و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی شیخی او را دید،
به وی فرمود: آن زن کیست ؟
گفت مادرم است.
فرمود: او را شوهر بده.
گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست.
پیرزن دو دستش را از زنبیل بیرون آورد
و بر سر پسرش زد
و گفت: آخه ناخلف! تو بهتر می فهمی یا شیخ؟
@zarboolmasall