eitaa logo
کانال زروند شهرکدکن
419 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
17.7هزار ویدیو
176 فایل
با سلام این کانال متعلق به کدکنی های عزیز جهت معرفی آداب ورسوم مشاهیر و اطلاعیه ها می باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمی‌گرفت و همیشه با مداد می‌نوشت. روزی نوه‌اش پرسید: چرا تا این اندازه، مداد را دوست دارید؟پدر‌بزرگ گفت: سه ویژگی در مداد هست که در خودکار نیست. 1⃣ مداد این فرصت را می‌دهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی ‌بردی، زود با پاک‌کن آن را پاک کنی. 🔸خدا هم به انسان فرصت می‌دهد که اگر اشتباهی کرد، سریع توبه کند تا گناهش پاک شود. 2⃣ در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است. 🔸برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است. 3⃣ یک خودکار، شاید جوهر داخل لوله‌اش خشک شود و تو را گول بزند و در زمان نیازت ننویسد. ولی مداد، مغزش خشک نمی‌شود و هرگز تو را فریب نمی‌دهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمی‌گذارد. 🔸اگر با خدا روراست باشی، خدا نیز با تو روراست است و هرگز در سختی‌ها و مشکلات تو را تنها نمی‌گذارد.
💛✨💛 ✍خبر مرگ نوبل آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌ آورترین سلاح بشری مرد! آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.🦋
داستان کوتاه جهیزیه 🫖🍽🥣 عزا گرفته بود که برای خرید جهیزیه، از کجا پول جور کند. به هر دری می‌زد، جواب نمی‌گرفت. داشت بی‌هدف قدم می‌زد که یک آگهی روی دیوار پیاده‌رو، توجهش را جلب کرد. گل از گلش شکفت. "به یک کلیه با گروه خونی A- نیازمندیم. تلفن تماس ....۰۹۱۲ ." برگردیم، مجموعه داستان کوتاهِ کوتاه، مبینی، ص ۴۸.
داستانهای کوتاه و آموزنده🌹🌹🌹 کدام لاستیک چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم، به مسافرت رفتند و با دوستان خود، در شهر دیگر، حسابی به خوش‌گذرانی پرداختند؛ اما وقتی به شهر خود برگشتند، متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان، اشتباه کرده‌اند و به جای سه‌شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین، تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت، لاستیک خودرویمان پنجر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم، تا مدت زمان طولانی، نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم. به همین دلیل، دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم و... استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد، آنها را در چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه‌ی امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال، خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: کدام لاستیک، پنچر شده بود؟ هزار داستان، داستانهای کوتاه و آموزنده، به کوشش امیر فضلی اصانلو، ص ۲۳ و ۲۴.
داستان کوتاه📚📚📚 همدردی برگه‌ای در خیابان نصب شده بود که روی آن، این جمله خودنمایی می‌کرد: مبلغ ۲۰ هزار تومان را گم کرده‌ام و خیلی به آن نیاز دارم؛ زیرا هزینه‌ی زندگی ندارم. هر کس آن را پیدا کرده، به آدرس زیر بیاورد که شدیداً به آن نیاز دارم. جوانی، برگه را دید و به آدرس نوشته شده رفت. پیرزنی، در را باز کرد و گفت: فرمایشی داشتید؟ آن جوان با دیدن پیرزن و وضع خانه‌ی او ، مبلغ ۲۰ هزار تومان از جیبش بیرون آورد و گفت: پولتان را آورده‌ام. قطره‌های اشک در چشمان پیرزن حلقه زد و گفت: شما دوازدهمین نفر هستید که آمدید و ادعا می‌کنید پولم را پیدا کرده‌اید. جوان لبخندی زد و پول را به چادر پیرزن گره زد. بعد خداحافظی کرد و رفت. پیرزن که همچنان داشت گریه می‌کرد، گفت: پسرم، رفتنی، ورقه را پاره کن؛ چون من، آن را ننوشته‌ام. من سواد نوشتنش را ندارم. احساس همدردی شما، من را دلگرم و به زندگی، امیدوار کرد و این، بزرگترین هدیه برای من است. زبان‌زد، مجموعه داستانهای کوتاه، محمد عبداللهی، ص ۱۷۹.
داستان کوتاه📚📚📚 خود کم‌بینی ملانصرالدین، برای خرید کفش نو، راهی شهر شد.در راسته‌ی کفش‌فروشان، انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد، انتخاب کند. فروشنده، حتی چند جفت هم از انبار آورد تا او آزادی بیشتری برای تهیه‌ی کفش دل‌خواهش داشته باشد. او یکی یکی، کفشها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید، ایرادی بر آن وارد می‌کرد. داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان، متوجه یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدم در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. از فروشنده پرسید: قیمت این کفشها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارد؛ چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه، به پا داشتی. لطفاً ملانصرالدین نباشید، روح‌الله سلیمانی، ص ۸۱.
داستان کوتاه📚📚📚 قضاوت زنی در فرودگاه، منتظر بود که هواپیمایش پرواز کند. در فروشگاه فرودگاه، کتابی را دید که برایش جالب آمد. آن را با یک بیسکویت خرید؛ نشست و مشغول مطالعه‌ی کتاب شد. غرق در کتاب شده بود که مردی نزدیک او آمد و در کنارش نشست. پس از چند دقیقه، مرد یک یا دو بیسکویت از بسته‌ای که در وسط قرار داشت، برداشت. زن تلاش کرد به روی خود نیاورد و از این خطای مرد بگذرد. به مطالعه‌ی کتابش مشغول شد و گاهی بیسکویت خورده و به ساعتش نگاه می‌انداخت. تعداد بیسکویتهای زن، مدام کم و بر عصبانیتش، افزوده می‌شد. با خود گفت: اگر انسان شریفی نبودم، پاسخ این کار بی‌ادبانه‌اش را می‌دادم. هر بیسکویتی که زن بر‌می‌داشت، مرد هم یکی دیگر بر می‌داشت تا وقتی که تنها یک عدد ماند. مرد با لبخندی، آخرین بیسکویت را برداشت و دو قسمت کرد. یک قسمت را به زن تعارف کرد و دیگری را خودش خورد. زن که خیلی عصبانی بود، با خود گفت: چه مرد بی‌ادبی، چرا لااقل تشکر نمی‌کند؟ هنگامی که وقت پرواز فرا رسید، داخل هواپیما شد و صندلی‌اش را یافت و به خواندن کتاب مشغول شد. وقتی که بار دیگر، چشمش به وسایلش افتاد، جا خورد. بسته‌ی بیسکویت، در وسایلش بود. با حیرت گفت: بسته‌ی بیسکویت من که این جاست. پس آن بسته بیسکویت، مال آن مرد بود و او تلاش می‌کرد آن را با من قسمت کند. لطفاً ملانصرالدین نباشید، سلیمانی، ص ۱۳۲ و ۱۳۳.
شرلوک هلمز کارگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه‌های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می‌بینی؟ واتسون گفت: میلیون‌ها ستاره می‌بینم. هلمز گفت: چه نتیجه می‌گیری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می‌گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره‌شناسی نتیجه می‌گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می‌گیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه‌شب باشد. شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده‌اند. ☁️⛄️☁️https://eitaa.com/joinchat/2604793914C926dd50ba8
داستان کوتاه📚📚📚 گرفتن حق مردی صحرانشین، نزد پیامبر(ص) آمد و بی آن که واهمه‌ای به خود راه دهد، گفت: باری خرما، به من بدهکاری. همین حالا، بدهی‌ات را بپرداز که سخت به آن احتیاج دارم. پیامبر از او خواست که تا هنگام رسیدن خرما، به وی مهلت دهد. مرد نپذیرفت و گفت: تا بدهکاری‌ات را ندهی، رهایت نمی‌کنم. یاران پیامبر، او را به خاطر برخورد بی‌ادبانه‌اش، سرزنش کردند و گفتند: وای بر تو! می‌دانی با چه کسی سخن می‌گویی؟ مرد توجهی نکرد و گفت: من فقط حقم را می‌خواهم. پیامبر به یاران فرمود: چرا شما از کسی که حق دارد، حمایت نمی‌کنید؟ سپس به مقدار بدهکاری‌اش، خرما قرض کرد و به او داد و راضی و خوشحال، روانه‌اش نمود. به یارانش نیز فرمود: امتی که ضعیف در میان آنها نتواند حق خود را بدون لکنت زبان بگیرد، هرگز به رستگاری نخواهد رسید. داستانهای رو‌به‌رو، مظفر سالاری، ص ۴۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 بیست دلاری سخنران، در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از حدود دویست نفر حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این بیست دلار را می‌خواهد؟ همه‌ی دستها بالا رفت. او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما ابتدا اجازه بدهید کاری را انجام دهم. سخنران، بیست دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود. او گفت: خُب، اگر این کار را بکنم، چه می‌کنید؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او بیست دلاری مچاله و کثیف را از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را می‌خواهد؟ دستها همچنان بالا بود. سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید! در واقع، چه اهمیتی دارد که من با این بیست دلاری، چه کار کردم؛ مهم این است که هنوز آن را می‌خواهید؛ چون ارزش آن، کم نشده است. این اسکناس، هنوز بیست دلار می‌ارزد. خیلی وقتها، در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم؛ مچاله و کثیف می‌شویم؛ احساس می‌کنیم که بی‌ارزش شدیم؛ اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد. شما هرگز، ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسی که شما را دوست دارد و برای کسی که شما را خلق کرده، ارزشمند هستید. تو تویی؟ آرمیون، ج ۲، ص ۱۳۸ - ۱۴۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303