eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از رفتن عمو آقا علیرضا تو فکر رفت. به تلویزیون نگاه می کرد. اما معلوم بود تمرکز نداره. فقط نگاه بود. حتی پلک هم نمی‌زد. چایی هایی که ریخته بودم رو توی سینی گذاشتم و کنارش نشستم _ به چی فکر می کنی? متوجه صدام نشد و همچنان خیره بود. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و با خنده گفتم _کجایی? گنگ نگاهم کرد به خودش اومد کمرش رو صاف کرد _ این جام. _ تو فکری? نگاه معنی داری بهم کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد. _ مهم نیست. قیافم رو درهم کردم. _ چرا یه جوری نگاه می کنی? لبخند بی جونی زد _خواهر داشتن خیلی کار سختیه گاهی یه حرفی می شنوی که حقه ولی بهم میریزت. زندگی روال عادی خودش رو داره ولی من نسبت بهت خودخواه شدم. _متوجه منظورت نمیشم. _خیلی خوبه. اینجوری نمیتونی به خودخواهی من اعتراض کنی. لبخند روی لبهام اومد _ من هیچ وقت بهت اعتراض نمی کنم. با رضایت نگاهم کرد یه لحظه دلم لرزید. کاش الان پدر و مادرمون هم زنده بودن چهار تایی کنار هم زندگی می کردیم. بغض از نبودنشون توی گلوم گیر کرد.فوری ایستادم تا علیرضا متوجه اشک توی چشم هام نشه. به آشپزخونه رفتم و غذایی که عمواقا آورده بود رو توی بشقاب کشیدم. صورتم رو شستم تا آثار قرمزی اشک از چشم هام پاک بشه. غذای کم نمک و کم روغن عمو آقا رو خوردیم. علیرضا باز هم تو فکر بود حتی کوچکترین اعتراضی به بی مزه بودن غذا نکرد. بعد از شستن ظرف ها به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم لحظه آخر متوجه علیرضا شدم روی تخت دراز کشیده بود و با چشمهای باز به سقف اتاقش خیره بود.چی باعث شده که انقدر تو فکر باشه. شاید به خاطر قراره حضور احمدرضا و شکوه ناراحته. روی تخت دراز کشیدم که یاد پروانه افتادم. گوشیم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم. تا الان دیگه جشنشون باید تموم شده باشه. شمارش رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق با صدای گرفته جواب داد. _ سلام نگار خانم چرا اینقدر زود میری از عروسی‌ها _سلام دیگه علیرضا گفت بیا منم نموندم. _نمیدونی خونمون چه خبر شد. با خنده گفتم _چی شده با فامیل شوهر در افتادی _ نه بابا اونا بی آزارترین آدم‌هایی هستند که تاحالا دیدم. تهمینه با سیاوش دعواشون شده بود رفته درخواست طلاق داده. آخر مراسم دادخواست رو داد به سیاوش و رفت. نمیدونم چیکار کرده که از چشم سیاوش هم افتاده بهش گفتم نیازی به دادخواست نیست بیا توافقی طلاق بگیریم. چشم هام از تعجب باز موندند. _ واقعاً! _ آره ما هم توش موندیم خیلی سیاست داره. سیاوش رو گول زد خونه که برای خالش رهن کرد گفت طلاق. سیاوش هم از اون موقع رفته تو اتاقش در رو قفل کرده. _ای وای خیلی ناراحت شدم. _ با اینکه عقدم کوفتم شد خیلی خوشحالم این اصلا به درد ما نمی‌خوردن. سیاوش خیلی آقاست. حقش زنه خوبه. این پرو و پرتوقع بود. _ چه زود دل کندی من تو دلم داشتم می گفتم کاش آشتی کنن. _ نه بابا چرا آشتی دختره به درد نمی‌خورد هیچیش به ما نمی خورد این همه دختر خوب خانم دور و برمون هست. چرا بریم از غریبه بگیریم. براش در نظر دارم یکی که هم من بشناسم هم بابام بشناسه شرایطش با شرایط سیاوش بخونه. متوجه کنایه پروانه شدم اصلا خوشم نیومد. _ ولی به نظر من خیلی هم بهم میان ان شالله که آشتی کنن. کاری نداری پروانه جان . _چی شد یهو? _ علیرضا صدا میکنه باید برم _ تازه میخواستم از واحدهات بپرسم چی بر می‌داری? _ الان کار دارم بهت زنگ میزنم خداحافظ . گوشی رو قطع کردم روی تخت کوبیدم. اخمام تو هم رفت. پروانه حرف بدی نزد چرا انقدر بهم برخورد. بعد از احمد رضا دوست ندارم کنار هیچ مردی باشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
سالروز شهادت شهید عباس بابایی تسلیت🥲💔
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏 عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭 لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
💕اوج نفرت💕 ناخواسته دوباره نفرت تمام قلبم رو گرفت فردا باید طوری حرف بزنم که انتقام تمام این سال ها رو از شکوه بگیرم کاری هم بکنم که احمدرضا دیگه فکر من رو از سرش بیرون کنه و بره. صدای در اتاقم بلند شد و بلافاصله علیرضا گفت _ بیداری? نشستم و دستی به لباسم کشیدم _بیدارم بیا تو در رو باز کرد و اومد داخل به ستون در تکیه داد _بی خوابی زده به سرم گفتم بیداری با هم چای بخوریم. ایستادم و سمتش رفتم _چایی گذاشتی? _ دیگه تو بزار خندم گرفت _پس نگو با هم چای بخوریم بگو حالا که بیداری بلند شد برام چایی بزار دستش رو پشت کمرم گذاشت کمی به جلو هول داد _ برو کم حرف بزن سرعت اضافه شده به قدم هام برای فشار دست علیرضا روی کمرم رو کم کردم و به آشپزخونه رفتم با صدای کنترل شده بلندی گفتم _حالا که بیداری بگو به چی فکر می کنی که با چشم باز خوابیده بودی کتری رو برداشتم تا داخلش آب بریزم. _ به خواستگارهای تو با حرفی که زد یک لحظه شوکه شدم و کتری از دستم افتاد باعث شد تا شیرش کنده بشه امکان نداره از حرف پروانه با اطلاع باشه چون اونها هنوز توی فکر جدایی هستند این فکر فقط مطمئنم که تو ذهن پروانه جرقه زده. درمونده به آبی که کف آشپزخونه ریخته بود نگاه کردم علیرضا ایستاد و آشپزخانه اومد. شرمنده لب زدم: _ ببخشید شکست. ابرو هاش رو بالا داد _انقدر هولی! متعجب گفتم _برای چی? _ برای شوهر کردن با تشر گفتم _ نخیر دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد _ باشه چرا میزنی شوخی کردم. عصبی از کنارش رد شدم در اتاق رو محکم به هم کوبیدم. روی صندلی نشستم و تند تند نفس کشیدم سرم رو روی میز گذاشتم آروم باش چرا انقدر به هم ریختم یعنی به غیر از پروانه این پیشنهاد رو کی به علیرضا داده چرا تو این چهار سال این اتفاق نیفتاده شاید افتاده و عمو اقا به من نمی گفته. چشم هام رو بستم و ناخواسته به چهار پیش سفر کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏 عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭 لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏 عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭 لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از  حضرت مادر
🗓 15مردادماه‌ هدیه به ✍از شهید بابایی پرسیدند : عباس چه خبر ؟! چیکار میکنی؟! گفت ‌: به نگهبانی دل مشغولیم تا کسی جز خدا وارد نشود ..🌱 ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌