eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
#اربعین @zeinabiha2
خدایا شکرت❤️ به خاطر اینکه حواست به همه بنده هات هست حتی به کسایی که از یاد بردنت😔 @zeinabiha2
دنیای من خلاصه شده است در کف دستان🖐 پر مهر پدرم !😍 که با تمام خستگی هایش هنوز قدرت دست کشیدن بر سرم را دارد دنیایم منتهی میشود به کلام مواظب خودت باش مادرم … عجب دنیایی …🌷🌷 @zeinabiha2
گر سینه شود تنگ خدا با ما هست گر پای شود لنگ، خدا با ما هست دل را به حریم عشق بسپار و برو فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست @zeinabiha2
خدایا میان تاریکی ها فقط تو را به یاد دارم. در قعر چاه زندگی تنها تو فریاد رسم هستی. ای دریای بیکران عشق پناهم باش آنگونه که آشیان، پرنده ای را @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
#پروفایل📸✌️ @zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... و همان طور که حدس می زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد:" من دارم از دست بابات دق می کنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد:" دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:" مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد:" می گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجر عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلا برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه." با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستان هایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:" ابراهیم می گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می کنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته:" تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سرجاشه." حالا محمد بی خیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته می کرد." با صدایی گرفته پرسیدم:" شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه بلندی کشید و گفت:" من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگع دقت نشد." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" حالا فکر می کنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می کنه، احدی هم حریفش نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:" بالاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ تر سرش را پایین انداخت. از نگاهش می خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی مان می لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می تپد، ولی نه تنها خودش که من هم می دانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمی شود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ