#برشی_از_کتاب
فردا صبح، شاپور تقاضای ملاقات با سرهنگ تیموری- رئیس زندان- را کرد.
ماموری او را با خود برد. دقایقی بعد، به دنبال آشیخ هاشم آمدند.
حاجی جواد با تاسف سرش را تکان داد و رو به علی گفت: «تندروی آخوندها، نتیجهای جز به هم ریختگی ندارد.»
علی اما برافروخته بود و چشم به میلههای زندان داشت:
- شما فکر میکنید با رژیمی که هر نوع ملاطفتی را با خشونت جواب میدهد، میتوان سازش کرد و یا چون میش در دامان گرگ بود؟
برگشت به طرف حاجی جواد، مقابلش نشست: - مگر شما چه کردهاید؟ این بچهها چه کردهاند؟ خود من مرتکب چه جنایتی شدهام که این طور شکنجه شدم؟ من... هنوز تنم از زخمهای شکنجه ساواک میسوزد. نگاهی به پشتم بیندازید! چی میبینید؟
همه هاج و واج چشم دوختند به پشت علی. صدای درویشی [یکی از نیروهای سازمان مجاهدین خلق که با علی همبند بوده است.] بلند شد:
- آخ آخ! ببینید چه نوشتهاند پدر سوختهها! من که با علی آقا موافقم. - با آتش سیگار خالکوبیام کردند، حتی با میله داغ افتادند به جانم.
عمو صلواتی رو به علی کرد:
چی نوشتهاند این پشت؟ [علی] مانده بود چه بگوید. هنوز پشتش را توی آینه ندیده بود یا تا این لحظه به کسی نشان نداده بود. وقتی درویش گفت که نوشتهاند «جاوید شاه»، انگار که از یک بلندی پرتش کردهاند پایین!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@zeinabion98
#برشی_از_کتاب
.دستش را دراز کرد سوی زینب . زینب دست علی را گرفت .گفت :《عزیزدلم !》
و پرسید :《خوبی؟》
زینب پرسید :《شما خوبید؟》
علی گفت :《راضی ام به رضای خدا !》
و هر دو گونه ی زینب را بوسید. زینب دست هایش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت :《 توی بغل من گریه کن !》
علی یکه خورد. این جمله و این حالت زینب پر از فاطمه است . انگار فاطمه سیزده را از هجده کم کرده باشد و رسیده باشد به پنج سالگی .
علی سر بر شانه ی نحیف فاطمه ی پنج ساله گذاشت و زار زد ، چنان که حسن و حسین آمدند و به زاری پدر پیوستند . و عباس ، عموی پیامبر.فضه.
اُم سلمه.امامه.اُم ایمن .اسما. سلمان .مقداد . زبیر و هر که بود . عبدالله ابن جعفر هم بود . هرجا حسنین بودند ، او هم بود ...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@zeinabion98
#تربیت_فرزند
#توجه_به_احساسات_کودک👼
کودکانی که در سالهای #نوپایی به احساساتشان #عاشقانه توجه می شود ،به لحاظ هیجانی از رشد سالم برخوردار می شوند.
آن ها می دانند چگونه از دوستانشان #کمک بخواهند و چگونه دیگران را نیز به وقت نیاز مورد حمایت قرار بدهند.
آن ها در جستجوی برقراری روابطی #سالم هستند، از #گردن کلفتی پرهیز میکنند ، و محرم اسرار و #شریک زندگی صاحب فکر و #مهربان انتخاب می کنند.
#برشی_از_کتاب
#شادترین_کودک_محله
@zeinabion98
#تربیت_فرزند
#برشی_از_کتاب 📚
#کتاب_کودک_خانواده_انسان
به ما گفته میشود که همه احساسات بچهها، حتی آنهایی که بار منفی دارند، بایستی به رسمیت شناخته شوند: بازی با اسباببازیای که اینقدر سخت به کار میافتد بایستی خیلی مأیوسکننده باشد! «وقتی عمه جان لپت را نیشگون میگیرد، خیلی ناراحت میشوی؟»
حالا میتوانستم بفهمم که گرفتن آینهای در مقابل احساسات بچه چگونه میتوانست مفید واقع شود. بهجای اینکه مثل گذشته کوشش کنیم با دعوا و مرافعه با کودکانمان مقابله کنیم، میتوانستیم با این روش جدید رابطه خانوادگی را آرامتر و آسانتر کنیم.
صبح، سر صبحانه وقتی پسرم دیوید گفت: «آه، این تخممرغ خیلی شله!»، به جای یک نطق طول و دراز درباره اینکه او اصلا نمیداند راجع به چه حرف میزند و اینکه تخممرغ امروزی دقیقا همان قدر پخته که دیروزیها، به سادگی گفتم: «آهان، پس تو دوست داری تخم مرغت سفتتر باشه!» این به مراتب آسانتر بود و باعث شد تا موضوع تخممرغ چندان بغرنج نشود.
با این همه رمز احساسات را درست درک نمیکردم تا اینکه اتفاقی چشمهای مرا به کل این مبحث گشود: یک شب توفانی، وقتی مشغول صرف شام بودیم، آسمان رعد و برقی زد و خانه در تاریکی فرو رفت.
وقتی چند لحظه بعد، جریان برق دوباره وصل شد، به نظرم آمد که بچهها خیلی ترسیدهاند. بهترین کاری که میتوانستم بکنم این بود که ترسشان را کمتر کنم.
میخواستم بگویم: «خوب، خیلی هم بد نبود، هان؟» که شوهرم تد شروع به صحبت کرد و گفت: «عجب، انگار خیلی ترسناک بود!» بچهها به او خیره شدند، حرف او به نظرم قابلقبول آمد. دنبالش را گرفتم و گفتم: عجيب است، وقتی چراغ در اتاق روشنه همه چیز به نظر آدم خوب و دوستانه است، اما همین اتاق وقتی تاریک می شه چقدر ترسناکه؛ نمی دونم چرا، اما این واقعیت داره.
شش چشم، چنان با آرامش و قدردانی به من نگاه کردند که دست و پایم را گم کردم.
من یک جمله بسیار ساده در مورد یک مطلب بسیار معمولی گفته بودم، درحالی که برای بچهها، ارزش بسیاری داشت. ناگهان همه باهم شروع به صحبت کردند و بر یکدیگر پیشی گرفتن:
دیوید: «بعضی اوقات فکر میکنم یک دزد الان می آد و منو می دزده».
اندی: «تو تاریکی، صندلی راحتی شکل یک دیو می شه.»
@zeinabion98
#معرفی_کتاب 📚
#تربیت_فرزند
کتاب «تربیت دینی کودک»
به قلم آیت الله حائری شیرازی
کتاب حاضر بازنویسی گفتارهای ایشان در بیش از 70 جلسه « درس تربیت » با حضور دانشجویان علوم تربیتی است که می توان آن را «مقدمه ای بر تربیت», به خصوص تربیت کودکان دانست
و حاوی دیدگاه هایی عملی و برخاسته از اسلام است که جای آن در میان دیدگاه های رنگارنگ علوم غربی خالی است.
این کتاب در 5 بخش تنظیم شده است
✔بخش اول جهان بینی تربیتی
✔بخش دوم دین و تعلیم و تربیت
✔بخش سوم تربیت بر مبنای فطرت
✔بخش چهارم عوامل تربیت
✔بخش پنجم روش های سوء تربیتی
#برشی_از_کتاب
👇👇
تربیت فرزند مثل پرورش گُل است. گل را آب میدهند و در نور میگذارند و همۀ زمینهها را برای شکفتن آن فراهم میکنند تا خودش باز شود. اگر انسان بخواهد با دستش به باز شدن گل کمک کند و به آن شکوفایی مصنوعی بدهد، آن را خراب میکند. امکان ندارد کسی ادعا کند حاضر است گلی را بدون آنکه خراب شود، باز کند! دخالتهای زیاد والدین هم برای خوبشدن فرزند، اگر به حد شکوفایی مصنوعی برسد، همین طور میشود و کار را خراب میکند.
@zeinabion98
به نام خدا
#معرفی_کتاب📖
📚رمان "ارتداد"
مولف : وحید یامین پور
ناشر کتاب : سوره مهر
سال نشر : 1398
تعداد صفحات : 248
🌱یامین پور در رمان «ارتداد» به سراغ سیاست رفته و کوشیده یک عاشقانه سیاسی را برای علاقه مندان تدارک ببیند.
در «ارتداد»، داستان از اوج شروع می شود و خواننده از شنیدن خبری شوکه می شود، او ما را به 22 بهمن 57 برده اما نه آن 22 بهمنی که انقلاب پیروز شد! بلکه یک 22 بهمن سیاه و خون آلود ... 22 بهمنی که رنگ و بویی از پیروزی ندارد ... سیاه تر از 17 شهریور.
حالا شنیدن قصه هم جذاب است و هم غیر قابل تصور، در جای جای کتاب خودت را در خیابان های تهران تصور میکنی؛ در شرایطی که هنوز ده روز از جشن عمومی ورود امام به میهن نگذشته، عزادار شده است. مردم تمام امید خود را نابود شده می بینند و شیرینی پیروزی در کام آنها تلخ شده است.
راوی قصه، مرد عاشقی است که عاشقانه های زندگی اش در دل این تاریخ معکوس رقم می خورد و حالا در جایی از تاریخ ایستاده که هیچگاه رخ نداده اما به ما نهیب می زند که ممکن بود امروز در جایی شبیه آنجا که او قرار گرفته، ایستاده بودیم.
👇👇👇
#برشی_از_کتاب✂️
.
تو اگر بودی، مرا وادار میکردی برای شادی در لحظهای که سالها انتظارش را کشیدهایم، فکری کنم.
اگر تو بودی، آرزو را روی شانههایم مینشاندی و دستم را میگرفتی تا قبل از همه، جلوتر از همه، شادتر از همه، در خیابانها راه بیفتیم و شعار بدهیم.
تو شعارهای جدید میساختی و از من میخواستی تا آنها را بلند فریاد بزنم. تو دستهای آرزو را بلند میکردی و به او یاد میدادی که شعارها را تکرار کند. بعد، حسابی که خسته میشدیم، میرفتیم کنار خیابان مینشستیم و مردم را تماشا میکردیم که پا بر زمین میکوبند و لابهلای شعارهای محکم و طوفانیشان، گاهی شعارهای خندهدار هم سرمیدهند.
@zeinabion98
💫 امام صادق عليه السلام :
💠 « دوست ندارم،
جوانی از شما (شیعیان) را
جز به دو گونه ببینم :
دانشمند یا دانشجو.»
#برشی_از_کتاب :
📗 امالی طوسی، ص 303
@zeinabion98
💫 امام صادق عليه السلام :
💠 « دوست ندارم،
جوانی از شما (شیعیان) را
جز به دو گونه ببینم :
دانشمند یا دانشجو.»
#برشی_از_کتاب :
📗 امالی طوسی، ص 303
@zeinabion98
ا❁﷽❁ا
#سیره_علما
📖مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد تهرانی: یک وقت پشهها ما را آزار میدادند، من رفتم دم در اتاق و گفتم: ای پشهها! مگر درعلم خدا گذشته که شما اینقدر ما را آزار برسانید؟ از آن روز به بعد پشه ای نیامده و آزاری نرساندند.
فرزند اقاشیخ مرتضی زاهد گفته بود:
چهل سال است از وقتی پدرم به پشهها اشاره کردند که نیایند، دراتاق ایشان، پشهای دیده نشده است.
#برشی_از_کتاب
📘 روزنههایی_از_عالم_غیب
🖋 سیدمحسن_خرازی
@zeinabion98
🗓21دی؛ شهادت مصطفی احمدی روشن
🍉#برشی_از_کتاب
همه سلام میکنند. مادربزرگ مرا میبرد جلو تا سلام کنم. رهبر لبخند میزند؛ درست مثل توی عکس؛ مثل بابایی که دندانهایش معلوم است. رهبر من را بغل میکند. مادربزرگ میگوید:«خیلی وقته منتظرتونه آقا». رهبر من را میبوسد. نمیدانم چرا همه زنها گریه میکنند. حتما بابایی به او زنگ زده بیاید. آخر دیشب قبل از خواب با تلفنم به بابا زنگ زدم و گفتم خیلی ناراحت هستم. مادربزرگ میخواهد من را از رهبر بگیرد اما من دلم میخواهد روی پاهایش بنشینم. انگار او هم دوست دارد. مینشینم روی پاهایش. موهایم را نوازش میکند؛ درست مثل بابایی. حتما چون بابایی نتوانسته مرخصی بگیرد و بیاید، یک بابایی دیگر فرستاده تا من غصه نخورم.
📙 بابای_توی_قاب
🖋 هدی_حشمتیان
🖌 سارا_دستمالچیان