کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
دوازده ساله بودم و ریزه میزه. هرجا میرفتم عربا بهم میگفتن: «طفل» و بهم خوراکی میدادن. توی نجف یه
چند سال پیش جلوی بابالقبلهی کاظمین علیهالسلام ایستاده بودیم یه عکس دستهجمعی بگیریم که یهو یه سربازی دوید جلو و داد میزد: «ممنون، ممنوع»
حال گروه داشت گرفته میشد که دستمو انداختم گردن سربازه گفتم: «میای یه عکس یادگار با هم بگیریم؟»
گل از گلش شکفت. اومد بین ما وایساد و عکس گرفتیم، به همین سادگی.
🔸یاسر پناهی فکور🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۲
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
چند سال پیش جلوی بابالقبلهی کاظمین علیهالسلام ایستاده بودیم یه عکس دستهجمعی بگیریم که یهو یه سرب
توی موکبی مهمان شدیم، تا کوله را گذاشتم داخل، به دو رفتم بیرون دستی به آب برسانم! وقتی برگشتم به اولین چیزی که چشمم افتاد لیوان آب تگری جلوی خواهرزادهام بود. مثل عقاب فرود آمدم روی لیوان و تهمانده آب را سر کشیدم. وقتی تمام شد نفس راحتی کشیدم و گفتم: «سلام بر حسین»
با لبخند به همسفرها نگاه کردم که با دهنهای کجوکوله و ابروهای بالا پایین نگاهم میکردند. گفتم: «چیزی شده؟»
گفتند: «نه نوش جانت!»
گفتم: «خب چی شده؟»
خواهرزادهام گفت: «خاله از این آبه من خوردم بعد آقای میزبان اومد ازش یه قورت خورد.»
و گفت: «تبرک زائرالحسین»
🔸زینب ناجی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۳
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
توی موکبی مهمان شدیم، تا کوله را گذاشتم داخل، به دو رفتم بیرون دستی به آب برسانم! وقتی برگشتم به اول
دوستانم از خواب بیدارم کردند که بریم حرم و یکی دو رکعت نماز بخونیم و انشاء الله راهی مشایه بشیم.
توی مسیر و بعد از رسیدن به نجف کلا خواب بودم. یکم با خودم صحبت کردم که ببین سیماجون! وضو بگیر برو دو رکعت نماز بخون و برای کسانی که بهت التماس دعا گفتن، دعا کن.
یک جای نسبتا خلوت پیدا کردم و شروع کردم به نماز خوندن که یهو احساس کردم یه تف افتاد توی صورتم. به خودم گفتم: «سیماجون! ادامه بده، تف نبوده احتمالا یکی آب دستش بوده ریخته!» خلاصه ادامه دادم و دیدم که میزان تف ریختن، بیشتر شد. دوباره به خودم نهیب زدم: «سیماجون! تف هم باشه، تف زائرای امام حسین (ع) تبرکه. نمازت رو بخون.»
رفتم سجده که یهو یکی از اونور چنان شوتی به کلهام زد که برق از سرم پرید. گفتم: «سیماجون! شوت زائرای امام حسین (ع) هم تبرکه ادامه بده.»
بلند شدم و ادامه نمازم رو خوندم که دیدم میزان تفهای زائران در هر لحظه بیشتر میشه!
گفتم یحتمل یکی از زائرا وایساده و صورتم رو نشون گرفته و داره هی تف میپاشه! بابا تبرک هم یکبار! تف هم دوبار! نه این همه!
نمازم رو یکجوری خوندم و بلند شدم که ببینم منبع تف کیه؟ که دیدم داره بارون میباره!
خلاصه تصمیم گرفتم من معنویت نگیرم. اگه خواست خودش بیاد من رو بگیره!
کلا فانتزیهام درباره بارون حرم و زیر ایوان نجف بهم ریخت.
🔸سیما شرفی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۴
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
دوستانم از خواب بیدارم کردند که بریم حرم و یکی دو رکعت نماز بخونیم و انشاء الله راهی مشایه بشیم. تو
دو روز بود که حال دوستم نامساعد شده بود و علاوه بر تهوع و سردرد و سرگیجه و تب شدید، با یک پدیده جدید مواجه شده بودیم: «از حال رفتنهای ناگهانی!»
نزدیک حرم بودیم. تصمیم داشتیم از راه دور سلام کنیم تا از برخورد با نامحرمان در شلوغیهای حرم در امان بمانیم تا آن نیمچه ثوابی که کسب کرده بودیم دود نشود. دقیقا زمانی که میخواستم با عشق سلام آخر زیارت را بخوانم یک وزنه ۹۰ کیلویی را روی دوشم احساس کردم. اول فکر کردم از شدت معنویت سنگین شدهام اما با دیدن دوست عزیزم که رویم افتاده بود از این خیالات خام بیرون آمدم و ثواب خدمت به دوست را به ثواب سلام آخر ترجیح دادم. البته اینکه سنگینی ایشان توان ایستادن را از من گرفته بود هم بیتأثیر نبود.
توان راه رفتن با آن حال و روز رفیقمان را نداشتیم. یک گاری كرايه كرديم. جاي چانه زدن بر سر قيمتِ گاری نبود. دندان روی جگر مبارک گذاشتیم و با دلی شرحه شرحه از پرداخت قیمت خون اجدادمان، راهی موکب شدیم. رفیق عزیزمان که به خاطر بدحالی سنگینتر شده بود، چنان فشاری به چرخهای گاری وارد میآورد که کم مانده بود وسط خیابانهای کربلا با یک گاری چپ کنیم. در تشویش حال بد دوست و فراق حرم و زیارتنامه نصفه نیمه غرق شده بودیم که راننده نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده بود، با فارسی دست و پا شکستهای سعی کرد سر صحبت را باز کند.
- خانم! خانم! نظر شما صدام چیست؟
ما سه نفر که نه حوصله تحلیل سیاسی داشتیم و نه حال خندیدن به جمله نوجوان عراقی، خودمان را به آن راه زدیم که نشنیدهایم. اما نوجوان عراقی دست بردار نبود. گویا تحلیل ما از چیستی صدام در آینده او نقش بسزایی داشت. گاری را متوقف کرد و سوالش را دوباره تکرار کرد. یا باید جواب میدادیم، یا بقیه مسیر را پیاده گز میکردیم. یکی از ما که شجاعتر بود گفت: «صدام... بد!»
پسرک که گویا برای پی بردن به بدی صدام نیاز به تأیید ما داشت گل از گلش شکفت و در حالی که با سر تاییدمان میکرد شروع کرد به تشریح شخصیت صدام ملعون و اين که هیچوقت از دستش آسایش نداشتند و مرده و زندهاش برایشان دردسر بوده. خدا را شکر به خیر گذشت و لعن ظالم در این دنیا به کارمان آمد. فقط ای کاش رانندههای گاری آنجا، تحلیل سیاسی را از رانندههای تاکسی ما یاد میگرفتند. حداقل در اینجا مسافر را به خاطر ارائه ندادن تحلیل پیاده نمیکنند. نهایتا یک چشم غره میروند و کولر را خاموش میکنند!
🔸صنم یاوری🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۵
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
🌺🍃
🌺 #حکمت_سرای_زیتون
هر سه شنبه یک حکمت گهربار از #نهجالبلاغه به زبان ساده
حکمت ششم : دوره رایگان چگونه آدم جذابی باشیم 😍
🖼 تصویری
#درمحضر_پدر
#حکمت_ششم
ارسال با لینک لطفا☺️
🌱| @zeitoon_clinic