💠 بسم الله الرحمن الرحیم
📝 عنوان یادداشت: #خرمگس_سخنگو!
🔻جلوی در ورودی طبقه 2 ایستاده بود و مترصد فرصتی بود که بیاد داخل، اما با درایتی که از خودم نشان دادم این فرصت را ازش گرفتم و همون پشت منتظر گذاشتمش.
🔻داخل اتاقم نشسته بودم که با سر و صدایی که از خودش در میآورد، سرود ظفر سر میداد و دهن کجی به من میکرد.
🔻منم که اینجور اخلاقهای خرمگسی رو خوب میشناسم، محل بهش ندادم تا فکر نکنه خبری هست و برام مهم هست. اصلا انگار نه انگار که هست!
🔻چیزی نگذشت که مانورش رو توی اتاق شروع کرد و اینبار یه گوله شد و خودش رو کوبید به دهان من که غرق در کار خودم بودم.
🔻اینجا بود که دیگه من رو از خودش مگسیتر کرد و رفتم سراغش و پیداش کردم و با کتابی که دم دستم بود به جونش افتادم.
🔻در نهایت تعجب دیدم اصلا تکونی به خودش نمیده و تلاشی برای فرار از دست من که نمیکنه که هیچ، بلکه در عین آرامش نشسته و من رو تماشا میکنه.
🔻خوب که حال من رو گرفت و همه حرفاش رو باهم زد؛ بلند شد و رفت.
📌 انگار میخواست بگه :«داداش، شاید با یه مگس حواست پرت نشه و بهم نریزی؛ حتی شاید حضور یه خرمگس رو هم تحمل کنی و از کوره در نری!
اما بالاخره حمله یه خرمگس به دهنت رو نمیتونی تحمل کنی. بالاخره بهمت ریختم!
پسر جون!
بگرد تو زندگیات ببین کجاها بهم میریزی و بخاطر چیا داغ میکنی؛ اون چیزایی که بهمت میریزن چقدرن!؟
🐝 یه کلام، خرمگسهای زندگیات چه قدری هستن؟🐝
کاری نداری ، ما بریم سراغ مأموریت بعدی . »📌
🔰 به ذکری بپیوندید...
🆔 @zeekra
🆔 http://zeekra.blog.ir/