حرف حساب!
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر
#مسابقه_کتابخوانی
#تنها_زیر_باران
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند، برای وطنش.
مردی خوش پوش، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده.
انگار همه خوش ها را جمع کرده بود کنار هم.
خیلی کلاس دارد وقتی جواب کنکور بیاید و رتبه ی خوب بیاوری، پزشکی قبول شوی در یک دانشگاه معتبر…اصلاً حالش قابل توصیف نیست. دیگر از خدا چه می خواهی؟ آخرِ آرزوهای یک کنکوری چیست؟
حاضری این موقعیت و موفقیت را با چه چیزِ بزرگتری عوض کنی؟ مثلا پولِ کلانی بدهند بگویند نرو…پذیرش خارج از کشور بدهند بگویند نرو… چه می کنی؟
مهدی همه ی اینها را ندید گرفت و از نگاهِ خودش جایی رفت که بهتر از همه ی اینها بود
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
“به روایت حاج #قاسم_سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس”
🍃🌱
یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت…
آقا مهدی از در وارد شد. هیجان زده پرسیدم: ” آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟”
با خنده گفت: “من توی جلسه هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ن.”
عجله داشت. می خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: “پس حالا که می خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم.”
_ قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هر چی میگم زود بنویس.
فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: “بفرما برادر! بگو تا بنویسم.”
بنویس: “سلام، من در جمع شما هستم.”
موقع خداحافظی، گفتم: “خب الان من این رو ببرم بدم به بقیه، ازم قبول نمی کنن که. بی زحمت زیر نوشته رو امضا کن.”
برگه را گرفت. اول یک نقطه . گذاشت و بعد امضا کرد...
#شهید_سجاد_زبرجدی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#مسابقه_کتابخوانی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
شهید سجاد زبرجدی
“به روایت حاج #قاسم_سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس” 🍃🌱 یک گوشه دراز کشیدم و پل
میدونید #شهید_مهدی_زین_الدین پای امضاش چی نوشت؟؟؟
کنارش نوشت: “سید مهدی زین الدین.”
نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش کردم. باتعجب پرسیدم: “چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی!”
_اینجا بهم مقام سیادت دادن
برشی از کتاب #تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
هم من هم مهدی درسمان را خوب خوانده بودیم. کنکور را راحت دادیم. وقتی جواب ها آمد، هر دو قبول شدیم. مهدی که رتبه چهارم را آورده بود، پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز قبول شد و من بهداشت دهان و دندان دانشگاه ملی تهران. پای هیچ کداممان به کلاس های دانشگاه باز نشد.بعد آن همه شب و روز درس خواندن و تست زدن و کلاس رفتن حتما می پرسید چرا؟ من نرفتم، چون گفتند باید بی حجاب بروم سر کلاس. مهدی هم نرفت، به خاطر بابا. همان موقع بابا را گرفتند و فرستادند تبعید. مهدی ماند سر دو راهی. یا باید می رفت شیراز درس می خواند و بابا و کتابفروشی را بی خیال می شد، یا می ماند خرم آباد و قید درس و دانشگاه را می زد و می چسبید به کتابفروشی. راه دوم را انتخاب کرد....
#تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
آن روز با مادرش آمده بود. وقتی دیدمش، ناخودآگاه یاد خواب چند روز قبل افتادم. صدای کوبش قلبم را می شنیدم. از هیجان و شوق بود.
نگذاشت سکوت بینمان طول بکشد. حرف هایش را با آیه ای از قرآن شروع کرد: “بسم الله الرحمن الرحیم. والذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین” کمی سرم را بالا آوردم. به لباس سپاه و آرم روی سینه اش خیره شدم. هیچ وقت چهره پاسداری را از نزدیک ندیده بودم. خیلی برایم جاذبه داشت و مقدس بود. بعد از کتاب هایی که خوانده بودم پرسید. مخصوصا روی کتاب های شهید مطهری تاکید کرد…
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
مهدی؛
که پیمانه صبر و حوصله اش به این سادگی ها پر نمیشد...
#تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
و رتبه چهار پزشکی دانشگاه شیراز که هیچ وقت روی صندلی های دانشگاه را ندید....
به خاطر مبارزه، به خاطر پدرش که برای مبارزه به سقز تبعید شد...
بخاطر انقلابی که ما امروز سر سفره آماده آن نشسته و هر کدام به جای انجام وظیفه هایمان، غُر میزنیم و غُر میزنیم ....
(مدیون شهداییم) هم شده لقلقه زبان هایمان....
همین.....🤍🤍🤍🤍🤍
#تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
همه نگرانی ام دو سه کارتون کتابی بود که گوشه مغازه گذاشته بودم. اگر می دیدند، حسابمان پاک بود. مهدی، پر دل و جرات، پیش چشم مامورها کارتن ها را برد و گذاشت کنار جوی آب کنار مغازه. طوری وانمود کرد که انگار تویشان زباله است. کارتن آخر را که برد، دیگر برنگشت. مامورها شاخ و شانه کشیدند و رفتند. پشت سرشان کرکره مغازه را دادم پایین و بی مکث رفتم خانه. خانه را محاصره کرده بودند. همه جا را گشتند، ولی به در بسته خوردند. تمام مدتی که داشتند خانه را تفتیش می کردند، بچه ها مشغول کار خودشان بودند و حاج خانم پشت چرخ، خیاطی می کرد. مامور ساواک گفت: “ما هر جا می ریم، همه می ترسن، رنگشون می پره، اون وقت شما عادی نشستید و این خانم داره خیاطی می کنه؟!”
بعد رفتنشان فهمیدم مهدی یک نفس از مغازه تا خانه دویده و به مادرش خبر داده. همه کتاب ها را از دم دست برداشته بودند. دو تا کتاب را هم چون فرصت نشده، حاج خانم گذاشته بود زیر چادرش و نشسته بود پشت چرخ خیاطی...
#تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
آن روز با مادرش آمده بود. وقتی دیدمش، ناخودآگاه یاد خواب چند روز قبل افتادم. صدای کوبش قلبم را می شنیدم. از هیجان و شوق بود.
نگذاشت سکوت بینمان طول بکشد. حرف هایش را با آیه ای از قرآن شروع کرد: “بسم الله الرحمن الرحیم. والذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین” کمی سرم را بالا آوردم. به لباس سپاه و آرم روی سینه اش خیره شدم. هیچ وقت چهره پاسداری را از نزدیک ندیده بودم. خیلی برایم جاذبه داشت و مقدس بود. بعد از کتاب هایی که خوانده بودم پرسید. مخصوصا روی کتاب های شهید مطهری تاکید کرد…
#تنها_زیر_باران
#مسابقه_کتابخوانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_سجاد_زبرجدی
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc