هدایت شده از حضرت مادر
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگر حسین شناس تر از زینب(س)وجود دارد؟
بالای سرش که رسید
حسینِ(ع)خود را نشناخت
عجیب و غریب تو را کشتند...💔
#اربعین
هدایت شده از حضرت مادر
💔 سلام، حضرت ارباب
توسل کنیم به پنج تن آل عبا حضرت خدیجه و هفتادودوتن شهیددشت کربلا حضرت عباس(ع)امام سجاد(ع)حضرت زینب(س)حضرت رقیه(س)حضرت ام البنین
#ختمصلوات
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#اربعین
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
#پارت363
💕اوج نفرت💕
_نگار
با شنیدن صداش در و باز کردم و بیرون رفتم
_ یه چایی بریز بخورم برم
سوال پرسیدن ازش فایده ای نداره به محض اینکه بره میرم بالا و از میترا میپرسم.
چایی ریختم روی میز گذاشتم.
لقمه ی بزرگی گرفت
_دیشب که خواب بودی گوشیت رو نگاه کردم مادربزرگت پیام داده بود.
سوالی نگاهم کرد
_چی گفته بود
_ مثل اینکه حالش خوب نیست میخواد برگردی
نفس سنگین کشید و سرش رو تکون داد و نگران پرسیدم
_ میخوای بری?
لقمه رو توی دهنش گذاشت
_ انقدر کارهام به هم پیچیدن که نمی دونم باید چیکار کنم.
ایستاد سمت کیفش که روی اپن بود رفت.
_ کاری نداری
_برو به سلامت
خداحافظی کرد و رفت.
از تو چشمی نگاهش کردم داخل آسانسور رفت فوری به اتاقم رفتم.
مانتو روسریم رو پوشیدم از پله ها به طبقه بالا رفتم. پشت در خونه میترا ایستادم نفسی تازه کردم.
در زدم بعد از چند لحظه صدای ظریف بله گفتن خانمی رو شنیدم.
در رو باز کردم متعجب نگاهم کرد
_سلام من نگارم
لبخند ملیحی زد و از جلوی در کنار رفت
_ سلام بفرمایید داخل
دستش رو دراز کرد
_ناهیدم دوست و همکار میترا
دستش رو گرفتم مثل خودش لبخند زدم
_از دیدنتون خوشبختم
به میترا که حسابی صورتش به هم ریخته بود نگاه کردم و جلو رفتم سلام کردم
_ سلام چه عجب راه گم کردی?
کنارش نشستم
_ببخشید نمیدونم چرا علیرضا نمیداره بیام بالا.
روی مبل جابهجا شد.
_ حق داره
به سینی شربتی که ناهید جلوم گرفته بود نگاه کردم
_بفرمایید
_دستتون درد نکنه ببخشید من باید از شما پذیرایی کنم
_ نه خواهش می کنم نوش جونتون
یکی از لیوان ها رو برداشتم و روی میز گذاشتم.
_دیروز بهت حسودی کردیم به خاطر علیرضا
نگاهی به ناهید انداختم لب زدم
_ البته علیرضا که خیلی خوبه ولی چرا حسودی?
_دیروز اینجا یه جوری با احمد رضا حرف زد که دیگه حرف تو هم نزنه
لبخند بی جونی به خاطر حضور ناهید زدم و نگران پرسیدم
_ مگه اینجا بود?
_ بله ولی با گرد و خاکی که علیرضا کرد رفت. بعد رفتنشون ناهید کنجکاوی کرد منم براش تعریف کردم.
ناهید با لبخند پر از آرامش و دلنشین نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم و غمگین پرسیدم
_چی بهش گفت?
_ هرچی که لازم بود بدونه
تو چشم هاش خیره شدم
_میشه بگید?
اشاره کرد به لیوان شربت
_ بخور الان بهت میگم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
💔 سلام، حضرت ارباب
توسل کنیم به پنج تن آل عبا حضرت خدیجه و هفتادودوتن شهیددشت کربلا حضرت عباس(ع)امام سجاد(ع)حضرت زینب(س)حضرت رقیه(س)حضرت ام البنین
#ختمصلوات
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#اربعین
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه
البته حال جامونده ها فکر نکنم خوب باشه...💔
همش با خودم میگم یعنی اینقدر بدم
که لایق دعوت به اربعین نبودم
همش شده ورد لبم
چیشده که قابل ندونستی ما رو