eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ آبان ۱۴۰۰
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
۱۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
☘سلام ❇️نظرتون درباره چیه؟ ⁉️وقتی عصبانی می شین چی کار می کنید؟ 😡😡در روز چند بار عصبانی می شین؟ 😤😤بیشتر از دست چه کسی می شین؟ 💔💔💔💔💔💔 @zeinabion98
۱۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
نمیدونم چرا اینقدر زود میشم! 😣😪 رفتارم از دستم خارج میشه.😠😡 حال یه رو دارم که نمیتونه ترک کنه.😵😵 خیلی از دست خودم .😕😕 🐝🐝☘☘🐝🐝 @zeinabion98
۱۵ آبان ۱۴۰۰
سلام دوستای خوب. چند وقتیه که تحملم خیلی کم شده و زوووود می شم نمی دونم چی کار کنم .😣 وقتی خوبم خیلی هستم🥰 اما اگر عصبانی بشم شدید بهم می ریزم و و می شم 😤😖😠😠 بعدم پشیمون .😓😔 دیگه از این رفتارهای دمدمی شدم.😣 می کنم شخصیت دوگانه پیدا کردم. شاید اگه منو ببینید اصلان باورتون نشه که بتونم حتی یه لحظه عصبانی بشم . چیکار کنم؟؟ 🍭🍭🍒🍒🍭🍭 @zeinabion98
۱۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
♨️اگر شما هم زود از کوره درمی رید و می شین، 🔅باید بگم که: تون آسیب می بینه! داد زدن😮 فحاشی😵 کتک کاری😲 و هزاران که در حالت انجام میشه! 😔 ❇️به نظرتون با این حساب، حال و راز و نیاز با باقی می مونه؟!! 🐛🐛🦋🦋🐛🐛 @zeinabion98
۱۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
قسمت شصت و یکم فصل نهم برادرشوهرم قهرمان حدادی مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری می‌کرد. شکار هم می‌رفت. توی دکانش تفنگ هم می‌ساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش می‌کردم. کنارِ دستش می‌نشستم و هر وسیله‌ای می‌خواست، به دستش می‌دادم. تمام وسایل را دور خودش می‌چید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست می‌کرد. آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمباران‌ها زیاد شده بود و همۀ مردم رفته بودند توی کوه‌های آوه‌زین و گورسفید. ایام بمباران، فقط شب‌ها به خانه برمی‌گشتیم. هوا که رو به تاریکی رفت، با زن‌ها و بچه‌های دیگر، رو به آوه‌زین و گورسفید آمدیم. همین که وارد خانه‌ام شدم، پتوهایی را که به پنجره زدم بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمۀ برنج را هم می‌زدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریده‌بریده گفت: «فرنگیس، برس. ریحان درد دارد. فکر کنم بچه‌مان دارد دنیا می‌آید.» علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.» به خانۀ قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایه‌ها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچه‌ات سالم دنیا می‌آید.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران می‌کردند. مردم جیغ می‌زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید می‌دویدند.ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.» برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.» رفته بود و مینی‌بوسی را که مال همسایۀ روبه‌رویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه‌ات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.» بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من می‌آمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد می‌زد و می‌دوید. توی مینی‌بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی‌بوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه‌اش دارد دنیا می‌آید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می‌آوردیم. به راننده گفتم: «نمی‌خواهد راه بیفتی.» مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی‌ آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما می‌آمد و توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچۀ ریحان را به دنیا بیاورم. زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی‌ترسم. همه‌اش می‌گفتم: «ریحان، چیزی نیست.» همان‌جا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی‌بوس، چشم چشم را نمی‌دید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوه‌خوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ می‌زد و هواپیماها هم از بالا بمباران می‌کردند! هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینی‌بوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور می‌دید. وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.» با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چاره‌ای نبود. توی مینی‌بوس نشستیم و به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کم‌کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند. وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرۀ مینی‌بوس بیرون بردم. چند جای زمین‌، توی آتش می‌سوخت. با کمک زن همسایه، ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانه‌اش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم: «مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.» قهرمان از دیدن زن و بچه‌اش که سالم بودند، خوشحال بود. می‌دانستیم هواپیماها می‌روند، چرخی می‌زنند و دوباره برمی‌گردند. روستا امن نبود. قهرمان گفت: «باید به سمت کوه برویم. دوباره هواپیماها برمی‌گردند.» ریحان نالید و گفت: «من نمی‌توانم. خودتان بروید.» قهرمان گفت: «کولت می‌کنم.» نوزاد را بغل من داد. شوهرم، رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب، کورمال‌کورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ می‌کشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق می‌زد. از تاریکی می‌ترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود. صدای زوزۀ سگ‌ها توی دشت پیچیده بود. بچۀ قهرمان را رو به رحمان گرفتم و گفتم: «سلام پسرعمو!» رحمان با تعجب به بچۀ کوچک توی بغل من نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت: «ممنون، فرنگ!»
۱۵ آبان ۱۴۰۰