🔘 قاچاقچی گری...‼️
🔺تابستان کلاس چهارم به پنجم قرار شد به مغازه ی بقالی حاج رضا، معروف به حاج آقا رضا گر شوهر خاله حسین ص بروم. حاجی رضا علاوه بر کارهای معمول مغازه، هر روز به من پاکت هایی می داد و می گفت توی این پاکت زردچوبه یا دارچین نکوبیده و فلفل یا فلان چیز است و آدرسی را به من می داد و می گفت آن پاکت را ببر به آن محله و به آن خانه بده. من ۱۱_۱۰ ساله بودم و خیلی دقت نمی کردم که داخل پاکت ها چیست. به علاوه آن قدر درباره #امانت_داری به ما گفته بود که من تصور آن که سر پاکت را باز کنم، در ذهنم نمی گنجید.
🔺من پاکت ها را به در خانه ها می رساندم. البته منظورم از پاکت، پاکت نامه نیست، پاکت کاغذی بزرگ و در حقیقت نوعی بسته ی کوچک است. آن روزها هنوز نایلون از هیچ نوع آن نبود و پاکت نایلونی هم نبود. فروشگاه ها اجناس خود را در پاکت کاغذی دست ساز یا در کیسه های پارچه ای می گذاشتند. ۴۰ روزی گذشت و من در طول ۴۰ روز حداقل ۹۰ پاکت بین نیم تا ۱/۵ کیلو این طرف و آن طرف بردم. معمولا حاجی رضا "زردچوبه ها" را داخل پاکت می کرد، در آن را محکم می بست. آن پاکت را داخل پاکت دیگری می گذاشت و به من می داد تا به خریداران برسانم.
🔺روزی حاجی رضا پاکتی به من داد که به خیابان ایرانشهر، کوچه گل، منزل آقای ف ببرم. اوّلِ خیابان ایرانشهر یک کارگاه جوشکاری بود. جوش اکسیژن بود، هنوز جوش برقی نیامده بود یا به یزد نیامده بود. من از جوشکاری خوشم آمد. پهلوی جوشکار ایستادم تا جوشکاری را تماشا کنم. تابستان بود و هوای گرم و آتش جوشکاری هم هوای اطراف خود را گرمتر کرده بود. یک مرتبه مرد جوشکار سرش را بالا گرفت و شروع کرد به #بو کردن. گفت: بچه پاکتت را جلو بیار؛ پاکت را جلو بردم و مرد پاکت را بو کرد. گفت: بچه توی این پاکت چیست؟ گفتم: زردچوبه. مرد جوشکار با تعجب گفت: زردچوبه؟ گفتم:بله.
🔺مرد گفت: چه کسی #زردچوبه را به تو داده و کجا می بری؟ گفتم: حاج آقا رضا گر به من داده و به منزل حاجی ف می برم. مرد جوشکار پاکت را گرفت و در آن را باز کرد. داخل پاکت، پاکت دیگری بود، در آن را هم باز کرد. مرد جوشکار گفت: درست است، #تریاک است. آن مرد گفت: بچه این تریاک است نه زردچوبه. بنا کرد به بد و بیراه گفتن به حاجی آقا رضا گر و پسرش. بعد از من پرسید تو پسرِ کی هستی و خانه ات کجاست؟ من اسم و فامیل و آدرس خانه ی خودمان را گفتم، آن مرد مرا شناخت. مرا گذاشت جلو دوچرخه اش و پیش مادرم برد.
🔺به مادرم گفت: خانم مواظب بچه ات باش، بچه ات کجا گذاشتی کار کند؟! پیش حاج آقا رضا گر #قاچاقچی. مادرم گفت: من به خدا نمی دانستم که آن ها قاچاقچی هستند و بچه مرا به کار تریاک بردن و آوردن وادار می کنند. مادرم تریاک ها را برداشت و آن ها در خانه ی آقا رضا برد، آن ها را داخل راهرو خانه شان جلو پای زن حاجی انداخت و دست مرا گرفت و به خانه رفتیم. من دیگر پیش حاجی آقا رضا نرفتم و قرار شد برای کار کردن به مغازه ی هیچ #بیگانه_ای نروم.
🔺حدود یک هفته قبل از این ماجرا من می خواستم یک برج ایفل با تخته سه لایی درست کنم. از حاجی رضا گر یک جعبه ی چای( جعبه های چای از تخته سه لایی درست شده بود و حدود ۵۰×۵۰×۵۰ بود.) درخواست کردم. حاجی آقا رضا به من گفت: فردا از مادرت ۱۵ ریال بگیر و بیاور و یک جعبه بردار ببر و من پول را از مادرم گرفتم و بردم یک جعبه شکسته گرفتم. چند روز بعد فهمیدم مغازه های دیگر جعبه خالی چای را ۱۲_۱۰ ریال می فروشند.
🔺یعنی مردی که به من تریاک می داد تا این طرف و آن طرف ببرم و از من می خواست مغازه اش را تمیز کنم و تا روزی که جعبه را خواستم، ۳۵ روزی بود که پیش او کار می کردم و حداقل ۶۰ کیلو تریاک برایش جابجا کرده بودم و حتی یک ریال به من مزد نداده بود، گفت اول ۱۵ ریال بیاور و بعد جعبه را ببر. تازه جعبه ۱۰ ریالی را ۱۵ ریال به من داد. خداوند این حاجی را بیامرزد؛ بی خود نبود که #پول_دار می شدند. حاجی رضا تقریبا عمده فروش تریاک بود و پدر همان کسی است که چند سال بعد از او ۱۵۵۰ کیلو تریاک گرفتند. البته باید توجه داشت در آن سالها تازه تریاک قاچاق شده بود. فکر می کنم تریاک از سال ۱۳۳۴ #قدغن شده بود و کالای قاچاق محسوب می شد و ماجرای ما ۵_۴ سال بعد از قدغن تریاک اتفاق افتاد. یعنی پلیس اگر مرا می گرفت یک پرونده واقعی قاچاق در سن ۱۱_۱۰ سالگی داشتم. شاید بسیاری از #قاچاقچی_ها شاگرد چنان #آدم_هایی بوده اند.
📚 از کتاب شازده حمام
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
🔹 سه شنبه ها و جمعه ها با پست کتاب همراه ما باشید.
@zarrhbin