🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی خبر از حال من، گل های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می کرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده می شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مهبوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید:" چه بلایی سر خودت اوردی؟" همچنان که سرم را بالا گرفته بودم تا خون ریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم:" نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد:" الهه! داری با خودت چی کار می کنی؟!!! می خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می کنی، سرطان با مادرت نمی کنه!" سپس در برابر نگاه معصومانه ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می داد، نجوا کرد:" الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی او رو ببینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می خوری..." و مثل این که نتواند قطعه عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج هایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیر ماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید:" می خوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روز ها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم:" ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم." لبخند پر طراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن" پس بفرمایید!" شانه به شانه ام به راه افتاد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می زد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می کردیم که با حالتی متواضعانه گفت:" ان شاء الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می گیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای این که بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:" من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:" من الان جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی کنم." و او همچنان که نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد:" امروز با دختر عمه فاطمه صحبت می کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تاکید کرد که حتما یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:" من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:" خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:" من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:" ان شاء الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال این که پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
ماه من ،قلب پاییز است....
همین است که باهمه ی قلبم دچار پاييزم!
بهانه اند همه ی روزها،فصل ها ،ماه ها
اصل باران است
که نمی بارد بردلتنگى هایم........
کتاب (خون انار گردن پاییز است )
@zeinabiha2
خودت گفته ای ،پناه بیاور به من....
ومن ازپس همه ی درهایی که پشت آن،همه چيزاست جز تو،
پناه میبرم به خودت که گفته ای:
قل اعوذ برب الناس.....
کتاب(خون انار گردن پاييز است)
@zeinabiha2