eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 321 کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نمی‌باشد! امكان نداشت، خودم می‌دونستم كه اقلاً سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. با بی‌حوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است" اين بار فروشنده با بی‌حوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته... در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله‌ی فروشنده در سرم صدا می‌كرد... "پول نقد همراهتون هست"؟ خدايا ... ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت‌هايى كه كرديم، دستگيری‌ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ... نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافی نيست و ما متعجبانه بگوئیم: مگر می‌شود!!!!؟ اين همه اعمالى كه فكر می‌كرديم نيك هستند و انجام داديم چه شد؟؟ و جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت... ! كنار «بخل» كنار «حسد» كنار « ريا» كنار «دروغ» كنار «بى اعتمادى به خدا» كنار «دنيا دوستى» و ... نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده‌اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... خدايا ... از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان می‌شود به تو پناه می‌بریم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 322 الان چند روز است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام می‌کنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!! حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی‌ها اداره می‌کنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمی‌ترها یادشونه زمستون‌های سرد و بخاری‌های نفتی پِت پِتی رو برفهای سفید و چکمه‌های رنگی کفش ملی رو از اول مهر هوا رو به خنکی می‌رفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه‌ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می‌کردند، قبلش باید دیگ دیگ می‌لرزیدی تو کلاس از همون اول پائیز لباس کاموایی‌ها از تو بقچه در میومد، کی با یه پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس می‌پوشیدی، یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمی‌شد. اوایل آبان بخاری‌های نفتی و علاالدین‌های سبز و کرمی رنگ از تو انباری‌ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس تازه بو هم نمی‌داد. بخاری نفتی‌ها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عین هو کوزِت برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه‌های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه‌های کوچکتر بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می‌دادند، یعنی سرد و سردتر که می‌شد، در اتاق‌ها یکی یکی بسته می‌شد و محترمانه منتقل می‌شدی به وسط هال، دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه گرم اتاق‌ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد می‌کردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق می‌کشیدی، درو باز می‌کردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد می‌زدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!! گاهی که خسته می‌شدی و دلت می‌خواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله‌ی سفالی سیم پیچ شده می‌دادند زیر بغلت، بَدیش به این بود که باید می‌رفتی تو بغلش می‌نشستی تا گرم بشی دو قدم دور می‌شدی نوک دماغت قندیل می‌بست. بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می‌گرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول می‌کردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک می‌شد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه و اما روی بخاری، آشپزخونه دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست‌های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف می‌کرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست سریال‌هایی نیم‌سوز گم بشه موقع خواب، دل شیر می‌خواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن می‌کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش می‌کردیم که گرمیش نره سرت رو که می‌ذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه‌لای موهات نفوذ می‌کرد پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبه‌ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می‌کشیدیم. بیرون سرد بود، خیلی سرد!!! ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگیِ زندگیمون، به سادگیِ بچگیمون دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد، فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه‌هایی که با چکمه‌های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله‌برفی رو سمت هم پرتاب می‌کردند، بچه‌هایی که گرچه دست‌هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود. تو این شبهای بلند زمستون🌨 خونه دلتون گرمِ گرم❄️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 323 روزی شاه خدابنده به همسرش غضب کرد و در یک مجلس به او گفت:«اَنْتِ طالِقٌ ثَلاثا؛ تو را سه طلاقه نمودم» شاه خدابنده از کار خود پشیمان شد، علمای بزرگ اسلام را به حضور طلبید و جریان را به آنان گفت و از آنان خواست تا راه حَلّی ارائه دهند.  همه علما گفتند:«هیچ راه حلی وجود ندارد جز اینکه همسر مطلّقه ات با مردی ازدواج کند و آن مرد بعد از آمیزش با او، او را طلاق دهد...». شاه خدابنده گفت:«در هر مسأله ای، اختلاف و گفتگو وجود دارد آیا بین شما در این مسأله اختلاف نیست؟» همه علما به اتفاق گفتند: نه.  یکی از وزیران شاه گفت: من یکی از علما را می شناسم که به فتوای او اینگونه طلاق، باطل است و به او علاّمه حلّی می گویند. شاه خدابنده برای علاّمه حلّی نامه نوشت و وی را احضار نمود. علمای اهل سنت گفتند:«مذهب علاّمه حلّی باطل است، رافضی ها بی عقل هستند!! و برای شاه، صحیح نیست که چنین افرادی را دعوت کند» ولی شاه گفت:«حتما باید او بیاید و این مسأله، مورد بررسی قرار گیرد».  به دستور شاه خدابنده مجلس بزرگی تشکیل شد علمای برجسته چهار مذهب اهل تسنّن در آن مجلس حاضر شدند، سپس علاّمه وارد آن مجلس گردید، ولی هنگام ورود، کفشهای خود را به دست گرفت و سلام بر اهل مجلس کرد و در کنار شاه نشست.  علمای حاضر در مجلس به شاه گفتند:«آیا ما به تو نگفتیم که علمای رافضی ها، ضعف عقل دارند؟!».  شاه گفت: آنچه را که او در ورود به مجلس انجام داد از خودش بپرسید.  علما به علاّمه حلّی گفتند:  1 - چرا هنگام ورود در برابر شاه خم نشدی و سجده نکردی؟ و آداب مجلس را رعایت ننمودی؟  علاّمه در پاسخ گفت:«رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) عالیترین مقام حکومت را داشت و مردم تنها برای او سلام می کردند نه اینکه او را سجده کنند قرآن کریم می فرماید:(... فَاِذا دَخَلْتُمْ بُیُوتا فَسَلِّمُوا عَلَی اَنْفُسِکُمْ تَحِیَّةً مِنْ عِنْدِاللّهِ مبارَکَةً طَیِّبَةً...). «پس هنگامی که داخل خانه ای شدید، بر خویشتن سلام کنید، سلام و تحیّتی از سوی خداوند، سلام و تحیّتی پربرکت و پاکیزه».  و همه علمای اسلام اتفاق دارند که سجده برای غیر خدا، جایز نیست.  2 - گفتند:«چرا رعایت ادب نکردی و در کنار شاه نشستی؟».  علاّمه در پاسخ گفت:«در مجلس جز در کنار شاه، جای خالی نبود»، 3 - گفتند:«چرا کفشهای خود را به دست گرفته و همراه خود آوردی؟ این کار را هیچ عاقلی نمی کند».  علاّمه گفت: ترسیدم پیروان مذهب حنفی آن را بدزدند چنانکه ابوحنیفه کفش رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را دزدید.  علمای حنفی گفتند: این تهمت را نزن، در زمان رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) هنوز ابوحنیفه متولّد نشده بود.  علاّمه گفت:«فراموش کردم شافعی این دزدی را کرد».  علمای شافعی فریاد زدند: تهمت نزن که تولّد شافعی روز وفات ابوحنیفه بود.  علامه گفت:«اشتباه کردم مالک این دزدی را کرد».  علمای مالکی فریاد زدند: ساکت باش! بین مالک و پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بیش از صد سال فاصله بود.  علاّمه گفت:«پس احمد حنبل دزدید».  علمای حنبلی، منکر شده و مثل سایرین پاسخ دادند.  در این هنگام، علاّمه رو به شاه خدابنده کرد و گفت:«دانستی که به اعتراف خود علمای اهل سنت هیچیک از رؤ سای چهار مذهب در زمان پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) نبودند، پس این چه بدعتی است که اینان در آوردند و در میان مجتهدین خود، چهار نفر را انتخاب نموده اند و اگر مجتهدی از آنان اعلم و افقه و اتقی باشد، ولی فتوایش برخلاف فتوای آنان باشد، به قول او عمل نمی کنند؟!».  شاه خدابنده به علمای اهل تسنن رو کرد و گفت:«به راستی هیچ کدام از رؤ سای مذهب چهارگانه در زمان رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) نبوده اند؟».  آنان گفتند: آری. (نبوده اند)  در اینجا بود که علاّمه گفت:«جامعه شیعه، مذهب خود را از امیرمؤ منان علی (علیه السلام) گرفته که آن حضرت جان پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) و پسر عمو و برادر و وصیّ آن حضرت بود».  شاه خدابنده گفت: از این حرفها بگذرید من شما را برای امر مهمی دعوت کرده ام و آن اینکه:«آیا سه طلاق در یک مجلس واقع می شود؟».  علاّمه گفت: طلاق شما باطل است؛ زیرا شروط آن محقّق نشده است؛ چون یکی از شرایط آن استماع دو نفر عادل است، آیا دو نفر عادل شنیده است؟.  شاه گفت: نه.  علاّمه گفت:«بنابراین، طلاق واقع نشده است و همسر شما بر شما حلال است» (به علاوه سه طلاق در یک مجلس حکم یک طلاق را دارد).  سپس به بحث و مناظره با علمای مجلس پرداخت و همه آنان را مجاب کرد، شاه خدابنده در همان مجلس مذهب تشیّع را قبول کرد. 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 324 روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نمایندهﯼ تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می‌کند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می‌کند همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم‌هایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم‌ها را قاپید و به سرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه‌ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید، بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن می‌کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می‌دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی!؟ که ناگهان الاغی سر رسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزّاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می‌دهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می‌دارد. جلو رفت تا مچ بزّاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزّاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 325 گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد صاحب اسب او را رها کرده و داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد!؟ مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند!!! یکی گفت به راستی چنین است من هم مانند اسب تو شده‌ام، مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می‌کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می‌کشم!!! می‌گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه‌ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می‌برد. و در کنار اسب می‌نشست و راز دل می‌گفت چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد صاحب اسب و مردم متعجب شدند او را گفتند چطور برخواست پیرمرد خنده‌ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. می‌گویند از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می‌کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی‌کشیدند … دوستی و مهر، امید می‌آفریند و امید زندگی است... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مغزمان را با کتاب شارژ کنیم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
هرچه ما پیش برویم، احتیاج ما به بیشتر خواهد شد. این که کسی تصور کند با پدید آمدن وسائل ارتباط جمعىِ جدید و نوظهور، کتاب منزوی خواهد شد، خطاست. کتاب روزبه‌روز در جامعه‌ی بشری اهمیت بیشتری پیدا میکند. ابزارهای نوظهور مهمترین هنرشان این است که مضمون کتابها و محتوای کتابها و خود کتابها را راحت و آسان منتقل کنند. جای کتاب را هیچ چیزی نمیگیرد. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار مسئولان کتابخانه‌ها و کتابداران ۱۳۹۰/۴/۲۹ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی