eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
851 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 56 با شرم متوسطی رو ب پدر زینب میگم:حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم حاج آقا: پسرم زینب الان زن توه رو به زینب ادامه میدن :زینب جان حاضر شو با آقامحسن برو رو به زینب میگم :اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم ☺️ -باشه چشم 😊 سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار شهید دهقان هست یاد چهارده ماه پیش میفتم زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب به حسین گفتم وسط معقر نظامی برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز مهدی: دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا خواهر حسین خواب محمدرضا دیده بود خواهرم میگفت خواهر حسین چندبار خواب محمدرضا دیده امروز صبح به مهدی زنگ زدم -سلام داداش خوبی ؟ مهدی:سلام ممنون تو خوبی ؟ -مهدی جان قرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با خواهر حسین رفتن چیذر مزار محمدرضا ؟ مهدی:نه داداش نشد خواهرم کربلا بود بعدشم که خواهر حسین با درسهاش درگیر بود، قرار بود بیاد بامنو خانمم بریم بازم نشد -اهان ممنون راستی امروز شماهم میاید خونه حسین اینا مهدی:نه داداش مبارکتون باشه من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن -باشه به خانواده سلام برسون مهدی بی نهایت از لحاظ قد ،قیافه شبیه حسین بود برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود بعداز یک ساعت میرسیم چیذر پیاده میشم و در ماشین برای زینب باز میکنم با دیدن تابلوه امامزاده خشکش میزنه دستاش که حالا لرزش آشکارا مشخصه تو دستم میگرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه نزدیک مزار محمدرضا خانمی میبنم که مطمئنم حاج خانم دهقانه آروم دست زینب رها میکنم و زیر گوشش میگم :مادر محمدرضا سر مزارشه برای همین دستت رها کردم صورت مهتابیش سرخ میشه به مزار که میرسیم با مادر محمدرضا سلام علیک میکنیم نامـ نویسنده: بانوے مینودرے .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 57 با محسن سوار ماشین شدیم سخت و خجالت آور بود تنها بودن با مردی ک تا ۵دقیقه پیش نامحرمم بود حالا از تمام دنیا محرمتره بهم ،بعداز حدود یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار وقتی کنار مزار محمدرضا رسیدیم خم شدم فارغ از تمام دنیا نشستم کنار مزارش شروع کردم به گریه کردن اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعداز شهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعتها میگذشت من فقط تمام فشار روحی این چهارده ماه انتظار با گریه میگفتم از دست دادن جوان خیلی سخته تو کربلا سیدالشهدا خیلی داغ دید اما دوجا نفس کم آورد و شهادت برادرش شاید خیلی ها بگن برادرت با خدا معامله کردی همین معامله یه کم دلت آروم میکنه اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه با بلند شدن الله اکبر اذان دست محسن زیر بغلم میگره :بهتره اول یه آب میوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم برای نماز چون تو کم خونی داری با این همه گریه الان دوباره در مرز غش کردنی با تعجب میپرسم :تو از کجا میدونی من کم خونی دارم سرش زیر میندازه میگه :حسین بهم گفته بود -😳😳😳حسین محسن:به وقتش همه چیز میفهمی نماز مون دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم بعدشم محسن منو برد شام بیرون آخرشب وقتی رسیدیم دم خونه ماشین خاموش کرد چرخید سمت من و گفت : زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن اگه حسین برادرت بود دوست،همرزم،همکارم بود داغ من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست -چشم گریه نمیکنم محسن:آفرین خانم گلم برو شب بخیر وارد خونه که شدم یکم کنار مامان بابا نشستم بعدش رفتم بخونم هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم تو حسینه معراجم تو بغل بهار دارم التماس میکنم بهار تروخدا فقط ی دقیقه صورتش ببینم فقط یه دقیقه 😭😭 شهید مدافع وطن محسن چگینی با جیغ بلند از خواب بیدار شدم مامان بابا کنارم بود بابا پاشد با اضطراب وصف ناپذیریی گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد تا اومدن محسن فقط گریه میکردم با صدای زنگ مامان پاشد تو آستانه در گفت :فکر کنم خواب شهادت تورو دیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی محسن:خانمم چی شده ؟ چرا گریه میکنی عزیزدلم ؟ -محسن تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟😭😭😭 تروخدا بگو بگو که تو دیگه شهید نمیشی 😭😭😭 من بودم محسنی که میخاست آرومم کنه بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد از فردای اونروز همش میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 58 امروز دوازدهم فروردین ماهه هرسال همین موقعه یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال تولد امام زمان ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای گمنام پخش میکردیم پارسال که رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهید ترک حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکس فهمیدیم حسین از جمع ما خدایی شد و برنگشتن پیکرش کمر همه رو شکست مهدی تو این ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شده محمد یک بار سکته رد کرده اما خانواده ،خانمش خبر ندارن خودمم که اندازه تمام دنیا دلم برای رفیقم تنگه زینب دختری هفده ساله که خیلی تو این چهارده ماه داغون شد شب اول صیغه مون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید یاد حرفای حسین تو معقر افتادم زینب یه دختر حساس بود به رسم هرساله گلا خریدم میخاستم با زینب این کار امسال انجام بدم خانم کوچلوی نازم سرراهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیدا شدم یه خرس یه ماشین کنترلی خریدم تا خونه زینب اینا ی ربعی راه بود وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم -الوسلام خانمم خوبی؟ من پایین منتظرتم لطفا مرتضی باخودت بیار ممنون زینب با مرتضی سوار ماشین شدن مرتضی:عه این همه گل -مهریه آبجی خانمت دیگه میخام مهرش بدم از دستش خلاص بشم زینب: واقعا 😡 -اوه اوه چ فلفل نازی شدی شوخی کردم جوجه من . . بفرمایید این ماشین برای آقا مرتضی اینم ی خرس برای خرس کوچلوی من زینب حرصش دراومد خرس پرت کرد سمتم گفت :نمیخام خرسم خودتی پسر بد من قهرم -خب ببخشید من خرسم حالا آشتی زینب ؛اوهوم اوهوم داشتیم گلا سر مزار شهدای گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد محمد بود زنگ زد بود برای فردا همه دعوت کنه باغ پدرش وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن جمع خانوادگیه نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 59 امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره -وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم یه ساعتی بازی کردیم یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی -فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم فاطمه: چلا خاله -آخه نامحرم هست جیگر خاله عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه -کجا عطیه :پشت اون اتاق تکی وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره -پاشیم بریم بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم -محسسسسسن میکشمت خیییییییییلی نامردی الان چیکار کنم خیسم کردی 😭 محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍 تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 60 یک هفته بیشتر تا عروسیمون نمونده بود همه کارامون کرده بودیم از خواب بیدار شدم موهام آشفته دور برم گرفته روی تختم داشتم دستام میکشیدم گوشیم برداشتم داشتم کانالام گروهام چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید ""اسارت یک نیرو سپاه پاسدران در سوریه """ اشکام باهم مسابقه داشتن با داستای لرزان شماره محسن اول از همه گرفتم -سلام تو کجایی؟ محسن: سلام چرا گریه میکنی دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده ؟ -زود بیا نگرانتم زود بیا محسن‌: زینب چی شده خواب دیدی باز؟ -نه نه ی پاسدار تو سوریه بچه ها کدوم سورین؟ مهدی،محمد و علی ایرانن؟ محسن : یا ابوالفضل آره همه ایرانن بذار یه زنگ ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم -محسن توروخدا بیا پیشم من نگرانتم محسن : باشه عزیزدلم باشه تو گریه نکن من تا نیم ساعت دیگه پیشتم اون روز انقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر اما خدا ی جوری دیگه این پاسدار انتخاب کرد با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن محسن حججی در سی نهم سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب با جان فشانی اش آبیاری کرد نام نویسنده: بانو مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 61 ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست یک جوان بیست پنج ساله ک غوغا کرد دلمون میخاست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزو هتل ، کارتهای چاپ شده بود و.....مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان دعوت کرده بودیم بیست پنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من برخلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند ،دامن بدون دنباله و یعقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت گوشی حسین برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم """برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم 😭😭 جایی خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست 😭😭 من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر مزار برادر شهیدم باشم 😭 چون مزار برادرم خالی است حتی یک دست ازتو در مزار نیست😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم وای حسینم امروز ۱۹ماه از گمنامی تو میگذرد یک نشانی به دل نازک خواهرت امروز بده منتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم """" سخت بود رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم انداختم روی صورتم و صورتم گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین توروجان زینب امشب بیا محسن: زینب پاشو تروخدا پاشو نو عروسم پاشو بریم بخدا حسین میاد عزیزدلم پاشو حالت بد میشه خانمم -یه دقیقه محسن تروخدا فقط یه دقیقه بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم وقتی رسیدیم ب ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوارم ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهت اومده حسین جوابت داده 😭 نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 62 زندگی دونفره منو محسن شروع شد ولی دقیقا دوروز بعد شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن و گفتن ۱۵شهریور اعزامشون به سوریه است داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد -چی شد؟ محسن: هیچی گفتن ۱۵شهریور اعزاممونه -محسن محسن: جانم -بری چی میشه ؟ محسن:هیچی نمیشه سر مر گنده برمیگردم اعزام اولم نیست که بادمجون بم افات نداره حالا بیا بشین ناهار بخوریم شب خونه مامان اینا دعوتیم -باید بهم قول بدی برگردی محسن :اوووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت و فقط پنج روز تا اعزام محسن مونده بود من داشتم تو سررسیدم اسامی شهدا دهه هفتادی لیست میکردم محسنم کتاب سلام بر ابراهیم میخوند سرم بلند کردم چشم افتاد ب لکه ی خونی که روی کتاب دست محسن بود -محسن این لکه خون روی کتاب چیه محسن: لکه خون یه شهید البته چند روز قبل شهادت توهم صبور باش ی روزی راز این کتاب میفهمی تا اومدم سوالی بپرسم گوشیم زنگ خورد ب اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم وقتی گوشیم قطعـ کردم رو به محسن گفتم -خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اونشب فهمید تواین اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دوروز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای ...... نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تام_جری بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19400 📚 کتاب 👆 آب‌ هرگز نمی‌میرد 👆28قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/20602 📚 کتاب 👆بانوی انقلاب همسرخمینی 👆 6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/20719 📚 کتاب 👆اوضاع‌ایران درآخرالزمان 👆 7 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20317 رمان👆هادی دلها👆قسمت 1 تا 7👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20390 رمان👆هادی دلها👆قسمت 8 تا 16👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20510 رمان👆هادی دلها👆قسمت 17 تا 24👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20619 رمان👆هادی دلها👆قسمت 25 تا 32👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20676 رمان👆هادی دلها👆قسمت 33 تا 39👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20741 رمان👆هادی دلها👆قسمت 40 تا 47👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20831 رمان👆هادی دلها👆قسمت 48 تا 55👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20925 رمان👆هادی دلها👆قسمت 56 تا 62👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46👇 یکشنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/24375 ختم اذکار 👆شماره 46👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - : إِنَّ العَبدَ إِذا تَخَلّي بسيّدِهِ في جُوفِ الّليلِ المُظلِمِ و ناجاهُ أَثْبَتَ اللهُ النُّورَ في قلبِهِ ... . رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: هرگاه بنده در دل شب تار با سَرور (خداي) خود خلوت كند و با او به راز و نياز بپردازد، خداوند نوري در دلش قرار مي دهد ... سپس به فرشتگانش مي گويد: اي فرشتگانم! به بنده ام بنگريد كه در دل شب تار كه هرزه گران به لهو سرگرمند و غافلان خفته اند، با من خلوت كرده است، گواه باشيد كه من او را آمرزيدم. «أَمالي صدوق، ص 230» 💐🌦☀️💐🌦☀️💐🌦☀️💐🌦☀️💐 💯‼️ 💯 ‼️💯 https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍70 فایده و فضلیت در شب👆👇 ☎️ 🕋👆👇 😴 👆👇 🕋 👆👇 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا