😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 721
💐ملاقات با امام زمان 💐
هم صحبت شدن آیت الله نجفی با امام زمان (علیه السلام) ودستورات وراهنمائی گرانبهای آن حضرت
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در ایّام تحصیل علوم دینی وفقه اهل بیت (ع) در نجف اشرف،4 شوق زیادی جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم -عجّل الله فرجه الشریف - داشتم.
با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم به این نیّت که جمال آقا صاحب الامر (علیه السلام) را زیارت وبه این فوز بزرگ نائل شوم.
تا ۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد وهوا ابری وبارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم براثر تاریکی شب وحشت وترس وجود مرا فرا گرفت مخصوصاً از زیادی قطّاع الطّریق ودزدها، ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که بیشتر موجب ترس ووحشتم گردید.
به عقب برگشتم، سیّد عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد وبا زبان فصیح گفت: «ای سیّد! سلامٌ علیکم».
ترس ووحشت به کلّی از وجودم رفت واطمینان وسکون نفس پیدا کردم وتعجّب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجّه سیادت من شد ودر آن حال من از این مطلب غافل بودم.
به هر حال سخن می گفتیم ومی رفتیم. از من سؤال کرد: «قصد کجا داری؟»
گفتم: «مسجد سهله».
فرمود: «به چه جهت؟»
گفتم: «به قصد تشرّف زیارت ولیّ عصر (علیه السلام)».
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان که مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله رسیدیم.
داخل مسجد شده ونماز خواندیم وبعد از دعایی که سیّد خواند که کَاَنّ با او دیوار وسنگها آن دعا را می خواندند،احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سیّد فرمود: «سیّد تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری».
پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده ودر آن مثل اینکه سه قرص نان ودو یا سه خیار سبز تازه بود، کَاَنَّ تازه از باغ چیده وآن وقت چهلّه زمستان، وسرمای زننده ای بود ومن منتقل به این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده است، طبق دستور آقا، شام خوردم.
سپس فرمود: «بلند شو تا به مسجد سهله برویم».
داخل مسجد شدیم، آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد ومن هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم وبدون اختیار نماز مغرب وعشاء را به آقا اقتدا کردم ومتوجّه نبودم که این آقا کیست.
بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود: «ای سیّد آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟»
گفتم: «می مانم».
در وسط مسجد در مقام امام صادق (ع) نشستیم، به سیّد گفتم: «آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟»
در جواب، کلام جامعی را فرمود: «این امور از فضول زندگیست وما از این فضولات دوریم».
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.
به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید ودر این مدّت مطالبی ردّ وبدل شد که به بعضی از آنها اشاره می کنم:
۱ - در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سیّد عرب فرمود: «ای سیّد با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟»
گفتم: «سه مرتبه صلوات می فرستم وسه مرتبه می گویم «اَسْتَخیرُالله بِرَحْمَتِهِ خِیَرَةً فی عافِیَةٍ» پس قبضه ای از تسبیح را گرفته می شمارم....
👇👇👇❣
اگر دو تا ماند بد است واگر یکی ماند خوب است».
ایشان فرمود: «برای این استخاره، باقی مانده ای است که به شما نرسیده وآن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید؛ بلکه توقّف کنید ودوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف می شود که استخاره اوّل خوب است امّا اگر یکی آمد کشف می شود که استخاره اوّل میانه است».
به حسب قواعد علمیّه می بایست دلیل بخواهم وآقا جواب دهد، به جای دقیق وباریکی رسیدیم پس به مجرّد این قول تسلیم ومنقاد شدم ودر عین حال متوجّه نیستم که این آقا کیست.
۲ - از جمله مطالب در این جلسه، تأکید سیّد عرب بر تلاوت وقرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب بود: بعد از نماز صبح سوره «یس»، بعد از نماز ظهر سوره «عمّ»، بعد از نماز عصر سوره «نوح»، بعد از مغرب سوره «واقعه» وبعد از نماز عشاء سوره «ملک».
۳ - دیگر اینکه تأکید فرمودند، بر دو رکعت نماز بین مغرب وعشاء که در رکعت اوّل بعد از حمد هر سوره ای خواستی می خوانی ودر رکعت دوّم بعد از حمد سوره واقعه را می خوانی وفرمود: کفایت می کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت.
۴ - تأکید فرمود که: «بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان:
«اللهمَ سَرّحْنی عَنِ الهُمومِ وَالْغُمُومِ ووَحْشَةَ الصّدرِ ووَسْوَسَةِ الشَّیطان بِرَحمتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ».
۵ - ودیگر تأکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیّه خصوصاً رکعت آخر:
«اللهمَ صَلِ عَلی مُحمّدٍ وَآلِ محمّد وترحَم علی عجزنا واغِثْنا بحقَهم».
۶ - در تعریف وتمجید از شرایع الاسلام مرحوم محقّق حلّی فرمود: «تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن».
۷ - تأکید بر خواندن قرآن وهدیه کردن ثواب آن برای شیعیانی که وارثی ندارند، یا دارند ولکن یادی از آنها نمی کنند.
۸ - تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن وسر آن را در عمّامه قرار دادن، چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می کنند وفرمود: «در شرع این چنین رسیده است».
۹ - تأکید بر زیارت سیّدالشهداء (ع).
۱۰ - دعا در حقّ من وفرمود: «خدا تو را از خدمتگزاران شرع قرار دهد».
۱۱ - پرسیدم: «نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است وآیا من نزد صاحب شرع مقدّس روسفیدم؟»
فرمود: «عاقبت تو خیر وسعیت مشکور وروسفیدی».
گفتم: «نمی دانم آیا پدر ومادر واساتید وذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟»
فرمود: «تمام آنها از تو راضی اند ودرباره ات دعا می کنند».
استدعای دعا کردم برای خودم که موفّق باشم برای تألیف وتصنیف. پس دعا فرمودند.
سپس خواستم از مسجد بیرون روم بخاطر حاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. به ذهنم رسید چه شبی بود واین سیّد عرب کیست که این همه با فضیلت است؟ شاید همان مقصود ومعشوقم باشد! تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم وآن آقا را ندیدم وکسی هم در مسجد نبود.
یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم وغافل بودم، مشغول گریه شدم وهمچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم، تا صبح شد چون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود.
این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می آید، بهت زده می شوم»(۳۳).
📚ملاقات علمای اسلام با امام زمان (علیه السلام)
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 722
👈 نتیجه دوستی با نادان
پهلوانی از بیابانی می گذشت. خرسی را دید که در تله ای گرفتار شده بود. پهلوان خرس را نجات داد. خرس نیز با او دوست شد و پس از آن، همه جا همراه او بود. روزی حکیمی به پهلوان گفت: خرس یک حیوان نااهل است. دوستی با نااهلان نیز روا نیست. به دوستی خرس دل مبند.
پهلوان سخن حکیم را گوش نکرد. تا آن که روزی خرس و پهلوان در گوشه ای خوابیده بودند. از قضا مگسی به سراغ خرس آمد. خرس هر چه با دستش آن مگس را رد می کرد. باز مگس می آمد و او را آزاد می داد. سرانجام خرس برخاست و رفت از کنار کوه، سنگی بزرگ برداشت و آورد.
چون دید آن مگس روی صورت پهلوان نشسته است، آن سنگ بزرگ را با خشم روی آن مگس انداخت تا او را بکشد، در نتیجه سر پهلوان، زیر آن سنگ بزرگ کوفته شد و او جان داد. این بود نتیجه دوستی با افراد نادان.
📗 #مثنوی_معنوی
✍ جلالالدین محمد بلخی (مولانا)
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 #بچهداستان 723
👈 دهاتی عارف در مسجد
نقل شده روزی سید هاشم امام جماعت مسجد سردوزک بعد از نماز منبر رفتند. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند، من هم جزء جماعت بودم، ناگاه مردی به هیأت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد. تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت.
مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده، ناراحت شدند. او اعتنائی نکرد، و در رکعت دوم نماز در حالت قنوت قصد فرادی کرد و نمازش را به تنهائی به اتمام رساند، همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض می کردند.او جواب نمی داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟
گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسأله آمد صف اول، و پشت سر شما اقتداء کرد آن گاه وسط نماز، قصد فرادی کرده و نشسته ناگه غذا خورد. پدرم گفت: چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم، یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت: در حضور جمع بگو! گفت: من وارد مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم چون اقتداء کردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید، و در این حال واقع شدید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام، الاغی لازم دارم، پس به میدان الاغ فروشان رفتید، و خری را انتخاب کردید.
دو رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید.من عاجز شدم، و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را بگفت و رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید! من با او کار دارم. مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید گردید. و دیگر دیده نشد.
📗 #داستانهای_شگفت، ص77
✍ شهید آیت الله دستغیب
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 724
ﺳﺎﻝ ۸۱ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ ﯾﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ!
ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺍﻭﺝ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭘﺎرﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺎنهﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ.
ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ، همین قدر ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﻣﻀﺎء میکرﺩﻡ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺗﺎﺳﯿﺴﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﯿﻪ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﻫﺎ ﺳﺨﺖ ﮐﻮﺵ، ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ ﭘﺎ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ سوشی ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯿﻪ، ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺗﺖ میکنم، ﺳﻮﺷﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼر ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ
ﺧﻮنش ﯾﻪ ﮐﺎﻧﮑﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ، ﺣﻤﺎﻡ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻮﻟﺮ ﺍﺳﭙﻠﯿﺖ ﻭ ...
ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ایشون ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ! ﺧﯿﻠﯽ!
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ "ﮐﻮﺟﻮ" ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﮑﻼﺗﯿﻪ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ ﺷﮑﻼﺕ نمیخری؟
ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﺁﺧﻪ!!!
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ، ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ میریخت گفت:
ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺭﻭﺯﯼ ۱۶ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ کرﺩ، ﺑﺎﺑﺖ ۸ ساعتش ﻣﺰﺩ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ۸ ﺳﺎﻋﺖ دیگه شو ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻪ.
دو ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ...
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻇﻔﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ.
ﻣﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﺨﺮﻡ
من ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ...
ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ مالیات و ﻫﺰﯾﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﺮﺝ کنم!
ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱ﻣﺘﺮ ﻭ ۶۵ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻭنروز ﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمیکنم.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ یک ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟
ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻩ ﺑﺮﺳﻦد؟
ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ تغییر رو از خودمون شروع کنیم، ﻧﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ؟
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻩ؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 725
عابد و زن زیبای بنیاسرائیلی
معروف است که در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود،
در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام میکشید، هرکس به نزد او میآمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد!
عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیرهکننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست
وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است!!
من و عمل حرام،
من و مخالفت با حق!
با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید
زن پرسید این چه وضعی است
گفت: از خداوند میترسم،
زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم،
از نزد زن خارج شد در حالیکه بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود،
این گونه به وحشت افتاد
من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد
در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت:
خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من ازدواج کند!
و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند
نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت،
عابد فریادی زد و از دنیا رفت!
زن شدیداً ناراحت شد
پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟
گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست
زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!
✍ پینوشت:
اثر استاد حسین انصاریان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴