🔘 هیچ وقت دیر نیست
📌بعد از "دلگرمی دلهای یخزده" رسیدیم به بخش دوم کتاب شازدهی حمام جلد ۴ تحت عنوان "هیچ وقت دیر نیست". همراهانِ یارِ مهربان با #شازده📚، #ذرهبین🔎 را همراهی کنید.
⁉️ کدام #هویت؟ کدام #فرهنگ؟
💠 مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
▫️ گرمای سوزان فروکش میکرد. خورشید در افق بود؛ افقِ بیانتهای پهندشت. گوی عظیم آتشین در انتهای صحرا در چاهی فرو میرفت. شنهای پهندشت در برابر اشعهاش میدرخشید. انعکاس نورش ماسههای صحرا را طلایی مینمود. مناظری بدیع و دلفریب. همان مناظری که بعدها #غربیهایپولدار را راهی صحرای کبیر کرد. گردشگران غربی میروند تا با دیدن شن و ماسه و برخان و خورشید سوزان و شتر سواری پول خرج کنند. #آدمها در بیشتر موارد از آنچه که دارند غافل هستند. هر آدمی در جستجوی چیزی است که ندارد.
▪️در آن زمان همه از این مناظر فراری بودند. کسی به این بیابانهای خشک و لمیزرع نمیآمد. چادرنشینان و بادیهنشینان صحرای کبیر آفریقا هزاران سال است از جهان دور افتاده بودند. چون بومیان مجمعالجزایر اقیانوس آرام، از همه چیز دور بودند. تکنولوژی حمل و نقل و #ارتباطات، این جزایر را به پهنهی جهان وصل کرد. آنها هم جزئی از #اقتصادجهان، و جهانی شدند. کاش "ابن خلدون" بود و میدید که تکنولوژی و سرمایهداری چگونه جهان را دگرگون میکند.
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️پسرک یازدهساله کار هر روزش را میکرد، درست مثل عقربهی ساعت. هر روز دور خود میچرخید. هر روز خورشید دور سرش میچرخید. صبح زود وقتی این گوی آتشین از افق بیرون میآمد، او هم گلهی کوچکش را از چادرهای محله بیرون میبرد. دل به #صحرا میزد تا آفتاب، تنش را کباب کند. پدربزرگش شصت و اندی بز و بزغاله داشت. در صحرا، تنها #خدا بود و پسرک و بزها و الاغش...
▪️الاغ نان و آب را میکشید. بیزبان، خار میخورد و بار میبرد. هرگز هم اعتراضی نمیکرد. جُفتک نمیزد. حیوان نجیبی بود. نجیب به کمال و تمام. مثل میلیونها #آدم که صفت "نجیب" را برای خود میخرند تا محترم به نظر برسند. همهی عمرشان حتی یک #اعتراض هم نمیکنند تا صفات "نجیب" و "محترم" را از دست ندهند. راستی چرا الاغ نجیب است ولی محترم نیست؟ العاقل یکفی فی الاشاره. پسرک با این صحرای دَرَندشت خو گرفته بود. این بیابانها، شنزارها، ماسهها، برخانها، خورشید، خار و خاشاک و چاههای کم آب، تمام هویت جغرافیایی و مکانی او را میساخت.
▫️سه چهار ساله بود که پدربزرگش او را پشت الاغ میگذاشت و همراه خود به صحرا میبرد. کمی که بزرگتر شد، بارها همراه پدربزرگش با شتر دل به صحرا زده بود. پدربزرگش شتر را به سوی روستاهای دور و نزدیک میراند؛ روستایی در ۳۵ کیلومتری غرب چادرها. جایی که خالهها و داییاش زندگی میکردند. روستایی در ۵۰ کیلومتری چادرها در کشور همسایه؛ یعنی کشور مالی. روستای بزرگی که پدربزرگش از آنجا خرید میکرد؛ جایی که #مردمان_آبیپوش را میشد دید. مردمانی مهماننواز چون حاتم طایی، مردمانی از طوایف طوارق. همانها که بعدها گاه بازیچهی معمّر قذّافی، رهبر لیبی، میشدند. گاه ادعای استقلال میکردند. گاه #صحرا را ناامن میکردند.
▪️#علی چاههای آب اطراف چادرها را خوب میشناخت. میدانست چگونه باید از چاه آب بکشد و بزهایش را سیراب کند. میدانست فقط از چاه خودشان #آب بکشد. او خوب میدانست که نباید از چاه همسایه آب بکشد. میدانست اگر از چاه همسایه آب بکشد، چه پیش خواهد آمد! #همسایهها چاه آب پدربزگش را با شنهای صحرا پر میکردند. این کار باعث دعوا میشد. گاه بر سر آب آدم کشته میشد. آخر، چاههای کم عمق صحرا در طول شبانهروز دَه_دوازده سطل آب بیشتر نداشت. همسایه زود میفهمید که آبش را همسایه دزدیده است.
▫️پدربزرگش بارها دعواهای بر سر #آب را شرح داده بود. بارها گفته بود، بوبکر پسر عبداللهِ همسایه به خاطر آب کشته شد. پدربزرگش دعواهای بر سر آب را خیلی تکرار میکرد. چرا تکرار میکرد؟ برای آنکه "دانستن" تبدیل به "باور" شود. پسرک درس تعادل را از هفت_هشت سالگی آموخته بود؛ درس احترام به مالکیت آب را. #علی میدانست کجا اندکی علف و خار پیدا میشود تا بتواند دامهایش را سیر کند. میدانست به کدام محلها نباید برود تا داخل حریم چادرهای همسایه نشود. میدانست که طرف عصر باید کمی خار و خاشاک جمع کند تا آتش مادربزرگ روشن بماند. او حد و حدود را خوب میشناخت.
👇👇👇👇