تا دلت خواست به احساس دلم بد کردی
تا که دیدی به تو عاشق شده ام بد کردی🌱
دل به دستان تو دادم که عذابش دادی
نازنینم ! به خداوند قسم بد کردی🌱
دوست دارم که تو را باز ببینم جایی
تا به فریاد بگویم همه دم بد کردی🌱
بند ،بندم همه از دست دلت غم دارند
چون به هر بند به بند بدنم بد کردی 🌱
دم به دم نام تو را ورد زبانم کردم
جان من بر دم و بر باز دمم بد کردی🌱
لحظه هایم گله از جور و جفایت دارند
تا به هر ثانیه از روز و شبم بد کردی🌱
🌱#اسماعیل_حاج_علیان🌱
@zarboolmasall
به احترام پدرم🕊🤍
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش میکردم مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند.
رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان! از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام میکردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میکنی؟ یکبار سلام میکنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میکنم.»
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»
اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را میکنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خداست که قلبتو نمیشکنه
🌱دکتر انوشه 🌱
@zarboolmasall
📗دانایی و توانایی
توی تاکسی نشسته بودم؛ راننده از دزدی ها میگوید و رانت خواری ها و امثالهم…
پیاده که میشوم سعی میکند پانصد تومان بیشتر کرایه بردارد… !
قصاب محل از مافیای گوشت میگوید و اوضاع خراب کشور و اینکه معلوم نیست عاقبتمان چه میشود…
حواسم که لحظه ای پرت میشود، دویست سیصد گرم چربی، قاطیِ گوشت در چرخ گوشت میریزد…!
دوست قدیمی ام کارمند است؛ در تلگرام پُست های فساد مسئولین را از این گروه به آن گروه میگذارد. میگوید: روزی دو سه ساعت در اداره ـ در زمانی که باید کار مردم را انجام بدهد ـ سرش توی گوشی و تلگرام است…!
کابینت ساز از کارِ دوستم زده است و پول را گرفته و فلنگ را بسته…!
بقال محل اجناس تاریخ مصرف گذشته را جلوی دست میچیند، به هوای اینکه نبینی و بخری…!
میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود…!
مرغ فروش، مرغهای مانده را در پیاز می خواباند و به عنوان جوجه کباب میدهد دست مردم…!
معلمِ مدرسهٔ یکی از بچه های فامیل عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک روز در میان می آید مدرسه…!
پزشک، از خانوادۀ بیمار تصادفی، در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد میخواهد تا برود داخل اتاق عمل…!
در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً یک نفر کار مردم را راه می اندازد…!
استاد دانشگاه، کتاب انگلیسی را ۱۰صفحه ۱۰صفحه به عنوان پروژه می دهد به دانشجویانش که ترجمه کنند و آخرش به نام خودش چاپش میکند! و …
میگویند یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران…
خیلی وقت است خودمان هم به خودمان رَحم نمیکنیم…
صاحب مغازه با حیله و فریب و دروغ، پول شاگردش را نمیدهد یا با تاخیر میدهد…
جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ…
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوۀ سالم داریم!؟
ما حق داریم مسئولینِ دلسوزِ پاکِ سالم داشته باشیم، اما خب از کجا بیایند؟
مگر نه اینکه آنها هم آدمهای همین جامعه هستند؟
ما حق داریم مطالبه گر باشیم… اعتراض کنیم به مشکلات…
اما شاید بهتر باشد یک بار هم که شده، از خُرد به کلان برویم.
خودمان را اصلاح کنیم بلکه نسلهای بعدِ مسئولین اصلاح شوند، که آن موقع اگر اصلاح نشدند، مثل امروز نمی نشینیم و فقط درباره گندکاری هایشان جُک درست نمی کنیم.
به قول امیرکبیر:
ابتدا فکر کردم مملکت وزیرِ دانا میخواهد،
بعد فکر کردم شاهِ دانا میخواهد،
در آخر اما فهمیدم
مملکت مردمِ دانا میخواهد…
@zarboolmasall
باید بدانیم عشق شرافتمندانه به خویشتن با خودخواهی فرق دارد: عشق به خویشتن یعنی احساس صحیح احترام به خودمان...
📗از کتاب "خودشناسی"
نوشته "آلن دوباتن"🌱
@zarboolmasall
#حکایت
پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟
همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها وقتی خورشید، در میآید
متولد بشویم. هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.🍂🌸
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم ...🥰
صبحتون پرامید و زیبا☀️❄️
@zarboolmasall
پرسیدند
انسانیـت چیسـت
عالمی گفت:
تواضع در وقت رفعت!
عفو هـنگام قدرت!
سخاوت
هنگام تنگدستی!
و بخشـش بدون منت...
@zarboolmasall
📗روزی که امیر کبیر به شدت گریست
سال 1264 قمرى، نخستين برنامهى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويسها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باختهاند، امير بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانويسها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند يا از شهر بيرون مىرفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبيدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههايتان آبلهکوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مىشود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست دادهاى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مردهاند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاىهاى مىگريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچهى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشکهايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيدهاند.
امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ايرانىها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مىگريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.
@zarboolmasall
کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
📚 در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
@zarboolmasall
در دنیا فقط یک گناه هست
و آن دزدی ست....
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ
ﮐﻪﺻﺪﺍﻗﺖﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ
ﮐﻪﻋﺸﻖﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﺧﺸﻮﻧﺖﻧﮑﻦ
که ﻣﺤﺒﺖﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
وﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ
ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ...
@zarboolmasall
#داستان_تاریخی
سرخپوست های آمریکا دوستدار طبیعت بودند؛ زندگی آنها به شدّت با حوادث طبیعی آمیخته بود. آنها حتّی نام های خود را از آنچه برای گیاهان و حیوانات رخ میداد انتخاب می کردند؛ نام هایی مثل غزال سفید ، سر به ابر سا ، پرنده ولگرد و ابر سرخ ، سرخپوست ها اولین ماه پاییز را هم ماهی که اردک ها باز می گردند و خود را پنهان می کنند نام گذاشته بودند. در همین ماه آنها در ساحل آمریکا منتظر کوچ اردک ها از جزایر اقیانوس اطلس بودند . چشم سرخپوست ها به آسمان و اقیانوس خیره بود؛ اما پیش از رسیدن اردک ها کشتی بزرگی را دیدند که به ساحل نزدیک می شود .
غریبه ها از جایی که کشتی لنگر انداخته بود با قایق های کوچکی به طرف ساحل به راه افتادند؛ در حالی که هر یک شمشیری در دست داشتند . سرخپوست ها به سرعت به طرف کلبه هایشان دویدند و با دستانی پر بازگشتند؛ آنها بسیار مهربان بودند و برای غریبه ها آب و غذا آورده بودند آن روز سوم اکتبر ۱۴۹۲ میلادی بود فرمانده غریبه ها كريستف کلمب نام داشت که برای نخستین بار به قارهٔ آمریکا قدم گذاشته بود .
کریستف کلمب این سرخپوست ها را که از قبیله ای به نام آراواک بودند این گونه توصیف می کند آنها برای ما طوطی ، توپ های پنبه ای و میوه های جنگلی آوردند و با میل و رغبت هرچه را که داشتند با ما مبادله می کردند . بدن هایشان ورزیده و چهره هایشان دلنشین بود . هیچ سلاحی حمل نمی کردند اصلاً هیچ سلاحی را نمی شناختند؛ مثلا وقتی شمشیرم را به آنها نشان دادم از روی نادانی به تیغۀ آن دست کشیدند و خود را مجروح کردند آنها مناسب خدمتکاری هستند؛ تنها با پنجاه سرباز می توانیم آنها را به زانو درآوریم و به هر کاری که مایلیم وادار کنیم .
آراواک ها در زمین هایشان ذرت و سیب زمینی می کاشتند ، به ریسندگی و بافندگی تسلط داشتند؛ اما با آهن آشنا نبودند. كريستف کلمب در گزارشی به دربار اسپانیا نوشت: این ،سرزمین شگفت انگیز است کوه و دشت سبز و حاصلخیزاست و رودخانه های بزرگ و پهن آن پر از طلا است او سپس صاحبان این سرزمین را اینگونه توصیف می کند به قدری خام و ساده اند و درباره دارایی خود آن قدر سخاوتمندند که اگر کسی ندیده باشد ، باور نمی کند. اگر چیزی از آنها بخواهید هیچگاه «نه» نخواهند .گفت حتی برعکس ، مایلند هر چیزی را که دارندبا دیگران تقسیم کنند کلمب در پایان به پادشاه اسپانیا قول داد که در سفر بعدی هر قدر طلاکه بخواهید و هر تعداد برده که آرزو کنید با خودم خواهم آورد .
📚(#راهپیمایی_اشک_ها/نویسنده : #مهدی_میرکیایی /انتشارات سوره مهر/چاپ ششم ۱۴۰۱ /ص۹_۷)
@zarboolmasall