eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی} 📝 نویسنده؛ سیدطاها ایمانی ☑️ تعداد قسمتها 67
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍جوجه مواد فروش . 💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … 💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . 💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … 💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … 💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍نمی کشمت . 💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . 💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . 💐بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . 💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…. پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … 💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 :✍ قول شرف . 💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …. – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . 💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … 💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . 💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … 💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍مسیر آتش 💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … 💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … . 💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … 💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … 💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍بهم حمله کرد 💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار… .با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ … 💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… . 💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … . 💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ … 💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد … . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ✍: ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍ 💐ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺩﻡ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ، ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... 💐ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ... ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﺍﺵ ﺟﺰﺋﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ... ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ... ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮﺩ ... ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺖ .. 💐- ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ؟ ... ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ... - ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﻻ‌ﺑﺪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ... ﺯﺩﻡ ﺑﻐﻞ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ... 💐- ﻣﻦ 13 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻢ ... ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ، ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺗﻮﺵ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻡ ... 💐ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺣﻨﯿﻒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ... . ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺣﺎﺟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ... ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎ ﮐﺸﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ... . 💐ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ... ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ... ✍ادامه دارد... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 . 🔴 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901
https://eitaa.com/zekrabab125/17783 کتاب و پی دی اف 👆تقاص 👆 🔴🔴🔴🔴🔴🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17789 نرم‌افزار👆شماره15👆(پی دی اف) دعای مشلول👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم امروز دوشنبه کلیک کنید 👇👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/21476 ختم اذکار 👆شماره 12👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍✍ 70 فایده و فضلیت در شب👆 ☎️ 🕋👆 😴 👆 🕋 👆 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
با رمانهای بلند و داستانهای کوتا همراه باشید. 💕هیچ زمانی برای کتاب خواندن برای فرزندتان زود نیست؛ در حقیقت جنین از زمانی که در رحم مادر قرار دارد، صدای مادرش را تشخیص میدهد. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 281 💠نحوه‌ی برخورد اولیا الهی با افراد گناهکار💠 🔷مرحوم [علامه طهرانی] ــ قدّس سرّه ــ مى فرمودند: مرحوم حاج ميرزا جعفر كبودر آهنگى همدانى از عرفای نامدار و صاحب نَفَس بود، و در روستای كبودر آهنگ (چند فرسخى همدان) به تربيت شاگردان و سالكان اهتمام میورزيد. 🔹روزى جمعى از اوباشِ منطقه به تحريك بعضى از مخالفینِ ایشان، تصميم مى گيرند او را بيازارند، و مجلسى جهت عيش و نوش فراهم مى سازند و ايشان را به آن مجلس دعوت مى كنند. مرحوم كبودر آهنگى شب هنگام به آن محفل وارد مى شود و مى بيند كه اراذل روستا همگى جمعند. پس از اندك زمانى بساط عيش فراهم مى شود و پذيرائى از مهمانان آغاز مى شود. 🔹در اين هنگام در اطاق باز مى شود و زنى برهنه با جام شراب وارد مجلس مى شود و به يك يك از مهمانان كاسه اى از شراب مى نوشاند، تا اينكه مى رسد به مرحوم حاج ميرزا جعفر و كاسه را از جام پُر كرده به ايشان تعارف مى كند. 🔹مرحوم كبودر آهنگى سر خود را به زير انداخته بودند و در تمام اين مدّت، اصلًا به اطراف توجّه نكرده بودند و لذا هيچ اعتنائى به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضاى خود را تكرار كرد و در حالى كه مى رقصيد و به سمت ايشان حركت مى كرد، مى خواست خود را به ايشان خيلى نزديك كند تا بيشتر موجب آزار ايشان شود. 🔹وقتى ديد ايشان توجّهى نمى كند قدرى عقب رفت و باز شروع به رقصيدن كرد و در حالى كه متوجّه آن مرحوم بود اين مصرع را خطاب به ايشان قرائت كرد: «گر خود نمى پسندى تغيير ده قضا را» 🔺در اين وقت مرحوم كبودر آهنگى سر خود را بلند كردند و فرمودند: تغيير دادم!🔺 🔹يك مرتبه اين زن فريادى كشيد و جام شراب را بر زمين كوفت و به دنبال پارچه اى مى گشت كه خود را بپوشاند؛ يك مرتبه چشمش به پتوئى افتاد كه كنار اطاق روى زمين پهن شده بود به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پيچيد و با شتاب از اطاق خارج و از در منزل بيرون رفت و ديگر آن زن را كسى مشاهده نكرد. 🔹مرحوم كبودر آهنگى از جاى خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نيز از كرده خود پشيمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگى توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوكى ايشان در آمدند. 🔸پس از اين جريان روزى شخصى به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به كجا رفت؟ ايشان فرمودند: به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و ديگر كسى او را نخواهد ديد. 📝. علامه طهرانی رضوان اللَه علیه 📚. مطلع انوار، ج 2، ص .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 282 ❀°✍️شهرجوانان! 💠امام باقرع فرمود:يكي ازشاهان بني اسرائيل اعلام كرد:شهري مي سازم كه هيچگونه عيبي نداشته باشدوهيچ كس نتوانددرآن عيبي بيابدفرمان دادمعمارهاوبناهاوكارگرهامشغول شدندوآن شهرباآخرين سيستم وباتمام امكانات ساخته شدپس ازآنكه ساختن شهربه پايان رسيد،مردم ازآن شهرديدن كردندوهمه آنهابه اتفاق نظرگفتندشهري بي نظيروبي عيب است . دراين ميان مردي نزدشاه آمدوگفت :اگربه من امان بدهي ،وتامين جاني داشته باشم ،عيب اين شهررابه تومي گويم . شاه گفت به توامان دادم . آن مرد گفت :""لهاعيبان :احدهماانك تهلك عنها،والثاني انهاتخرب من بعدك اين شهردوعيب دارد:1-صاحبش مي ميرد . 2-اين شهرسرانجام بعدازتو خراب مي شود . شاه فكري كرد و گفت :چه عيبي بالاترازاين دوعيب ،سپس به آن مردگفت به نظرتوچه كنم ؟آن مردگفت :شهري بسازكه باقي بماند و ويران نشود،و تو نيز درآن هميشه جوان باشي ،و پيري به سراعت نيايد وآن شهربهشت است . شاه جريان رابه همسرش گفت ،همسرش فكري كردوگفت :دراين ميان همه افرادكشور،تنهاهمين مرد،راست گفته است . علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 14، ص 478 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 283 «عبداللّه نیشابوری» می گوید: بین من و «حمید بن قحطبه» رفافتی بود. در ماه رمضان روزی از نیشابور به طوس رفتم. حمید بن قحطبه که حاکم طوس بود از آمدن من با اطلاع شد و شبی از شبهای قدر ماه رمضان، مرا به خانه خود دعوت نمود. قبل از افطار به خانه او رفتم. وقتی که وارد شدم دیدم برای پذیرایی از من سفره ای انداخت و غذایی آماده کرد. من تعجب کردم. حمید به من غذا تعارف کرد و من به او گفتم: من نه مریض هستم، نه مسافر و نه علیل و بی جهت روزه خود را باز نمی کنم. از او پرسیدم چرا او روزه نمی گیرد. امیر شروع به گریه نمود. من تعجب کردم و علّت گریه او را پرسیدم. او گفت: وقتی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا طلبید. نزد او رفتم و دیدم که خشمگین ایستاده و شمشیر برهنه ای در دست اوست. به من گفت: اطاعت تو از من چقدر است؟ جواب دادم: با نفس و مال از تو حمایت می کنم. آن گاه مرا مرخص نمود. هنوز بیرون نرفته بودم که مجدداً مرا خواست و با همان حالت بلکه خشمگین تر همان سؤال را از من پرسید. من گفتم: من با جان و مال و اهل و اولاد از تو اطاعت می کنم. سپس اذن مراجعت به من داد. وقتی که به منزل خود رسیدم غلامش را دنبالم فرستاد و گفت: خلیفه تو را فراخوانده است. برای بار سوم به دربار رفتم و او باز همان سؤال را از من کرد. من برای رضای خاطر و اطمینان او گفتم: من با جان و مال و فرزندان و دینم از تو حمایت می کنم. این را که گفتم خندید و به من گفت: این شمشیر را بگیر و هر جا که این غلام رفت برو و هر چه به تو امر کرد، امر من است. غلام مرا با خود به زندانی برد که در یکی از سیاه چالهای مخوف آن بیست نفر از سادات علوی زندانی بودند. از موهای بلند آنان معلوم بود که مدت زیادی است که زندان هستند. غلام رو به من کرد و گفت: فرمان امیرالمؤمنین این است که این بیست نفر را گردن بزنی. من هم اطاعت کردم و آنها را یک به یک گردن زدم و او بدن آنها را در میان چاهی انداخت. سپس به سیاه چالی دیگر رفتیم که در آنجا نیز بیست نفر از سادات بنی الزهرا زندانی بودند که همگی لاغر و نحیف شده بودند. غلام به من رو کرد و گفت: دستور خلیفه این است که اینها را هم گردن بزنی. اطاعت کردم و آنها را نیز گردن زدم و غلام دوباره بدنهای آنها را به چاه انداخت. بعد به سیاه چال تاریک دیگری رفتیم که در آن نیز بیست زندانی از سادات وجود داشت و مأمور شدم که آنها را نیز بکشم. اما نفر آخر پیرمردی بود که بدن لاغر و موهای بلندی داشت. وقتی خواستم او را بکشم به من گفت: مرگ بر تو ای رو سیاه! فردای قیامت جواب جدم علی و مادرم فاطمه را چه خواهی داد؟ بدنم لرزید اما بالاخره او را هم کشتم و غلام بدنش را به چاه انداخت. حالا تو بگو دیگر نماز و روزه و شب زنده داری به درد من می خورد؟». .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی