eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.6هزار دنبال‌کننده
66.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
228 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 ▫️ بدون مشورت با کسی به نامه نوشت و در آن کارهای خلاف رئیس زندان و همکارانش و قاچاق تریاک را شرح داد. او در نامه‌اش نوشت از غذای زندانیان دزدیده می‌شود؛ تریاک وارد زندان می‌شود؛ زندانی‌های پولدار بدون اجازه‌ی رسمی ملاقات دارند و چندنفری هفته‌ای یکی دو شب به خانه می‌روند. اسمِ را هم برده بود. ▪️بعد از چند روز، آقارضا را خواست. به شهربانی رفت. بعد از ۲/۵ ساعت که پشت در اتاق رئیس منتظر ماند، به او اجازه‌ی ورود داده شد. کلاهش را زیر بغلش گذاشت و خبردار ایستاد. حدود ۱۰ دقیقه خبردار ایستاده بود. سرهنگ یک کلمه با او حرف نزد. آزادباش هم نداد. ▫️ناگهان مثل فنری که از جا در رفته باشد، بلند شد و با عصبانیت گفت: "تو مرتیکه‌ی پدرسوخته که به درد جاروکشی هم نمی‌خوری، سر خود و بدون رعایت سلسله مراتب نامه به دادستان نوشته‌ای که چه! پدرسوخته‌ی فلان فلان شده! تو پاسبان شهربانی هستی یا جاسوس دادگستری؟ تو باید به مافوقت نامه می‌نوشتی! باید به من نامه می‌نوشتی! با اجازه‌ی چه کسی مستقیم به نامه نوشته‌ای؟" ▪️تا آمد حرفی بزند، سرهنگ گفت: "حالا برو گُم شو تا پدرت را در بیاورم!" آقارضا از اتاق سرهنگ خارج شد. رئیس دفتر سرهنگ گفت: "سروان مددی تو را می‌خواهد." آقارضا پیش سروان رفت. سروان چند برابر سرهنگ به او فحش داد و هتّاکی کرد. بعد گفت: "فعلاً پانزده روز در همان زندان یکسره کشیک بده! حق نداری به خانه بروی! به رئیس زندان گفته‌ام کوچک‌ترین تخفیفی به تو ندهد! پدرت را هم در آورد. حالا راست به زندان برو." ▫️ گفت: "اجازه بدهید به زنم خبر بدهم." سروان گفت: "مرتیکه ز...ج... لازم نکرده! از همین حالا به دستور سرهنگ بازداشت هستی. همین که تو را می‌فرستم زندان کشیک بدهی، خودش ارفاق است. من باید جواب سرهنگ را بدهم. باید تو را توی انفرادی بازداشت می‌کردم!" ▪️سروان، را صدا زد و به او گفت: "این مرتیکه را بردار ببر تحویل رئیس زندان بده! حق ندارد در بین راه با کسی حرف بزند یا پیغامی بدهد!" پاسبان اکبری به سروان احترام گذاشت و به آقارضا گفت راه بیفت. در راه به اکبری گفت: "تو می‌روی به همسرم خبر بدهی؟" اکبری گفت: "می‌خواهی من هم بازداشت شوم." گفت: "بنده‌ی خدا برو در خانه‌ی ما، به همسرم یک کلمه بگو حال رضا خوب استو باید پانزده روز یکسره کشیک بدهد." گفت: "ببین آقارضا، ما هم از این وضع ناراحت هستیم. چهارتا افسر و استوارِ به این شهر آمده‌اند و به اصطلاح خودشان دارند نظم برقرار می‌کنند. اما دارند چمدان پُر می‌کنند. ما باید یک جوری با آنها بسازیم." ▫️ گفت: "من نمی‌توانم بسازم!" گفت: "پس باید از شهربانی بروی. برو یک کار دیگر پیدا کن. برو پیش برادرت سبزی بفروش." آقارضا از همکارش پرسید: "بالاخره می‌روی با همسرم بگویی چه شده است؟" گفت: "من اهلِ زارچ هستم. هستم. فقط از خدا می‌ترسم. ما زارچی‌ها اهل کار هستیم. اهلِ دروغ و کلک، رشوه و قاچاق نیستیم. همه‌ی قوم و خویش‌های من در زارچ، تهران و مشهد کار و کاسبی خوبی دارند. من بی‌خودی آمدم پاسبان شدم. اگر دیدم شهربانی الکی زور می‌گوید، می‌روم کاسبی دیگری پیدا می‌کنم. یک همه‌جا پیدا می‌شود." 👇👇👇👇