eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 776 ✅قول دوران کودکی ✍در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. 💥آخر من خودم مادر شده بودم! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 777 زیباست, بخونید "قدر داشته هایمان را بدانیم" وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، "نیمکت پارک" خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، "دلسردی از زندگی" دلیل خوبی برای "اخم کردنم" شده بود، چون "دنیا" می‌خواست مرا "درهم بکوبد." "پسر کوچکی" با نفس بریده به من نزدیک شد، درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: ‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!" در دستش "یک شاخه گل" بود و چه "منظره‌ی رقت‌انگیزی!!" "گلی با گلبرگ های پژمرده." از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و "برود بازی کند." تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست." آن "علف هرز"" پژمرده شده بود،" و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم." ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در "وسط هوا" نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای داشت! آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند. "او نابینا بود!" ناگهان "صدایم لرزید،" چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند. توسط "چشمان بچه‌ای نابینا،" سرانجام توانستم ببینم...!! "مشکل از دنیا نبود،" مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم "زیبایی زندگی را ببینم..." "قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم" و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و "رایحه‌ی گل سرخی زیبا" را احساس کردم. مدتی بعد دیدم آن پسرک، "علف هرز دیگری" در دست دارد، تبسمی کردم... * او در حال "تغییر دادن زندگی مرد سالخورده‌ دیگری" بود ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 778 👈 برای فرج دعا کنید مرحوم فشندی تهرانی مي گويد: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده، به همراه همسرم بر می گشتم. در راه، آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم: این سید در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و حتماً تشنه است. به طرف سید رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم. سید ظرف آب را گرفت و نوشید و ظرف آن را برگرداند. در این حال عرضه داشتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرج ایشان نزدیک شود! آقا فرمودند :«شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند. اگر بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد». این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) را زیارت کرده ام و حضرتش، امر به دعا کرده است. 📗 ، ج1 ✍ احمد قاضی زاهدی گلپایگانی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 779 👈 دور اندیش یک نفر یهودی، انگشتر گرانقیمت خود را گم کرد، اتفاقاً یک نفر مسلمان تهیدست آن را پیدا کرد، پس از آنکه برای مسلمان ثابت شد که انگشتر مال آن یهودی است، نزد او رفته و انگشتر را به او داد. یهودی با شگفتی پرسید: آیا قیمت انگشتر را می دانستی؟ مسلمان: آری.  یهودی: آن گونه که پیداست، تو فقیر هم هستی. مسلمان: آری. یهودی: فکر نکردی که این انگشتر را بفروشی و زندگی خود را تأمین نمایی، به ویژه اینکه یهودی بودن من بهانه خوبی بود که این انگشتر را تصاحب کنی! مسلمان: چرا همین فکر را کردم! یهودی: پس چرا انگشتر را به من دادی، من که نمی دانستم تو پیدا کرده ای؟ مسلمان: ما به روز معاد معتقدیم، با خود گفتم اگر امروز این انگشتر را به صاحبش ندهم، فردای قیامت هنگام حساب و کتاب، ممکن است وقتی که پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله همراه پیامبر شما حضرت موسی علیه السلام با هم نشسته باشند، تو شکایت مرا به پیامبر خود موسی علیه السلام کنی، و حضرت موسی علیه السلام این شکایت را به پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله کرده و بگوید این شخص که از امت تو است، چنین کاری کرده است، آنگاه پیامبر ما جواب پیامبر شما را نداشته باشد. من امروز برای اینکه آبروی پیامبرمان در روز قیامت را خریده باشم، انگشتر را آوردم و تحویل دادم! 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 780 👈 لباس شستن علامه مقدس اردبیلی زائری در نجف، در کوچه ای به مقدس اردبیلی بر خورد کرد در حالی که مقدس لباس بسیار کهنه ای در تن داشته و شبیه اشخاص مستضعف می نمود. آن زائر گفت: ای پیر مرد، حاضری لباس مرا بشوئی و در عوض، به تو مزد بدهم؟ مقدس قبول کرده و لباسهای او را گرفته و به منزل برد و شست و خشک کرد و آورد و تحویل داد. وقتی آن شخص خواست مزد مقدس را بدهد، یکی از دوستان مقدس رسید و هنگامی که متوجّه قضیه شد به آن شخص گفت: می دانی این مرد کیست؟ این علّامه مقدس اردبیلی است. آن شخص به دست وپای مقدس افتاد و عذر خواهی نمود. مقدس در جواب فرمود: این کمترین کاری بود که من در حق برادر ایمانی خودم کرده ام و خوشحال می شوم اگر بتوانم به برادر دینی خود کمک کنم. 📗 ✍ علی میر خلف زاده ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📘 #نهمین کتاب #صوتی 🚩بنام📝"نهج البلاغه" امام علی (ع) 🔎 گردآورنده #سید_رضی 📌 بصورت #کامل 🔮شامل 241 خطبه ، 79 نامه ، 480 حکمت .