eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 816 دختر بی‌حجابی بودم کلاً اعتقادی به حجاب نداشتم به محرم و نامحرم، به حجاب برام بی‌اهمیت بود سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلاً علاقه‌ای به چادر نداشتم حس می‌کردم بی‌کلاس و بی‌پرستیژ میشم کل تفریحاتمون تو مهمونی و دورهمی و خرید و اینجور چیزا خلاصه میشد کاری نداشتم آرایشم مناسبه یا نه مشهد زیاد قسمتم میشد، میرفتم حرم یه چادر الکی سر می‌کردم و زیارت و بعد تو مرکز خریدا می‌چرخیدم یادم می‌رفت اصل قضیه چیه نزدیک روز پدر بود روز ولادت حضرت علی علیه‌السلام قرار شد خانوادگی بریم ترکیه کلی برنامه ریزی کردیم که همه شهراش رو بریم یه هفته مونده بود به سفر نمی‌دونم چرا، ولی یهو به دلم افتاد پیش خودم گفتم اگه بهت بگن جای ترکیه برو کربلا میری؟ کلی واسه سفرم برنامه ریزی کرده بودم خرید و تفریح و... تو دلم گفتم اگه بگن برو کربلا میرم! آخه یه دوست امام حسینی پیدا کرده بودم که از کربلا زیاد می‌گفت بهم یهو تلفن خونمون زنگ خورد داداشم گفت: ساناز یه کاروان داره میره کربلا یه هفته دیگه گفتن جای خالی داره، میری؟ هنگ بودم پشت تلفن، بخدا گریه‌م گرفت گفتم حتما... معلومه که میرم به مامان و بابا و خواهرم گفتم: من ترکیه نمیام می‌خوام برم کربلا! مادربزرگم حدود 87 سالش بود و قسمتش نشده بود. گفتم می‌برمش با ویلچر من باید برم کربلا! باید! به دلم افتاده خواهرم گفت نمیام و ترکیه رو کنسل می‌کنم. گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره من میرم کربلا پدر و مادرم وقتی اشتیاق منو دیدن همراهیم کردن، خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه در عرض۶ روز راهی کربلا شدم نمی‌دونستم چه جور جاییه، کلی لباس و کفش و وسایل خوب بردم. می‌گفتم یه روز اینو می‌پوشم یه روز اونو وقتی رفتم کدوم مد؟ کدوم تیپ؟ روز ولادت امام علی علیه‌السلام نجف ولادت امام جواد الائمه کاظمین نیمه رجب کربلا پنجشنبه شب کربلا خدای من کجا بودم... با ویلچر مادربزرگم همه جا رفتیم، سفر سختی بود روزی۵،۶ بار می‌رفتم حرم امام حسین روزی۳،۴ ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم همش بی دلیل گریه گریه اصلاً نمیدونم چه حالی بود من فقط گریه می‌کردم یه حاج آقایی تو کاروانمون بود بهش گفتم حاج آقا من دختر بی‌حجابی بودم.. ساز می‌زدم... الان از همه چی افتادم گفت: من حاضرم قسم جلاله بخورم تو نظر کرده امام حسینی آقا اینو که گفت من گریه گریه گفتم از آقام امام حسین حجاب میخوام زیر قبه امام حسین نماز خوندم اول واسه اون دوستی که منو کنجکاو و کربلایی کرد دوم واسه اینکه بهم اراده بده باحجاب شم هی درگیر بودم انتخاب سختی بود واقعا حجاب برام سخت بود اما روز آخر دیگه تصمیم گرفتم برگردم ایران چادرمو زمین نذارم گفتم یا امام حسین به عشق تو چادری شدم... حس می‌کنم خودت با دستای خودت چادر سرم کردی از نجف چادر خریدم و ایران که اومدم اون چادرو سرکردم الان دیگه توبه کردم هر روز سر نمازم از امام حسینم می‌خوام منو تو این راه ثابت قدم نگه داره کربلا بودم از حرم حضرت عباس اومدم بیرون که برم حرم امام حسین یه جوونی بهم برگه داد گفت پنجشنبه مهمون حضرت عباسین کلی گریه کردم از خوشحالی رفتم حرم امام حسین تا ۳ شب اونجا بودم روبروی ضریح آقا نشسته بودم کیفم کنارم بود، بلند شدم برم، رسیدم جلوی در دیدم کیفم نیست کیفمو دزدیدن پولش مهم نبود میدونی چی عذابم داد؟ اینکه اون برگه تو کیفم بود از حرم تا هتل گریه می‌کردم ضجه میزدم، همه بهم نگاه می‌کردند مامانم گفت پولت رفت فدای سرت، گریه نداره! گفتم مامان اون برگه شام تو کیف بود تا ۵ صبح گریه کردم و گفتم یا امام حسین میدونم، بی‌لیاقت بودم که اون برگه رو ازم گرفتین ساعت ۵ صبح پا شدم رفتم رستوران هتل صبحانه بخوریم که بریم ۲ روز نجف و برگردیم یهو دیدم یه خانم اومد گفت کیفت رو در حرم امام حسین آویزون بوده بیا این کیفت، کیفو باز کردم هیچی تو کیفم نبود، جز اون برگه ... ✨♥️اللهم الرزقنا کربلا♥️✨ ‌هممون گاهی همینجور ممکنه مورد عنایت خاص اهل بیت علیهم السلام واقع بشیم اما خدا کنه، خدا کنه با غفلت و یا گناه از عنایاتشون محروم نشیم ان شاءالله غافلگیریه بعدی فرج حضرت باشه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 817 ✨ امام باقر ع در روایتی می فرمایند : پیامبر خدا ص مریض بود . فاطمه س دست حسن و حسین ع را گرفت و به جهت عیادت پدر در منزل عایشه به راه افتادند. دیدند رسول خدا ص خوابیده است ـ امام حسن در طرف راست پیامبر و امام حسین در طرف چپ آن حضرت نشستند و بر بدن حضرت فشار می آوردند. چون حضرت از خواب بیدار نشد، خانم فاطمه زهرا س به حسن و حسین ع فرمود : " ای عزیزانم ! جدّ شما در خواب است . اکنون برگردید و او را دعا کنید و به حال خود واگذارید. تا از خواب بیدار شود ، آنگاه بسوی او باز گردید." 🔹عرض کردند : مادر ، ما از اینجا بیرون نمی رویم . حسن بر بازوی راست و حسین بر بازوی چپ آن حضرت خوابیدند ، در این وقت فاطمه برخاست و به خانه خود رفت . 🔸حسن و حسین کمی خوابیدند و زود بیدار شدند ، ولی دیدند پیامبر در خواب است. به عایشه گفتند : مادرمان کجا رفت ؟ گفت : به منزل خود . 🔹سپس برخاستند و در آن شب تاریک و پر رعد و برق که آسمان به شدت می بارید بیرون آمدند ، و پس نوری از برای آنان درخشید . حسن در آن نور با دست راست خود ، دست چپ حسین را گرفت و با هم صحبت می کردند تا به باغ بنی نجّار رسیدند . بنابراین ، سرگردان شدند و نمی دانستند کجا بروند . 🔸حسین به برادرش گفت : ما سرگردانیم و نمی دانیم کجا می رویم ، بهتر این است که در اینجا بخوابیم تا صبح شود . همدیگر را به آغوش کشیده و خوابیدند . از آن طرف چون رسول خدا بیدار شد در جستجوی فرزندان به خانه فاطمه رفت ولی دید که آنجا نیستند . سپس سرپایی ایستاد و گفت : " ای معبود ، سید و مولای من ! حسن و حسین فرزندان من هستند از گرسنگی بیرون رفتند . تو وکیل من بر آنان هستی." 🔹سپس نوری درخشید و پیامبر در روشنایی آن نور رفت تا به باغ بنی نجّار رسید .دید حسن و حسین در آغوش هم خوابیدند در حالیکه باران تندی می بارید بطوری هرگز مردم مثل آن را ندیده بودند. ولی خداوند متعال در آن محلی که آن دو عزیز خوابیده بودند ، آنان را از باران حفظ کرده بطوریکه حتی قطره ای بر آنان نچکیده بود. 🔸ماری کنار آنان بود که دو پر داشت که یکی را بر حسن و دیگری را بر حسین روپوش کرده، چون چشم پیامبر به آنان افتاد ، تنحنح کرد ، و مار متوجه شد و خود را کنار کشید و گفت : " خدایا ! تو و فرشتگانت را گواه می گیرم ، این دو فرزندان پیامبر تو هستند، آنان را حفظ و حراست نموده ، صحیح و سالم به پیامبر تو سپردم." 🔹پیامبر خدا ص فرمود " ای مار ! تو کیستی و از کجایی ؟ عرض کرد : من فرستاده جن به سوی تو هستم . فرمود : از کدام قبیله ؟ عرض کرد : از جنّ نصیبین ، عده ای از بنی ملیح یک آیه از قرآن را فراموش کرده ایم ، و مرا به خدمت شما فرستاده اند که آن آیه را بیاموزم . چون اینجا رسیدم ، شنیدم کسی ندا میکند ای مار ! این دو ( حسنین ) فرزندان رسول خدایند ، آنان را از آفات ، ناگواریها ، حوادث و بدیهای شب و روز حفظ کن . من هم از آنان نگهبانی کرده و صحیح و سالم به شما تحویل میدهم . مار آیه را یاد گرفت و برگشت." 🔸پیامبر اکرم حسن را بر دوش راست و حسین را بر دوش چپ گذاشت و آمد که جمعی از یاران به ایشان رسیدند . یکی از آنان گفت : یا رسول الله ! پدر و مادرم فدای تو ! یکی از فرزندانت را به من بده تا زحمت حمل تو سبک شود . حضرت فرمود : دست نگهدار ، خداوند سخن تو را شنید و مقامت را شناخت . دیگری عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه فرمایید یکی را من حمل کنم ‌، حضرت جواب شخص اول را به او فرمود . 🔹حضرت علی ع آمد و عرض کرد : یا رسول الله ! پدر و مادرم فدای شما ، اجازه بفرمایید یکی را من بردارم تا حمل تو سبک باشد. پیامبر رو به حسن فرمود : به دوش پدرت می روی ؟ عرض کرد : یا جدّا ! به خدا سوگند ! دوش تو برایم محبوبتر است از دوش پدرم. آنگاه به حسین فرمود : اگر میخواهی بر دوش پدر باش . عرض کرد : من نیز همان را میگویم که برادرم حسن گفت. 🔸خلاصه پیامبر آنان را به منزل فاطمه آورد . پیامبر چند دانه خرما برای آنان ذخیره کرده بود نزد آنان آورد ، خوردند و شاد شدند. پیامبر فرمود : اکنون برخیزید کشتی بگیرید . برخاستند و کشتی گرفتند و حضرت فاطمه نیز برای انجام کاری بیرون رفت. وقتی وارد شد ، شنید که پیامبر میفرماید : ای حسن ! بر حسین سخت گیر و او را بر زمین بزن ، عرض کرد : پدر جان ! وا عجبا ! بزرگ را بر کوچک دلیر میکنی و به آن نیرو می دهی ؟ فرمود : دخترم ! نمی پسندی بگویم حسن ، حسین را بر زمین بزن؟ این حبیبم جبرئیل است که میگوید : ای حسین ! بر حسن سخت بگیر و او را بر زمین بزن . ✍ امالی شیخ صدوق ، مجلس 68 حدیث 8 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•. @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 818 💢 مسابقه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام ⭕️ گاهی حسنین در خوشنویسی بر یکدیگر فخر می کردند. چنانچه در بحار روایت کرده : روزى امام حسن با برادرش امام حسين عليه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسين (ع ) گفت : خط من بهتر از خط تو است . حسين : نه ، خط من بهتر است . - حالا كه اين طور است مادرمان فاطمه عليهاالسلام در حق ما قضاوت كند. - مادر جان ! خط كداميك از ما بهتر است ؟ زهراى مرضيه براى اين كه هيچ كدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده اميرالمؤمنين گذاشت و فرمود: برويد از پدرتان بپرسيد. - پدر جان شما بفرماييد خط كداميك از ما بهتر است ؟ على عليه السلام احساس كرد اگر قضاوت كند يكى از آنان ناراحت خواهد شد، از اين رو فرمود: عزيزانم برويد از جدتان پيامبر اكرم بپرسيد. - پدر بزرگ مهربانم ، خط كدام يك از ما بهتر است ؟ - پیامبر فرمود : من درباره شما قضاوت نمى كنم ، مگر اين كه از جبرئيل بپرسم . جبرئيل خدمت رسول خدا رسيد عرض كرد: يا رسول الله ! من هم در بين ايشان قضاوت نمى كنم بايد اسرافيل بين آنان قضاوت كند. اسرافيل گفت : من نيز تا از خداوند پرسش نكنم ، قضاوت نخواهم كرد. اسرافيل : خدايا! خط حسن بهتر است يا خط حسين ؟ خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه عليهاالسلام است بايد بگويد خط كدام يك از آنان بهتر است . حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: عزيزانم دانه هاى اين گردن بند را ميان شما پراكنده مى كنم هر كدام از شما بيشترين دانه ها را جمع كند خط او بهتر است . آنگاه دانه هاى گردن بند را پراكنده كرد، در آن وقت جبرئیل نزد قائمه عرش بود فوراً به امر خداوند به زمین آمد و آن دانه ها را دو قسمت کرد نصف آنها را حسن و نصف آنها را حسین برداشت که هیچ کدام دلشکسته و افسرده خاطر نشوند. ⭕️ به روایت دیگر که آن هم در بحار و عوالم و منتخب است گردن بند فاطمه هفت دانه مروارید داشت همین که آن دانه ها را روی زمین ریخت سه دانه حسن و سه دانه حسین برداشت، یک دانه دیگر روی زمین ماند ، خداوند جبرئیل را امر کرد به یک چشم به هم زدن نازل شد و آن دانه را دو نصف کرد نصف آن را حسن و نصف دیگر را هم حسین برداشت، تا هیچ یک از آنها مکدّر و افسرده خاطر نشوند. 🔻بحارالأنوار، جلد 45 ، صفحهٔ 191-190، روایت 36 ، باب 39. ثمرات الحیاة، جلد اول، صفحهٔ 218 و 219. 🔺تألیف : الفاضل الکامل سید الواعظین آقا سید محمود امامی اصفهانی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 819 🚨 حتماً بخوانید 💐 در بحار و عوالم و مدینة المعاجز و ناسخ و تظلم الزهراء و مخزن روایت شده که: 🌴 اعرابی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد برّه آهویی صید کرده ام ، به رسم هدیه خدمت شما آورده ام ، حضرت قبول فرمود و دربارهٔ آن مرد دعا کرد حضرت امام حسن علیه السلام حضور آن سرور مشرّف بود ‌، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برّه آهو را به حسن عطا کرده و ساعتی نگذشت که حسین علیه السلام آمد دید برادرش برّه آهویی دارد پرسید برادر از کجا آورده ای، فرمود : جدم به من عطا کرده حسین با عجله خدمت جدش آمد عرض کرد یا جدّا برادر مرا برّه آهو عطا کردی چرا به من عطا نکردی و مکرّر میگفت من هم می خواهم.و رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم او را تسلّی می دادند و بااو مهربانی می فرمودند، تااینکه کار رسید به جایی که نزدیک بود حسین علیه السلام گریه کند که یک مرتبه صدای صیحه و فریاد از درب مسجد بلند شد مردم دیدند یک ماده آهو برّه خود را جلو انداخته و از عقب سر آنها گرگی می دود و می آید، آهو به زبان فصیح عرض کرد یا رسول الله من دو بچه داشتم یکی از آنها صیاد صید کرد و آورد خدمت شما این یک بچه دیگر برای من باقی مانده ، در اثنایی که او را شیر می دادم شنیدم یکی می گوید ای آهو زود بچهٔ خود را بردار ببر حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که فرزندش حسین علیه السلام مقابل او ایستاده و می خواهد گریه کند، اگر حسین علیه السلام گریه کند ملائکه مقربین به سبب گریه او به گریه در می آیند، باز شنیدم یکی میگوید ای آهو تعجیل کن پیش از آنکه اشک بر صورت حسین جاری شود و الاّ این گرگ را بر تو مسلط میکنم خودت را و بچه ات را بخورد و راه دور بود ولیکن زمین زیر پای من پیچیده شد و زود آمدم خدمت شما و من حمد میکنم خدا را که هنوز اشک بر صورت حسین جاری نشده ، که صدای تکبیر و تهلیل از صحابه بلند شد و رسول خدا درباره آهو دعای خیر فرمود. 🌴 آه آه خدا و رسول و ملائکه راضی نمی شدند حسین علیه السلام گریه کند نمیدانم چگونه راضی شدند روز عاشورا آن حضرت این همه گریه کند، که موافق آنچه در کتب مقاتل ضبط کرده اند روز عاشورا مولای مظلوم بنابه نقل کتاب الوسیله و تحفه ، سه مرتبه از زیادتی گریه غش کرد. 🌴 یکمرتبه هنگام میدان رفتن علی اکبر بوده که سفارش مادرش را به امام کرد، امام صیحه کشیده و غش کرد. 🌴 دوم : در وداع قاسم بوده کما فی البحار والعوالم ( و جعلا یبکیان حتی غشی علیهما ). 🌴 سوم : بعد از شهادت ابوالفضل العباس بوده کما فی المنتخب و ریاض المصائب و مخزن ( بکی الحسین بکاء شدیدا حتی اغمی علیه فلما افاق قال ){ انا لله و انا الیه راجعون }. 📌 ثمرات الحیات جلد اول صفحه ۱۳۹،۱۴۰ تألیف الفاضل الکامل سیدالواعظین آقاسید محمود امامی اصفهانی رضوان الله علیه . ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 820 ✨روزي حضرت داوود (ع) از يک آبادي مي گذشت، پيرزني را ديد بر سر قبري ضجه زنان، نالان و گريان. 🌸حضرت داوود (ع) پرسيد: مادر چرا گريه مي کني⁉️ ✨پيرزن گفت: فرزندم در اين سن کم از دنيا رفت. 🌸حضرت داوود (ع) فرمود: مگر چند سال عمر کرد⁉️ ✨پيرزن جواب داد: 350 سال!!! 🌸حضرت داوود (ع) فرمود: مادر ناراحت نباش. ✨پيرزن گفت: چرا⁉️ 🌸حضرت داوود (ع) فرمود: بعد از ما گروهي به دنيا مي آيند که بيش از صد سال عمر نمي کنند. ✨پيرزن حالش دگرگون شد و از حضرت داوود (ع) پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم مي سازند⁉️ آيا وقت خانه درست کردن دارند⁉️ 🌸حضرت داوود (ع) فرمود: بله آنها در اين فرصت کم با هم درخانه سازي رقابت مي کنند. ✨پيرزن تعجب کرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا مي پرداختم. 🍒بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است 🍒بر رنگ لباس مناز که اخر کــفن اسـت 🍒مغرور مشو که زنده گی چند روز است 🍒در زیر زمین شاه و گـــدا یک رقـم است ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ رمان "خواهر گمشده" از زبان دختری به نام 'کیت' بازگو می‌شود که در سن پنج سالگی درمی‌یابد پدر و مادرش قبل از او فرزند دیگری داشته‌اند که براثر غفلت مادرش گم شده است. زمانی که مصادف با روز تولد خواهر گمشده‌ی اوست، دختری همراه با یک نامه وارد منزلشان می‌شود ، دختر که خود را 'رزی' معرفی می‌کند نشانه های عجیبی دارد که نشان می‌دهد او ('اما') خواهر گمشده‌ی 'کیت' است. آیا "رزی" همان" اما" است؟.. رمان خواهر گمشده رمانی خانوادگی با فضای بسیار زیبا و عاطفی و حقیقی است که احساسات خواننده را بر می انگیزد. کتاب نهج‌البلاغه تمام شد. از امروز این رمان پخش میشود👇 برای چندومین بار نظر ، پیشنهاد ، انتقاد ، و ...... دارید اعلام کنید، بعد که رمان شروع میشود ... چه صوتی و چه متنی ، بعدا شروع میکنید به ....... هر حرفی دارید اعلام کنید ممنون ... مدیر @A_125_Z ای دی
Khahare Gomshodeh 07.mp3
3.86M
نقد و بررسی رمان "خواهر گمشده" مقدمه کتاب .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.» یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...» خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 🌷🍃 ✫⇠ تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.» گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.» 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم. گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!» می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.» می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!» آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» می گفتم: « فعلاً نه.» خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد. اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.» موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.» اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.» درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟! پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟» خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!» از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!» نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.» بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.» بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.» صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.» خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.» اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!» دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.» 💟ادامه دارد... نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀