🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 داستان به اینجا رسید که #آقارضا تصمیم گرفت به پیشنهاد آقای حیات داوودی که قاضی بود ادامهی تحصیل دهد؛ آقارضا همین پیشنهاد را به مهری، همسرش داد و از او خواست او نیز درس بخواند که این امر موجب شادیِ وصفناپذیرِ مهری شد؛ #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️غروب #مهری به خانهی پدرش رفت. پدرش از سرکار برگشته بود. تنها شده بود. مادر و همسرش مرده بودند. خانهاش سوت و کور بود. البته اکرم و بچههایش پیش او بودند. هر روز دخترها و نوههایش به او سر میزدند. اکرم برای پدرش غذا درست میکرد. ولی خلیفه تنها بود و احساس تنهایی میکرد.
▪️#خلیفه میگفت هیچکس نمیتواند جای خالی زن آدم را پر کند. هر بار که بچههایش را میدید، میگفت: "کاش مادرتان زنده بود و صدبار بیشتر از همیشه غُر میزد." #مهری با شادی وارد خانه شد. پدر وقتی دخترش را خوشحال دید، کمی شاد شد. لبهی حوض کنار باغچه نشسته بود. نگاهش به در بود تا بچهها و نوههایش وارد شوند.
▫️دختر عزیز دردانهی تهتغاریاش، با شور و خوشحالی زیاد وارد خانه شد. بعدها #خلیفه به مهری گفته بود: " آن روز چنان خوشحال بودی که فکر کردم باردار شدهای و خودم را برای دریافت خبر بچهدار شدنت آماده کردم." #مهری با شادی کودکانهای به پدرش گفت: "بابا قرار شده من هم درس بخوانم و دیپلم بگیرم." پدر، دخترش را بوسید و گفت: "وصیت مادرم بود که هرطور هست شرایط ادامهی تحصیلت را فراهم کنم. خدا را شکر که همراه با شوهرت تصمیم دارید ادامه تحصیل بدهید."
▪️مهری با کمک و تشویقهای خانمِ #نشاط در خرداد ۱۳۴۴ دیپلم گرفت. معلمها خیلی به او کمک کردند، خانم نشاط و چندنفر از معلمها یک #فرهنگلغتانگلیسی به او جایزه دادند. مهری دیپلم طبیعی گرفت. خانم نشاط از او پرسید برای آیندهاش چه برنامهای دارد. #مهری گفت: "من و شوهرم میخواهیم کنکور بدهیم و به دانشگاه برویم." آن #بانویفرهیخته او را در آغوش کشید و بوسید. در آن زمان در یزد هیچ مؤسسهی آموزش عالی نبود. حتماً برای ادامهی تحصیل باید به تهران، مشهد، اصفهان، تبریز، اهواز و یا شیراز میرفتند. در هیچ شهر دیگری دانشگاه نبود.
▫️مهری به همسرش کمک میکرد تا آقارضا هرچه زودتر دیپلم بگیرد. #آقارضا کار طوافی را رها کرده بود و به کارهای شعربافی رسیدگی میکرد. هشت دستگاه شعربافی خودش کار داشت؛ از خرید نخ و ابریشم گرفته تا چله کشیدن و فروش طاقههای پارچه در بازار. آقارضا به چند همسایه هم برای کارهای شعربافیشان کمک میکرد. آنها سعی داشتند پول آدمهای فقیر محله را پس بدهند، اما هیچ کس حتی یک ریال از آنها نگرفت.
▪️زن و شوهر میخواستند کنکور بدهند. نگران مخارج بودند. بالاخره #آقارضا هم در سال ۱۳۴۵ دیپلم گرفت. هر دو هم برای هم جشن گرفتند. بساط عیشی چیدند. ته استکانی بالا انداختند و رقصیدند. نماز شکر خواندند. #زندگی پر از تضاد است. آدمهای ما پر از تضاد هستند. مسلمانی بسیاری از ما هنوز ته زمینهی زردشتیگری دارد....
▫️#مهری به شوهرش گفت نگران مخارج تحصیل است چون مجبورند در تهران خانه اجاره کنند. او از همسرش خواست تنها به تهران برود و درس بخواند. #آقارضا گفت: "از کجا معلوم که من کنکور قبول شوم؟ از آن گذشته، من تو را تنها نمیگذارم و تا آخر عمر کنارت خواهم بود. خدا بزرگ است. به گفته شهربانو، در هر مشکلی حکمتی است و در هر حکمتی نعمتی. اگر برای من مشکل پیدا نشده بود، اصلاً درس نمیخواندم و همینطور پاسبان میماندم. حالا ما هر دو دیپلم داریم."
👇👇👇👇