eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ #سیزدهمین کتاب #صوتی 📣📣 14 قسمت ☑️ روایت زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌷 مهدی نوروزی
Modafean_01.mp3
10.03M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب ✍ #روایت_زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷 👌👌👌فوق العاده است. #قسمت :اول .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
Modafean_02.mp3
12.08M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب ✍ #روایت_زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷 👌👌👌فوق العاده است. #قسمت :دوم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) ) گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) ) گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) ) گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) ) قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. مي‌دونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه مي‌خواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) ) چشم‌هاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون مي‌داد. دست كم من يكي مي‌ديدم. هميشه از چشم هاش مي‌فهميدم درونش چه مي‌گذره! و اون روز مي‌فهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان مي‌كنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام. گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) ) نفس راحتي كشيدم. مدت‌ها بود منتظر چنين روزي بود. مي‌دونستم علي بند بشو نيست! مي‌دونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم مي‌ايسته و مي‌گه كه مي‌خواد بره جبهه. حتي چشم‌هاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم مي‌كشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت مي‌خواد بره جبهه، مثل آن‌ها مي‌شد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم: ( (منو تنها مي‌ذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) ) گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) ) ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشسته‌ام ودارم به يادگاري‌هاي قديمي مون نگاه مي‌كنم. به نامه‌هايي كه به هم مي‌نوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سوره‌هاي كوچكي رو حفظ مي‌كرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه! صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مي‌اومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس مي‌كردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت: "اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ " گفتم: "اوهم! " گفت: "برام بخونش! " گفتم: "نميتونم! " گفت: "خيلي خب ولي من يادمه، همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش مي‌كنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرف‌هايي دل پدرش آتش مي‌زد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش مي‌پيچيد، چنگ مي‌انداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري مي‌كرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچه‌ها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور مي‌كرد، زن‌هاي حرم رو آماده مي‌كرد و ذوالجناح رو مي‌كشيد پيش پاي برادرش. ادامه👇
طاقتم تمام شد. بغضي كه تا به اون وقت خورده بودم آمد بالا. فرياد كشيدم: - بسه ديگه. اما بس نبود. او هيچ توجهي نكرد و ادامه داد: - يادته تعريف مي‌كردي كه بعد از شهادت ابراهیم و محمد، پسر‌هاي حضرت زينب (س) از خيمه بيرون نيومد تا منتي بر دوش برادر نداشته باشد. نه اينكه حرفاش زجرم دهد. نه به خدا. فقط ترسم از تركيدن بغضي بود كه از عصر نگهش داشته بودم. ان هم جلوي علي. گفت: " يادته از صبر و تحمل حضرت زينب (س) بعد از شهادت حضرت زهرا (س) مي‌گفتي؟ كسي كه در كودكيش شاهد شهادت مادرش بود. سالها بعد شاهد فرق شكافته پدرش بود. جگر پاره برادرش رو در تشت ديد، بدنهاي پاره پسرها، برادر زاده‌ها و برادرانش رو روي خاك و سر بريده حسينش رو روي نيزه و توي تشت طلاي يزيد ديد" بالا خره آنچه رو كه نگرانش بودم، رسيد. اون بغض لعنتي سر ريز شد و همراه فريادي تركيد. - چرا بس نمي كني. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ صداي گريه‌ام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشم‌هاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشم‌هاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان مي‌ديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت نه نمي خوام زجرت بدم. فقط مي‌خوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مي‌نويسي، گفتي دارم تمرين مي‌كنم تا زينب (س) بشم. مي‌خوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ " اشك هام رو پاك كردم. دلم مي‌خواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم: من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... " نذاشت حرفم تمام شود. گفت: نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي. اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم: مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم سرش را پايين گرفتو گفت: تشويق هم نكردي. مانع‌ها و بند‌ها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم.. من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار مي‌داد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان مي‌خوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار مي‌ديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض مي‌كردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم. بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زن‌ها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت من وضو دارم. تو اگر مي‌خواي برو وضو بگير. من برات جا مي‌گيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا مي‌كرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريش‌هاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونه‌ها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب مي‌چكيد، مثل موهايش. خودش هم مي‌خنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاوي‌ام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ مي‌خنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم: پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت. متعجب تو از كجا مي‌دوني؟ از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟ لبخند كمرنگي زد چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه تو چكار كردي؟ دوباره برگشت سمت حرم مي‌خواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي مي‌گفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري مي‌تونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش مي‌كردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري مي‌كرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم نميدونم چي بود كه دلش نرم شد. علي ديگه روي پايش بند نبود، ولي ناراحتي اش رو هم نمي تونست پنهان كنه. ناراحتي تنها گذاشتن آقا جون و خانجون يه طرف، ناراحتي تنها گذاشتن من هم يه طرف. البته اين رو خودش مي‌گفت و نمي دونست من با اين دل خودم چكار كردم تا هميشه خودم رو شاد نشون بدم. به علي بگم كه " نه علي جون، برو نذار محبت بين ماها بندي بشه روي پاهات كه پاهات رو سنگين كنه" و علي رفت. روز اعزامش شور و هيجان من هم زيادتر شده بود. هر دومون روي پاهامون بند نبوديم. انگار اين من بودم كه قرار بود اعزام بشم. آقا جون و خانجون با چشم‌ هاي حيران و متعجب ما رو تماشا مي‌كردن كه چطور بي قرار شده ايم. وقت رفتن از همه خداحافظي كرد. جلوي من سرش را پايين انداخت، ساكت و صامت. به زور لبخندي زدم و گفتم: " من در مقاله‌ام ننوشته بودم امام حسين (ع) با شرمندگي از حضرت زينب (س) وداع كرد. نوشته بودم سربلند و سرافراز بود" سرش را بلند كرد. نگاهش ملايم و نرم بود. گفت: "من كه امام حسين نيستم. " گفتم: "پس از من هم توقع نداشته باش كه حضرت زينب (س) باشم" دستش را آورد جلو، مثل بچگي هامون كه مي‌خواستيم با هم عهد ببنديم. گفت: " پس بيا سعي خودمونو بكنيم تا به اونا نزديك بشيم. " منم دستم رو كوبيدم كف دستش. مثل بچگي هامون، قبول اون هم دست من رو ميون دستش فشار داد، مثل بچگي هامون. " قبول" و مي‌خواست برگرده كه صدايش زدم: " علي " همان جا ايستاد، نه، خشكش زد، به وضوح ديدم كه پايش لرزيد. شايد فكر مي‌كرد پشيمان شده ام. فكر مي‌كرد مي‌خوام مانعش شوم. گفتم: "تو خيلي چيزها از مقاله من رو گفتي، ولي يه جمله اش رو نگفتي " چيزي نگفت. شايد اگر گفته بود، بغض من هم تركيده بود. ولي او نگفت و من گفتم: " روز عاشورا، بعد از وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (س)، امام حسين (ع) تنها به ميدان نرفت. انگار زينب (س) هم با او بود. انگار زينب هم با او رجز مي‌خواند و شمشير مي‌زد. يادت هست؟ " ساك رو زمين گذاشت. برگشتنش رو ديدم. چشم‌هاي خيسش رو هم. شانه هايش را؟ و عطر گل محمدي كه به خودش زده بود هم يادم هست و نجوايي كه در گوشم گفت: " من يادم هست امام حسين (ع) با زينبش به ميان ميدان رفت، به نيابت از از او هم شمشير زد و زخم خورد و يادم مي‌ماند كه من هم به نيابت از تو بجنگم، زخم بخورم و يا حسين (ع) بگويم نذار جاي من خالي بمونه" هر دو آروم شديم و او رفت. آره اون رفت و من موندم. موندم تا جاي اون رو توي خانه، توي محله، دبيرستان و حتي توي شهر حفظ كنم. ديگه به اندازه هر دو نفرمون به خانجون آقا جون محبت مي‌كردم. به خانواده شهدا محله سر ميزدم، ازشون احوالپرسي مي‌كردمو اگه چيزي مي‌خواستن براشون تهيه مي‌كردم. درس خوندنم هم بيشتر شده بود. چون مي دونستم بايد اين قدر بلد باشم كه وقتي علي برگشت، بتونم درس‌هاي عقب مانده اون رو بهش ياد بدم. هر مطلبي رو هم كه مي‌خوندم يا با دعاي جديدي آشنا مي‌شدم، در نامه بعدي اون رو هم براي علي نوشتم. در عوض، علي هم مرتب از خودش، از جنگ، از حالات و روحيه‌هاي معنوي آن جا و خلاصه از همه چيز مي‌نوشت و مي‌گفت. طوري كه انگار خود من هم رفته بودم جبهه و آن جا باهاش حمله مي‌كردم. وقتي هم كه دوستاش شهيد مي‌شدند، پا به پاي علي براي اون‌ها اشك مي‌ريختم. اين طوري بود كه حتي بعد از رفتن علي هم ما از همديگه جدا نشديم. احساس كردم جلوي چشم هايم تار شده است. همه چيز را تار مي‌ديدم. به جز فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي را. شايد به خاطر پرده اشكي بود كه گاهي اوقات جلوي چشم هايم را مي‌گرفت و نگاهم را تار مي‌كرد. پلك هايم را روي هم فشار دادم تا فاطمه را روشن تر و واضح تر ببينم. آن وقت آن قطره اشك از گوشه چشمم بيرون زد و دوباره همه چيز صاف شد. فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي هم، دلم مي‌خواست فاطمه باز هم بگويد. باز هم از علي بگويد و از خودش. دلم مي‌خواست هيچ وقت از حرف زدن خسته نشود. او به ان گنبد طلايي نگاه كند و حرف بزند و من به آن صورت دوست داشتني نگاه كنم و گوش كنم. دلم مي‌خواست... حيف كه او ساكت شده بود و من اين را نمي خواستم. پس بايد چيز ديگري مي‌گفتم. حرفي يا سوالي كه دوباره او را به سر شوق بياورد نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - پس اين عكس مال همون روزه؟ دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس در ميان انگشت هايش بود. - كدوم؟ اين؟ سرم را تكان دادم: - اوهوم. عكس را گرفت طرف من، با اشتياق آن را از دستش قاپ زدم. قبل از اينكه بتوانم با خيال راحت تماشايش كنم، فاطمه دوباره برگشت سمت حرم. نمي دانم چرا عادت داشت وقتي از برادرش حرف مي‌زد به حرم نگاه كند.😢 - نه، اين مال دفعه آخريه. آخرين دفعه اي كه رفت جبهه.👣🌷 حواسم از عكس پرت شد: - اخرين دفعه؟😧 - اومده بود مرخصي. بي خبر و براي ۴۸ ساعت. آقا جون و خانجون هم اومده بودن مشهد. وقتي ديدم اومده خيلي تعجب كردم. هنوز وقت مرخصي اش نشده بود. تازه ۲۰ روز بود كه رفته بود. گفت كه خوب شايد قسمت اين طوريه ديگه، گفتم دفعه ديگه ان شاالله. روز آخر طرف‌هاي عصر اومدن دنبالش. گفتم: (كاش يه روز ديگه مونده بودي، آقاجون و خانجون فردا مي‌آن. ) گفت كار داره و بايد بره. اين بار من به جاي خانجون قرآن روي سرش گرفتم. براش توي كاسه چيني آب و گلبرگ محمدي ريختم و بدرقه اش كردم. 😣دم در باز هم سرش را پا يين انداخت. گفتم: (باز هم كه سرت رو پايين انداختي! ) گفت:(حلالم كن فا طمه! )😔 يكهو چيزي توي دلم خالي شد. گفتم: (تو هيچ وقت از من حلاليت نمي خواستي؟ ) همان طور كه سرش گفتم:(پس بگير! ) و كاسه آب را پاشيدم طرفش! فقط دو قدم با من فاصله داشت. تقريبا همه آبها رسيد بهش و خيس شد خيس خيس!☺️ خنديد و بعد صداي كليك دوربين را شنيدم. دوستش بود كه ازش عكس انداخته بود.😅 از همان پشت در هم صداي شادمان خنده آن‌ها را مي‌شنيدم. ولي مطمئنم ان‌ها صداي گريه من را نشنيديد.😢 فاطمه كمي مكث كرد: - علي رفت براي هميشه! 💭صورتم از حرارت داغ شده بود. دلم مي‌تپيد، مثل اين كه چند كيلومتر دويده باشم، نمي دانستم آخرين سوالم را بپرسم يا نه؟ از جوابش وحشت داشتم. كسي در وجودم نهيب مي‌زد كه نپرس! نپرس اين سوال آخر را. با خودم فكر كردم، آخرش كه چي؟ براي هميشه در اين شك و ترديد با قي بمانم؟ ولي اگر گفت ( (نه) ) چه؟ چگونه مي‌خواهي اين جواب را باور كني؟ باز هم گفتم كه از واقعيت نمي شود فرار كرد! بپرس تا مطمئن شوي كه او مثل تو تنها نيست. سعي كردم حرفي بزنم. نمي شد! چيزي راه گلويم را بسته بود. به زحمت از ميان ان مشت ترس و اضطراب راهي باز كردم براي حرف زدن. براي اخرين سوال: - ديگه بر نگشت؟😒 نگاهش از روي گنبد ليز خورد. ارام و خونسرد. ليز خورد و آمد پايين. چرخيد به سمت من. تا اين كه رسيد به من. ديگر حتي اگر جواب هم نمي داد، من جواب را نمي دانستم. ولي او هيچ سوالي را بي جواب نمي گذاشت. - چرا بر گشت! زودتر از هميشه، بر خلاف هميشه كه بي خبر وارد مي‌شد، اين بار اول خبر داد و بعد خودش آمد بعد از عمليات مرصاد بود. اين بار غريب نبود! همه مردم آمده بودند 😢به پيشوازش جلوي مقدمش گوسفند كشتند. براي اين كه فقط دستشان به او بخورد، او را از همديگه قاپ مي‌زدند. اين بار روي شانه‌هاي مردم شهر آمد. مثل همه قهرمان ها. مثل همه كساني كه مردم دوستشان داشتند. هر چه فرياد زدم (آخه بذارين من هم ببينمش!) آخه اون علي يه شهر بود. او و دهها علي ديگر كه انگار بر شانه‌هاي شه پرواز مي‌كردند. گفتم: (علي قرارمان اين نبود. تو ميان بر زدي. تو زودتر به هدفت رسيدي. من هم كمكت كردم. نكردم؟! پس من چي. ) گفت: (سهمت پيش حضرت زينبه! از خودشون بگير) البته اين را بعد‌ها گفت. دو هفته از بر گشتنش. اومد گفت: (نگفتم تنهات نمي ذارم! حالا باور كردي؟ ) و من باور كردم. همان روز كه از خواب بلند شدم، رفتم سر اون صندوق چوبي قديمي نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت کنید 🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ فاطمه _دفتر مقاله هامون رو در اوردم و در ادامه آخرين صفحه مقاله (وداع با خورشيد) نوشتم كه بعد از وداع با خورشيد، هنگامي كه زينب قدم به درون خیمه نهاد، همه مطمئن شدند زينب تنها نيست، گويي حسين هم با او به ميان خيمه مي‌آمد. 💚حسين با زينب بود!💚 حتي در عصر عا شورا و حتي در ميان ان خرابه شوم. انگار اين حسين بود كه بر سر منبر خطبه مي‌خواند. انگار اين حسين بود كه كو كان را بر روي پاهايش مي‌خواباند و آن‌ها را آرام مي‌كرد و همين بود كه بعد از عاشورا كسي از كنار زينب تكان نمي خورد. زيرا حسين با زينب بود! ) ) 💭تمام شد.... آن مشت ترس و اضطراب، آن گره غم و نگراني از هم باز شد. باز شد و مثل يك كلاف طولاني از چشم‌هايم سرازير شد.😭 نمي دانم اگر شانه‌هاي فاطمه نبود، كي آرام مي‌شدم. فقط سرم را گذاشتم روي شانه هايش و ديگر همه چيز را فراموش كردم. دست‌هاي فا طمه از دو طرف بالا آمدند و پشت سرم قلاب شدند. نمي دانم اگر علي اش با او نبود باز هم مي‌توانست اين قدر آرام باشد كه زلزله دل مرا هم آرام كند. ازخودم به خاطر ضعفم خجالت مي‌كشيدم. چه قدر زود از ميدان به در رفته بودم. اختلاف پدر ومادر مهم بود، ولي نه اين قدر كه من ترسيده بودم، نگران بودم. مگر فاطمه آدم نبود؟ برادرش، اميدش، همه پشت و پناهش رفته بود اما خودش هنوز قرص ومحكم بود. مثل يك منبع اميد امروز هم اولين بار بود كه اشكش را مي‌ديدم. آن هم فقط توي حرم. مثل همان موقع كه نشسته بود و خيره شده بود به درهاي حرم. از آنجا، از توي ايوان مسجد گوهرشاد، ضريح معلوم نبود. اگر جلوتر مي‌رفتي ومي رسيدي جلوي درهاي باز حرم، آن وقت ممكن بود ضريح را هم ببيني، اما ان موقع فقط درهاي باز حرم را مي‌ديديم و جمعيت زيادي كه صلوات گويان از در وارد و خارج مي‌شدند. اول من بودم كه سميه و عاطفه را ديدم. مي‌آمدند طرف ما، زيارتشان تمام شده بود. بلند شدم و رفتم كنار حوض بزرگ وسط صحن، نمي خواستم من را با صورتي اشك آلود ببينند! مشتي آب زدم به صورتم، احساس كردم كمي خنك شدم. آرام شدم. حرارت درونم كم شد. انگار نسيم خنكي توي سينه‌ام جاري شده بود. مشت ديگري از آب برداشتم. تصوير كبوتري🕊 را توي آب حوض ديدم كه پرواز مي‌كرد. سرم را بلند كردم. كبوتر چرخي زد و نشست روي گنبد. كاش من جاي او بودم. ياد زمزمه‌هاي سميه ( ( افتادم قربون كبوتراي حرمت! ) ) سرم را آورد پايين تا آب را به صورتم بزنم. آب‌ها از لا به لاي انگشت هايم ريخته بود. حيف! ولي هنوز یك حوض ديگر از آن بود. پس چند مشت ديگر از آن آب به صورتم زدم. اين قدر كه احساس كردم ديگر آرام شده ام. برگشتم جايي كه فاطمه بود. سميه و عاطفه هم كنارش ايستاده بودند. رفتم جلو و سلام كردم. سميه برگشت طرف من: - سلام مريم جان! زيارتت قبول.😊 شايد چشم‌ها يم پف كرده بود. هرچه بود سميه نگاهش گرم تر و مهربان تر شد. اما عاطفه براي جواب سلامم، فقط سرش را تكان داد. آن قدر مشغول بود كه وقت جواب دادن نداشت. داشت تعريف مي‌كرد كه چگونه دستش را به ضريح رسانده است. هيجان زده بود. فاطمه فقط لبخندي به لب داشت. - اون وقت فكر مي‌كني اين طوري زيارتت قبوله؟ عا طفه بهش بر خورد: - مگه زيارت من چشه؟😕 نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ 🔸 فاطمه - همين كه خودت مي‌گي كه زن‌ها را هل مي‌دادي و مي‌رفتي جلو! همين كه زائرهاي امام رضا رو اذيت مي‌كردي.😒 عاطفه ديگر اجازه نداد فاطمه ادامه دهد. - اي بابا سخت نگير خاله خانم! اين جا حرم امام رضاست! امام رضا هم فداشون بشم بخشنده ان! دانشگاه نيست كه كميته انضباطي داشته باشن.😄 از كجا اين قدر مطمئني؟😐 اگه هم داشته باشن مال شماست فاطمه جون كه بلدي زيارت بخوني. ما زيارت كردنمون اين طوريه عزيزم گوشت با منه! ما اين طوري هستيم!😌 و كف دستش را نشان داد:✋ -صاف صاف! زيارت كردنمون هم اين طوريه، تو خوشت نمي آد، هر جور كه دلت مي‌خواد زيارت كن. از قديم و نديم هم گفتن موسي به دين خود، عيسي به دين خود. بريم مريم جون! و بالاخره به طرف من برگشت. گفتم: مگه فاطمه نمي آد؟ عاطفه- نه خير! فاطمه خانم ديگه مودشون رفته بالا! با ما نمي پرند! با اون بالايي‌ها مي‌رن و ميان.😅 و با ابروهاش به سمت حرم اشاره كرد. فاطمه گفت: - محلش نذار مريم جون! من مي‌مونم اين جا، هنوز كار دارم. آخه امروز نائب الزياره ام. به يكي قول دادم كه به جاي اونم زيارت كنم.☺️ نتوانستم كنجكاوي‌ام را پنهان كنم: كي؟😊 جوابش يك كلمه بود. ولي دوباره مرا داغ كرد: علي! عاطفه نگاهي به ساعتش كرد: - آخ! ديرشد مي‌بينم چقدر گشنمه ها! نگو ساعت يك شده! تا برسيم حسينيه ديگه هيچي برامون نمونده.😄 فاطمه مفاتيح كوچك سميه را ازش گرفت و رو به همه گفت: - ظرف هايش مي‌مونه براي شما كه بايد بشويين. آخه امروز نوبت اتاق ماست كه شهردار باشه!😉 عاطفه- پس بگو تو چرا ظهر نمي آي حسينيه! مي‌خواي از زير ظرف شستن فرار كني. بي خيال فا طمه جون تو بيا ناهارت رو بخور، من خودم جاي تو ظرف مي‌شكنم!😄 فاطمه- تو جوش منو نخور عاطفه خانم! ناهار منو هم تو بخور. ظرف‌هاي شب رو هم بذارين خود من تنهايي ترتيبشون رو مي‌دم. عاطفه خوشحال شد و راه افتاد: - پس تا شب خداحافظ خاله خانم.😃👋 من هم راه افتادم ولي يكهو برگشتم طرف فاطمه: - راستي! بعد از ظهر ساعت ۵ يادت نره ها!😊 فاطمه- باشه تا خدا چي بخواد! در راه دوباره داشت شاهكار امروزش را تعريف مي‌كرد. عجب دختر خستگي نا پذيري بود اين عاطفه. عاطفه- آره مريم جون! ديدم خانمه تا اومد توي*رواق*چند دقيقه ايستاد و همه رو خيره نگاه كرد. فكر كنم عرب بود، آره حتما عرب بود. خلاصه چند لحظه نيگاه كرد و بعد پته‌هاي چادرش رو بست پشت گردنش. اون وقت خيلي اروم جلو، محكم و قوي، درست مثل شير. آره دقيقا مثل يه شير قدرتمند كه تو حوزه سلطنتي اش قدم مي‌زنه... 💭عجيب بود! نمي دانم اين سميه كه اين قدر از دست كارهاي عاطفه در كوچه و خيابان حرص مي‌خورد، چه اصراري داشت با او بيرون بيايد. خون، خونش را مي‌خورد. هر چند لحظه اي هم زير لب به عاطفه تذكر مي‌داد كه يواش تر حرف بزند، مردم متوجه حرف زدنش مي‌شوند. عاطفه اما گوشش بدهكار اين حرف‌ها نبود. عاطفه- خلاصه تا رسيد به زن ها، دو دستش رو گذاشت روي شونه‌ها شون و اون رو پرت كرد اين طرف و اون طرف و براي خودش راه باز كرد. ما هم تا ديديم اوضاع اين طوريه، خودمون رو انداختيم پشت سر خانم شيره و دبرو كه رفتي! اون راه رو باز مي‌كرد و ما هم پشت سرش رفتيم تا رسيديم كنار ضريح...! 💭نمي دانم چرا حوصله حرف‌هاي عاطفه را نداشتم، برعكس اين دو-سه روز كه عاشق حرف زدن و مزه پراني‌ها يش بودم. شايد به اين علت بود كه حواسم هنوز پيش فاطمه بود. 😔دستم توي جيب مانتويم كاغذي را لمس كرد. يك تكه مقواي صاف و ليز، مثل عكس، با عجله بيرون اوردمش. عكس 🌷علي🌷 بود. همان كه فاطمه داده بود تا تماشايش كنم. آخرين عكسش! اخرين وداعش! اين بار با خيال راحت تماشايش كردم. با صبر و فراغت. يك دل اسير! چه خنده شاداب بانشاطي داشت! انگار كن بچه اي كه قرار است به يك مهماني بزرگ برود. يك ميهماني بزرگ و مجلل. با لباسي فاخر و با شكوه. چقدر سرزنده! چقدر پر اميد! به اين همه اميد، به اين همه سر زندگي و نشاط غبطه مي‌خوردم. نمي دانم چقدر وقت بود كه به آن عكس خيره شده بودم، يك موقع به خودم آمدم كه ديگر صداي عاطفه نمي آمد. با تعجب سرم را بلند كردم، عاطفه با چشم‌هايي خشمگين مرا نگاه میکنن ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ عاطفه- مي‌بخشين كه ما چغندر پوست نمي كنديم، حرف مي‌زديم، گل لگد نمي كرديم! از خجالت سرخ شدم. احساس كردم دست و پايم را گم كرده ام ببخشين حواسم پرت شد.☺️ عاطفه-چشمم رو شن! اين ديگه عكس كيه؟! منتظر جواب من نشد و عكس را از دستم قاپ زد بَه بَه مبارك باشه! به سلامتي انشا الله! پس يه شيريني هم افتاديم همين چند وقته صورتم داغ شد. خواستم تو ضيح بدهم كه جلوي اشتباهش گرفته شود من- برادر فاطمه است، علي! عاطفه- اَ! چه بهتر! پس يه شام و شيريني افتاديم! ولي خودمونيم ها، اين فاطمه هم عجب ناقلاييه! توي همين دو- سه روزه برادرش رو قالب كرد. وبعد نگاهي به سر تا پاي من كرد، نگاه ديگه اي هم به عكس: نه! شايد هم مريم رو قالب كرده باشه. وخنديد😄 من- اون شهيد شده!😔 ضربه كاري بود، خنده عاطفه در دهانش خشكيد. سميه اه بلندي از ته دل كشيد. عاطفه نميخواست باور كند. هنوز دودل بود: داري شوخي مي‌كني!😧 و من اصلا حال و حوصله شوخي را نداشتم؛ بخصوص امروز. هيچ آدم عاقلي در مورد چنين چيزهايي شوخي نمي كنه. عاطفه زير لب با خودش زمزمه كرد پس چرا هيچ وقت چيزي از اين موضوع به ما نگفت.😟 عاطفه يكهو جدي شد دو سال با هم دوست بوديم، ولي اينو نمي دونستيم. يعني هميشه طوري از اون حرف مي‌زد كه آدم احساس نمي كرد برادرش رو از دست داده. انگار همين حالا حي و حاضر كنارش بود. سميه نفس عميقي كشيد. همين طور كه سرش پايين بود و راه مي‌رفت، گفت: خب شايد به خاطر اين باشه كه فاطمه هيچ وقت هم برادرش رو از دست نداد. يعني همين طور كه تو ميگي انگار علي هميشه كنارشه. نمي دونم چه طوري، ولي خب بوده ديگه! چنان زنده كه بعضي وقت‌ها باهاش مشورت مي‌كنه عاطفه در حالي كه هنوز حيرت زده به نظر مي‌رسيد، پرسيد پس تو مي‌دونستي؟ چرا ما خبر نداشتيم؟😳 سمیه- چون من از قبل اين كه علي شهيد بشه با فاطمه دوست بودم و اون موقع در جريان اين قضيه قرار گرفتم.مي‌دوني كه اشنايي ما از قبل دانشگاهه. ولي اون خودش دوست نداشت از اين قضيه براي كسي حرفي بزنه. حالا هم نمي دونم چي شده كه براي مريم از اين قضيه حرف زده😕 عاطفه با شيطنت خاصي گفت اين طور كه معلومه مريم خانم ره صد ساله رو يك شبه رفتن. توي همين دو-سه روز خيلي قاپ فاطمه را دزديده. ديگه حالا از مقربانن! البته يكي-دو باري هم براي من چيزهايي رو گفت. ولي من از دوست‌هاي قديمي اش هستم. خيلي از چيزها و مسائلش رو خودم ديدم. ديدم كه 🌷شهادت علي🌷 بيشتر از همه روي فاطمه تاثير گذاشت. چه طوري بگم، نه اين كه فاطمه را عوض كنه، ولي اونو وارد فضاي ديگهاي كرد. پرشش داد. چه روزهايي بود، يادش به خير! تا برسيم حسينيه، سميه از خاطراتش مي‌گفت. از ارتباط خودش و فاطمه، از روحيات فاطمه وقتي رسيديم حسينيه، سميه ديگر چيزي نگفت بچه‌ها نهارشان را خورده بودند. عاطفه از در كه رفت داخل، دوباره همان عاطفه هميشگي شد شلوغ و پرسر و صدا. بچه‌ها نهارشان را خورده بودند، اما سفره را هنوز جمع نكرده بودند. سميه مي‌گفت كه بچه‌ها منتظر بوده اند تا ما هم بياييم و نهارمان را سر سفره بخوريم. ولي عاطفه عقيده داشت كه متوجه شد فاطمه با ما نيامده است، راحله بود. يك دسته از ظرف‌هاي توي سفره را برداشته بود و قصد داشت از سالن بيرون برود. وسط راه انگار چيز جديدي يادش افتاد. ايستاد وبرگشت طرف ما، با نگاه مشكوكي ما را برانداز كرد و پرسيد راحله- پس فاطمه كو؟ عاطفه- اولا كه يكي را بردن جهنم، گفت پيف! پيف! اين جا بو مي‌آد ثانيا، فاطمه خانم فهميدن كه امروز شهرداري نوبت اتاق ماست، يكهو درجه معنويتاش رفت بالا، در حرم موندن تا براي شما دعا كنن كه ظرف شستن رو ياد بگيرين تا ليوان و استكان رو نشكنين راحله لبش را گزيد و رفت معلوم بود به زحمت خودش را كنترل مي‌كند. بيچاره چه زجري مي‌كشيد از صحبت كردن با عاطفه. وقتي برگشت فقط پرسيد: تا ساعت ۵ بر مي‌گرده يا نه؟ معلوم نبود طرف خطابش كيست؟ مسلما با عاطفه نبود. من برايش توضيح دادم فاطمه در حرم مانده تا به جاي برادرش زيارت كندوتا ساعت ۵حتما بر مي‌گردد. عاطفه هم با لحني كه نشان بدهد خيلي از راحله دلخور است، غرغركرد: ببين راحله خانم، ممكنه فاطمه از زير كار در بره، ولي مطمئن باش از زير جواب دادن به سوال كسي در نمي ره. اون هم سوال‌هاي بي پايه اي مثل و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در بياورد نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )
کتاب غذای روح است 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 معرفی کتاب مجازی👇👇👇
کاوه معجزه انقلاب.pdf
483.5K
📘 نام کتاب : کاوه معجزه انقلاب 📜 موضوع : پیش درآمدی بر زندگی و خاطرات سردار شهید محمود کاوه ✍ گردآوری و باز نویسی : حمید رضا صدوقی 📚 ناشر : کنگره بزرگداشت سرداران شهید و بیست و سه هزار شهید استان خراسان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
پنجاه سال عبادت.pdf
2.83M
💫 🔸 اين وصيتنامه های كه اين عزيزان می نويسند مطالعه كنيد پنجاه سال عبادت كرده ايد و خدا قبول كند. ... اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد. امام خمينی (صحيفه ج14 ص491) 🔸 💫 💠اينكه شما ديديد امام فرمودند: "وصيتنامه هاي اين جوانان را بخوانيد" من حدسم اين است البته در اين مورد چيزي از امام نشنيدم كه اين يك توصيه ی خشك و خالي نبود. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
iQuran_pro.apk
30.74M
📗📖 نسخه پولی نرم افزار قرآن مجید 🎁 هدیه رایگان تیم ایرانیان در ماه مبارک رمضان به تمام مسلمانان ایران .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6021800992331268934.pdf
2.03M
📕 داستان کودکی من ✍️ #چارلی_چاپلین .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐢 #بچه‌های گلم 🐬 کارتون آوردم 🐌 🐑 سلاااام بچه‌های نازنینم 🐓 🐸 #نـــقـاشـــی 🐼 🐱 #کــارتــون 🐰 🐘 #شـعــر 🐷 🐼 #قصه🐥
83_emame_zaman_d_146412.mp3
2.49M
💐🍃🌿🌸🍃🌼 💐🌼 💐🍃🌿 💐🍃🌿🌸🍃🌼 ✨﷽✨ #شعر_کودکانه_امام_زمان مهمان گلها یک روز هنگام ســـــحر گلها شکوفا می شــــــود آن روز او می آیــــــد و مهمان گلها می شـــــــود خون در رگ گلـبرگ ها آن روز جاری می شــــود آن روز این دنیا پــــر از عطر بهاری می شـــــــود فریاد شادی مــــــی رود از شوق او بر آسمــــــان آن روز او ،می آیـــــد او مهدی، همان صاحب زمان ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
اسب و الاغ.mp3
3.9M
#قصه_صوتی 🐎 #اسب_و_الاغ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ ماه رمضان سلام سلام بچه‌های مهربون ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تام_جری بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿