https://eitaa.com/zekrabab125/20713
داستان کوتا قسمت 456 تا 460 👆
💚💚💚 لیست نرم افزارهای کاربردی و......👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19323
#نرمافزار شماره29👆تبدیلصدای زنبهمرد وبلعکس👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19329
#نرمافزار شماره 30👆زندگینامه امام خامنهای👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19406
نرمافزار👆شماره31👆دختران پندها و هشدارها👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19408
نرمافزار👆شماره32👆دوربین گوشیت رو تبدیل به دید در شب کنید👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19515
نرمافزار👆شماره33👆هواشناسی👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19520
نرمافزار👆شماره34👆دانشنامه نماز👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19661
#نرمافزار شماره 35👆پیرامون حضرت ایتالله بهجت (ر ه)👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19729
نرمافزار شماره 36👆زیارت عاشورا 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19793
#نرمافزار شماره 37👆مفاتیحالجنان👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19878
#نرمافزار شماره 38 👆سی جزء قرانکریم👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19949
#نرمافزار شماره 39👆پژوهشکده موسقی👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20040
کتاب #pdf👆خاطرات عَلَم 👆 5 جلد
https://eitaa.com/zekrabab125/20104
#نرمافزار شماره 40👆استفتائات خامنهای👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20236
#نرمافزارشماره41👆رساله حقوق امامسجاد (ع)👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20314
#نرمافزار شماره42 مداحی 43 احادیث 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20502
نرمافزار شماره44👆شاخصههای انقلابیگری👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20664
#نرمافزار شماره 45 👆کسب و کار در اسلام👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20729
#نرمافزار شماره 46👆رمان عاشقی #اس_ام_اس 👆
🔴 #نرم_افزار #اعتقادی #اخلاقی #تربیتی
♻️سایر نرمافزارهای مهم و ارزشمند را در این کانال #دانلود کنید.👆
🔴 قال رسول الله - صلي الله عليه و آله- : صلاة الّليلِ سلاحٌ علي ا لأعداءِ.
💚 رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب سلاحي در برابر دشمنان است.
«بحار الانوار، ج87، ص161»
🎉💖💐🌦🎉💖💐🌦🎉💖💐🌦🎉
💯 #پست_ویژه 💯 #نماز_شب_بخونید 💯
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍✍ 70 فایده و فضلیت در #نماز شب👆
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین 🕋👆
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب 👆
🕋 #طریق_خواندن_نمازشب👆
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
#بالباقیاتالصالحات 44👇 جمعه👇
https://eitaa.com/charkhfalak110/24174
ختم اذکار 👆شماره 44👆👆 در👇👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 461
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن ه دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 462
✍روایت احمد شاملو از داستان چوپان دروغگو
میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
🔘گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
✨گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
🔘گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: �آی گرگ! گرگ آمد� صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
🔘ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد �کمک کنید! گرگ آمد� از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
🔘ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست...
☑از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این �تاکتیک جنگی� !!! گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها �دروغگو� جا زده و معرفی کردهاند.
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟
اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانهای ندارید...!
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 463
✅"عذاب شمر"
✍علامه امینی می فرمودند:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او میدهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند :
که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 464
مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید: "چقدر تشنه ام !"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود. سوراخ های نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند. مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید: " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟"
و سوپ بی نمكش را می خورد؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد؛ با لبخند!
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 465
🌷حکایت جواب دندان شکن
✨تاجری مسافرت میکرد. در بین راه شب در کاروانسرائی اقامت نموده برای شام غذائی خواست.
✨سرایدار مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورده و به و به دلیل خستگی راه خوابید.
✨بامدادان به موقعی که قافله حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که قیمت غذا را بگیرد.
✨بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از مرغی بریان و تخم مرغ برای او حاضر نمود.
✨چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که دَین خود را بپردازد. سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او مطالبه هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا بی اعتدالی در حساب ننموده باشد.
✨تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا حیران شده گفت: گمان دارم که دیوانه شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی.
✨سرایدار گفت: غریب است که با انصافی که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند.
✨تاجر گفت: هزار دینار برای چه به شما داده شود؟
✨سرایدار گفت: دقت کنید اگر ناحساب گفتم گوش ندهید. سه ماه قبل شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود تخم میکرد و این تخم ها هر یک جوجه ای میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این منافع را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این خسارات به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید.
✨جدال تاجر و سرایدار توجه قافله را جلب کرد. هر چه سعی کردند دعوا را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور حاکم شرع رفته تکلیف را معلوم نمایند. پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را محکوم به پرداخت هزار دینار نمود.
✨دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به بهلول متوصل شوی. شاید راهی یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته قضیه را شرح دادند.
✨بهلول قول داد که این شر را از تاجر دفع نماید. به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به فقرا بدهد. تاجر هم قبول کرد. بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را تجدید نماید و قرار گذاشتند دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند.
✨در روز موعود همه در دارالمحکمه حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم مستخدم خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود.
✨بهلول پس از یک ساعت معطل شدن بالاخره حاضر شد. حاکم با غضب تمام رو به او کرده گفت: با آن همه تمنا و خواهشی که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، سبب اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟
✨بهلول گفت: دهاتی ها برای بردن بذر آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد. من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را جوشانیده به آنها بدهم چون گندم نجوشیده ناپاک است و محصولش خوب نمیشود. جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد.
✨حاکم رو به حاضرین کرده گفت: تقصیر از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم نادان دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده حاصلی نخواهد داد.
✨بهلول گفت: جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را عاقل تصور میکنید از شما میپرسم چطور است که مرغ بریان شده تخم کرده سه ماهه هزاران جوجه میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟
✨این جواب دندان شکن همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را تصدیق نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را محکوم کرد.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
شماره ۱.mp3
2.56M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 1
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۲.mp3
1.4M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 2
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۳.mp3
2.05M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 3
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۴.mp3
1.65M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 4
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۵.mp3
1.91M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 5
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 48 #هادی_دلها
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :علی منم میام 😢😔
مقدم :تو کجا
بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن
اگه هم خانم رضایی یا سیدمحمد
زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه ی تیر به کتفش خورده اونم درآوردن
من خواهر حسین ،خانم سید میبرم محسن ببینن خیال خواهر حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی: باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم :چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه:آدم عشق علاقش ی جوری نشون میده نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره
-خخخ
خب حالا حرص نخور
چه گلی میخای بخری؟
عطیه:سید میگفت آقامحسن عاشق رز زرد و نرگس هستن
آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس ی شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا 😳😳😳
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه
-زشته بخدا
شاید اصلا محسن دیگه منو نخواد
عطیه:میخواد من یه چیزی میدونم که این کارها میکنم
بالاخره دسته گل بدست از مغازه گل فروشی خارج شدیم
وقتی وارد بخش بستری که شدیم مامان آقا محسن اولین نفر بودن که به استقبالم اومدن
خانم چگینی : دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی اومدی
برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ 😊 زد
-حالتون خوبه ؟
محسن: خیلی خوشحالم کردید اومدید
اونروز تو پانزده دقیقه ملاقات هیچ حرفی نزدیم ولی یه عالمه حرف تو چشمامون بود
دوروز بعد از مجروحیت آقا محسن ما مهمان هشت شهید گمنام شدیم
اون لحظات که مامان شهید قربانخانی اومدن سر پیکر شهدا خیلی لحظه تلخی بود،
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم که حسینم میاد آخ چقدر سخته ی شهید داشته باشی که پیکرش بدست نرسیده باشه
دوروز بعد اربعین خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگهای سفرعید رفتیم سپاه
این بین امتحانهای نوبت اول برگزارشد و من شاگرد اول مدرسه شدم
ولی تلخی زمستان آنجا بود که اولین سالگرد شهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 49 #هادی_دلها
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔
شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم
۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا
مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون
مرتضی:اجی من با تو بیام ؟
-اره عزیزم
قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم
""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود
تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان همرزانت آمادن اما جایی تو شدیدا خالی بود
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها
با تمام #بغض_ها
با تمام #اشک_ها
به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس
امروز خانوادت صد شاخه گل رز را ب یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """"
خداشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه : رفتید ناحیه ؟
مدارکتون دادید برای سوریه ؟
-اره
عطیه: بهار هم گفتی ؟
-وای نه یادم رفت
عطیه: حالا فردا بگو بابا برن بگن
به احتمال بالایی اجازه میدن
زینب 🙈
-جانم چرا خجالت میشکی ؟
چی شده ؟
عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم
-واقعا😳😳
عطیه :اره
اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه
برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم
-پس مدرسه ؟
عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه
ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم
وقتی اسم فامیل بهار گفتم
اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع)
اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه
آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 50 #هادی_دلها
تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم
عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه
بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن
عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم
بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت
من برم پیش محمد
باهم میایم اینجا
بهار :باشه برو آفرین دخترم
محسن :سلام خوب هستید؟
خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
-سلام ممنون شما خوبی ؟
زخم کتف شما بهتره ؟
ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟
حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم
-ان شاالله 😭
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟
بهار:بنویس عزیزدلم
گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم
برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمامی بامن باش
تا حضورت را حس کنم
آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم
در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود
من ،بهار ،محسن بود
من از خجالت سرخ شده بودم
مخصوصا وقتی بهار گفت
بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم
بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد
اونشب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود
افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود
و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت
یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم
و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭
و مادر مانده بود چ جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
-اسم چیه خانمی ؟
**حنانه
-چ اسم قشنگی
بامن دوست میشی حنانه خانم ؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی
ولی باشه
اسمت چیه ؟
-زینب
حنانه :اسم توهم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات میخواستی ؟
حنانه :اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار
-مامانا ک دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته
الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون
دیگه گریه نکنیا
گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟
-اره ولی شب میاد پیشت
که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 51 #هادی_دلها
الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم
-بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته
بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی
-کاش یه فیلم بود ازش میدیدم
محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
ازش دارم
-میشه ببینمش
محسن :بله
بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه
-بهار کجا میری عه
بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت
محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم
چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید
وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود
بهار: خخخ مبارک باشه
یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار
وای گوشیش موند دستم 😣
بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁
بدوووو😁
-وای نه من روم نمیشه
عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم
همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد
اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل #شهید_مهدی_قاضی_خانی
که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد
چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم
سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت
وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد
عطیه من داشت عروس میشد
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏