سلام دوستان کتاب
🌕 درباره داستانهای کوتا ، کتابهای مجازی ، برنامه کودکان و رمانهای قبل ، بلاخص رمان جدید ،
برای بهتر شدن برنامههای کانال
⚪️ نظری ، پیشنهادی ، انتقادی ، درخواستی اطلاع رسانی کنید ،
آیدی مدیر
@A_125_Z ای دی
منتظرم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1096
🔥💩☠️ عذاب هر روزه ابن ملجم مرادی به دلیل قتل امیرالمؤمنین علیه السلام
قَالَ أَبُو الْقَاسِمِ الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفُ بِابْنِ الرَّفَّاءِ بِالْكُوفَةِ قَالَ: كُنْتُ بِالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَرَأَيْتُ النَّاسَ مُجْتَمِعُونَ حَوْلَ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ، فَقُلْتُ: مَا هَذَا؟ قَالُوا: رَاهِبٌ أَسْلَمَ. فَأَشْرَفْتُ عَلَيْهِ فَإِذَا شَيْخٌ كَبِيرٌ عَلَيْهِ جُبَّةُ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةُ صُوفٍ، عَظِيمُ الْخَلْقِ وَ هُوَ قَاعِدٌ بِحِذَاءِ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ، فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ: كُنْتُ قَاعِداً فِي صُومِعَتِي فَأَشْرَفْتُ مِنْهَا، فَإِذَا طَائِرٌ كَالنَّسْرِ قَدْ سَقَطَ عَلَى صَخْرَةٍ عَلَى شَاطِئِ الْبَحْرِ، فَتَقَيَّأَ فَرَمَى بِرُبُعِ إِنْسَانٍ، ثُمَّ طَارَ. فَتَفَقَّدْتُهُ فَعَادَ فَتَقَيَّأَ فَرَمَى بِرُبُعِ إِنْسَانٍ كَذَا إِلَى أَنْ تَقَيَّأَ بَاقِيَهُ ثُمَّ طَارَ. فَدَنَتِ الْأَرْبَاعُ. فَقَامَ رَجُلاً فَهُوَ قَائِمٌ وَ أَنَا أَتَعَجَّبُ حَتَّى انْحَدَرَ الطَّيْرُ فَضَرَبَهُ وَ أَخَذَ رُبُعَهُ وَ طَارَ وَ فَعَلَ بِهِ فِي الثَّلَاثَةِ الْأَرْبَاعِ كَذَلِكَ. فَبَقِيتُ أَتَفَكَّرُ وَ أَتَحَسَّرُ أَ لَا أَكُونُ سَأَلْتُهُ مَنْ هُوَ؟ فَبَقِيتُ أَتَفَقَّدُ الصَّخْرَةَ حَتَّى رَأَيْتُ الطَّيْرَ فَأَقْبَلَ وَ فَعَلَ كَمَا فَعَلَ، فَالْتَأَمَتِ الْأَرْبَاعُ وَ صَارَ رَجُلًا فَنَزَلْتُ وَ قُمْتُ بِإِزَائِهِ وَ دَنَوْتُ مِنْهُ وَ سَأَلْتُهُ مَنْ أَنْتَ؟ فَسَكَتَ عَنِّي. فَقُلْتُ: بِحَقِّ مَنْ خَلَقَكَ مَنْ أَنْتَ؟ فَقَالَ: أَنَا ابْنُ مُلْجَمٍ. فَقُلْتُ: وَ مَا فَعَلْتَ؟ قَالَ: قَتَلْتُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ، فَوَكَّلَ اللَّهُ بِي هَذَا الطَّائِرَ يَقْتُلُنِي كُلَّ يَوْمٍ قَتْلَةً فَهَذَا خَبَرِي، وَ انْقَضَّ الطَّائِرُ فَأَخَذَ رُبُعَهُ وَ طَارَ. فَسَأَلْتُ عَنْ عَلِيٍّ؟ فَقَالُوا: ابْنُ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله فَأَسْلَمْتُ. (كشف الغمة، ج1، ص434)
ابوالقاسم حسین بن محمد که به ابن رَقّا مشهور است نقل می کند: درمسجدالحرام و مقام ابراهیم علیه السلام راهبی رادیدم که جمعی کثیر به دورش حلقه زده بودند. پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند: راهبی است که مسلمان شده است. نزدش رفتم و دیدم پیرمردی است که صوف به تن دارد و در مقابل مقام ابراهیم علیه السلام نشسته است و چنین می گوید: من در صومعه خود نشسته بودم. روزی دیدم که پرنده ای بزرگ مانند عقاب از هوا پایین آمد و بر سر سنگی که درکنار دریا بود نشست و ربع جسد آدمی را قی کرد و بالا آورد و سپس پرواز نمود و بعد از لحظاتی باز هم آمد و ربع دیگری را قی کرد و همچنین کرد تا این که تمامی جسد شخص نامعلوم را قی نمود و پرواز کرد. سپس اعضاء قی شده به یکدیگر نزدیک شده و به هم چسبیدند و بدنی تشکیل شد و برخاست و به هرطرف نگاه می کرد! من درتعجّب فرو رفته بودم که ناگهان دیدم که باز همان پرنده از هوا به زیر آمد و یک ربع بدن آن شخص را از بدنش جدا نموده و فرو برد و سپس به پرواز درآمد و رفت و پس از لحظاتی آمد و ربع دیگری را برد و به همان طریق می آمد تا اینکه تمامی اعضای او را فرو برده و از نظرم غایب شد. من فکر می کردم و حسرت می خوردم که چرا از آن شخص نپرسیدم که تو کیستی و این چه حالتی است؟ امّا در روزی دیگر باز همان ماجرا در همان وقت روی داد و چون دیدم که او زنده شد و ایستاد، نزد او رفتم و پرسیدم: تو کیستی؟ امّا جواب نداد. گفتم: به حقّ آن که تو را خلق کرده است، بگو کیستی؟ گفت: من ابن ملجم هستم، پرسیدم: چه کرده ای؟ گفت: علیّ بن ابی طالب را کشتم و از آن روز خدای متعال این پرنده را بر من موکّل کرده است که هر روز (به جزای آن عمل) مرا به این نحوی که دیدی می کشد و زنده می کند. دراین حال بودیم که آن پرنده سر رسید و به همان صورت قبل، ربعی از بدنش را کند و پرواز نمود و ماجرایش هم چنان تکرار می شد. پس من درمورد علی بن ابی طالب علیه السلام تحقیق و جستجو نمودم. گفتند او پسرعموی رسول خدا صلّی الله است و به این سبب اسلام آوردم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔥🔥🔥 جایگاه ابن ملجم در جهنّم
جناب علیّ بن ابراهیم قمی در تقسیرش ذیل آیه « قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» می نویسد:
الْفَلَقُ جُبٌّ فِي جَهَنَّمَ يَتَعَوَّذُ أَهْلُ النَّارِ مِنْ شِدَّةِ حَرِّهِ، فَسَأَلَ اللَّهَ أَنْ يَأْذَنَ لَهُ أَنْ يَتَنَفَّسَ، فَأَذِنَ لَهُ فَتَنَفَّسَ فَأَحْرَقَ جَهَنَّمَ قَالَ: وَ فِي ذَلِكَ الجُبِّ صُنْدُوقٌ مِنْ نَارٍ يَتَعَوَّذُ أَهْلُ الْجُبِّ مِنْ حَرِّ ذَلِكَ الصُّنْدُوقِ، وَ هُوَ التَّابُوتُ. وَ فِي ذَلِكَ التَّابُوتِ سِتَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ سِتَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ. فَأَمَّا السِّتَّةُ الَّتِي مِنَ الْأَوَّلِينَ: فَابْنُ آدَمَ الَّذِي قَتَلَ أَخَاهُ، وَ نُمْرُودُ إِبْرَاهِيمَ الَّذِي أَلْقَى إِبْرَاهِيمَ فِي النَّارِ، وَ فِرْعَوْنُ مُوسَى، وَ السَّامِرِيُّ الَّذِي اتَّخَذَ الْعِجْلَ، وَ الَّذِي هَوَّدَ الْيَهُودَ، وَ الَّذِي نَصَّرَ النَّصَارَى، وَ أَمَّا السِّتَّةُ الَّتِي مِنَ الْآخِرِينَ: فَهُوَ الْأَوَّلُ وَ الثَّانِي وَ الثَّالِثُ وَ الرَّابِعُ وَ صَاحِبُ الْخَوَارِجِ وَ ابْنُ مُلْجَمٍ لَعَنَهُمُ اللَّهُ. (تفسير القمي، ج2، ص449)
فلق چاهى در جهنّم است كه اهل جهنّم از شدّت گرمای آن پناه مي برند و از خداوند درخواست می کنند كه اجازه فرمايد که آن چاه تنفّس كند. پس خداوند اذن می دهد و آن چاه نفسی مي كند که آن نفس در اثر شدّت حرارتش جهنّم را مي سوزاند. در آن چاه صندوقى از آتش است كه اهل آن چاه از شدّت حرارت آن صندوق به خدا پناه مي برند. در آن صندوق، شش نفر از اولين و شش نفر از آخرين قرار دارند. شش نفر از اوّلین عبارتند از: قابيل پسر آدم كه برادرش را كشت، نمرود كه حضرت ابراهيم علیه السلام را در آتش افكند، فرعون زمان حضرت موسی علیه السلام، سامرى است كه گوساله را ساخت، كسى كه كه بنى اسرائيل را از دين حضرت موسى علیه السلام بر گرداند، و همان کسی كه نصارى را از دين و طريقه حضرت عيسى علیه السلام باز داشت. شش نفر از آخرين عبارتند از: اولى و دومى و سومى و چهارمی(معاويه)، و رئیس خوارج (ذو الثّديين) و ابن ملجم قاتل امير المؤمنين عليه السّلام.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1097
#حکایات_علماء
🌸 عبا از دوش گرفتی و حرم عمه ام را جارو کردی...
💠 در مقدمه کتاب "خصائص الزينبيه" آمده است: مرحوم حاج محمد رضا سقازاده، که يکی از وعاظ توانمند بود، نقل می کند:
🔸روزی به محضر يکی از علمای بزرگ و مجتهد، حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زينب (سلام الله علیها) جويا شدم، در جوابم فرمود:
🔹روزی مرحوم حضرت آيت الله العظمی آقا ضياء عراقی که از محققين و مراجع تقليد بود، فرمودند: شخصی شيعه مذهب از شيعيان قطيف عربستان به قصد زيارت حضرت امام رضا (علیه السلام) عازم ايران می گردد.
🔸او در طول راه #پول خود را گم می کند. حيران و سرگردان می ماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقية الله امام زمان (علیه السلام) می گردد.
- در همان حال سيد نورانی را می بيند که به او مبلغی مرحمت کرده و می گويد: اين مبلغ تو را به سامره می رساند. چون به آن شهر رسيدی، پيش وکيل ما حاج ميزاحسن شيرازی می روی و به او می گویی:
👈🏻 سيد مهدی می گويد آن قدر #پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالی ات را برطرف سازد.
🔍 اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملاعلی کنی طهرانی، در شام در حرم عمه ام مشرف بوديد...
- ازدحام جمعيت باعث شده بود که حرم عمه ام کثيف گردد و #آشغال ريخته شود.
⭕️ شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب کردی! و حاج ملاعلی کنی نيز آن آشغال ها را بيرون می ريخت... و من در کنار شما بودم!
🔹شيعه قطيفی می گويد: چون به سامرا رسيدم و به خدمت مرحوم شيرازی شرفياب شدم، جريان را به عرض او رساندم.
- بی اختيار در حالی که اشک شوق می ريخت، دست در گردنم افکند و چشمهايم را بوسيد و تبريک گفت و مبالغی را برايم مرحمت کرد.
🔸چون به تهران آمدم، خدمت حاج آقای کنی رسيدم و آن جريان را برای او نيز تعريف نمودم. او تصديق کرد، ولی بسيار متأثر گشت که ای کاش اين نمايندگی و افتخار نصيب او می شد.
📎منبع: سيمای زينب کبری علیهاالسلام ص۱۴۳.
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1098
#تلنگر داستان
ادیسون رو ک همه مون میشناسیم مخترع برق⚡️💡
👦اون ی روز از مدرسه 🎒اومد خونه و ی برگه تو دستش بود...
ب مادرش گفت معلم گفته برو خونه تون اینو هم داد بهم📄... مامان توش چی نوشته؟
👱♀-اشک تو چشماش جمع شد گفت: هیچی مادر ...نوشته پسر شما خیلی باهوشه ی نابغه ست واسه همین دیگه نمیخواد بیاد مدرسه...و تو خونه بهش درس بدین...
مادر شد معلم خصوصی پسرش،و توی خونه بهش آموزش میداد...ادیسون بزرگ و بزرگتر شد و شد مخترع برق...
مادر ادیسون درگذشت...
ی روز ک اون داشت جعبه خاطرات مادر رو نگاه میکرد...چشمش افتاد ب ی برگه📃...همون برگه ای ک تو دوران مدرسه باهاش اومد خونه...
توی برگه نوشته شده بود
🔴پسر شما ی کودنه...اون هیچی نمیفهمه...اونو از مدرسه اخراج کردیم🔴
❗️ادیسون یک کودن بود...ولی مادر اونو یک نابغه خطاب کرد و اونو ب این باور رسوند...
☑️رفتار مادر ادیسون سرنوشت اون و حتی سرنوشت و زندگی جامعه ی بشری رو تغییر داد...
♥️مادر ادیسون قبل از اینکه مادر شود یک دختر بود و بعد همسر شد...یک زن توانست سرنوشت یک انسان و سپس زندگی یک جهان را تغییر دهد...
♥️ما زن ها قدرتی خارق العاده داریم ک اگر در زندگی استفاده شود منجر ب تغییراتی شگرف در زندگی خود و اطرافیانمان خواهد شد...
♥️پس بیایید راه درست را در پیش گیریم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1099
💢آبلیموی خالص!
♨️عزیزان! چقدر مراقب حلال و حرام در زندگی خود هستیم⁉️
🌷مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری نقل میکرد:
🍃عطاری مشهور در کربلا بود؛ #مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما #ثمر نکرد و جمیع #اطبا از او اظهار #ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش می گفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم!
گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال #مرضی در کربلا #شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به #آبلیموی_شیرازی دانستند، آب لیمو گران و #کمیاب شد.
#نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگری به آن #اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی!!
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و #سرمایه زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم.!
⭕️مدتی نگذشت که به این بیماری #مبتلا شدم، هر چه داشتم برای #معالجه فروختم، اما فایده نکرد، فقط هیمن متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1100
🍎بوی سیب سرخ در قبرستان❗️
🔹یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط نقل می کند:
🍃همراه شیخ به کاشان رفتیم. عادت شیخ این بود که هر جا وارد می شد به زیارت اهل قبور می رفت. هنگامی که وارد قبرستان کاشان شدیم شیخ گفت:
«السلام علیک یا اباعبدالله علیه السلام»
🍃چند قدم جلوتر رفتیم، فرمودند: «بویی به مشامتان نمی رسد؟»
گفتیم: چه بویی؟ فرمود: «بوی سیب سرخ استشمام نمی کنید؟»
قدری جلوتر آمدیم، به مسئول قبرستان رسیدیم، شیخ از او پرسید: امروز کسی را این جا دفن کرده اند؟
او پاسخ داد: پیش پای شما فردی را دفن کرده اند. آن گاه ما را سر قبر آن مرد برد و ما در آن جا بوی سیب سرخ را استشمام کردیم.
پرسیدیم: این چه بویی است؟
🌺شیخ فرمود:
وقتی این بنده خدا را در این جا دفن کردند، وجود مقدس سیدالشهدا علیه السلام به اینجا تشریف آوردند و به واسطه این شخص، عذاب از اهل قبرستان برداشته شد.!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚کتاب صوتی پیشاور تمام شد،
✍ انشاءالله
📌از امروز کتاب صوتی
ترجمه دعاهای #صحیفه_سجادیه پخش میشود ...
👈ما شیعیان هر چه داربم از ائمه(ع)داریم .
یکی از یادگاریهای #امام_سجاد(ع)همین کتاب است
👈هر کسی گوش نکنه از کفش رفته .
📚 #ترجمه_کامل_دعاهای_صحیفه_سجادیه
✍ از امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#و_معرفی_کتاب "صحیفه سجادیه"👇
صحیفه سجادیه کتابی حاوی 54 دعا و مناجات از امام چهارم شیعیان، حضرت امام زین العابدین علیه السلام است.
این کتاب به "انجیل اهل بیت" و نیز به "زبور آل محمد" و "أخت القرآن" معروف است.
صحیفه سجادیه پس از قرآن و نهج البلاغه یکی از مهمترین میراث مکتوب شیعه به حساب میآید که شامل بسیاری از معارف و علوم اسلامی و و بخصوص در زمینه اخلاقی و تربیتی است. موضوعاتی چون: خداشناسی، جهانشناسی، انسانشناسی، مباحث عالم غیب، فرشتگان، رسالت انبیاء، جایگاه پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)، امامت، فضایل و رذایل اخلاقی، گرامیداشت اعیاد، مسائل اجتماعی و اقتصادی، اشارات تاریخی، نعمتهای مختلف خداوند، آداب دعاء، تلاوت، ذکر، نماز، عبادت و.... یکی از معروفترین دعاهای صحیفه سجادیه؛ دعای طولانی مکارم الاخلاق است.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه - با ترجمه انصاریان .pdf
2.95M
#کتاب_مجازی
📚 متن و ترجمه صحیفه سجادیه
با خط بسیار زیبای "نسخ"
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
صحیفه سجادیه (1).mp3
5.38M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (1)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (2).mp3
1.9M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (2)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 8
✏️رضا چند ضربه ی آرام به در زد و آن را باز کرد. احمد را دید که ایستاده و دستش روی نقشه ی روی دیوار است، و عباس کریمی و متوسلی را، که نشسته اند و به او چشم دوخته اند.
احمد رو به رضا گفت: "چی شده؟"
رضا گفت: "ناهیدی می گه مهماتمون ته کشیده."
-خب با سرهنگ محمدی تماس بگیرید.
-شرمنده حاجی! بس که از او سلاح و مهمات قرض کرده ام، حتی خجالت می کشم تماس بگیرم و حال و احوال کنم. برادر احمد، بی زحمت این دفعه خودتون زحمت بکشید.
احمد سر تکان داد و به عباس کریمی گفت: "من الان برمی گردم."
با رضا به سمت اتاق مخابرات رفت. ابوالفضل، نشسته بود و قرآن می خواند. احمد گفت: "ابوالفضل جان، لطف کن سرهنگ محمدی را برام بگیر."
ابوالفضل قرآن را روی دستگاه بی سیم گذاشت. ولوم بی سیم را چرخاند و لحظه ای بعد گوشی را به احمد داد. احمد گوشی را به دهان نزدیک کرد و گفت: "سلام علیکم. با سرهنگ محمدی کار داشتم... بفرمایید احمد متوسلیان... سلام جناب سرهنگ! حالتون چطوره؟ الحمدالله ما هم بد نیستیم. راستش باز هم نقل و نباتمون تموم شده. بله، می دونم که حساب بدهیمون بالا رفته، ان شاءالله وقتی برامون نقل و نبات رسید همراه با چند تا کله قند از خجالتتون درمی آم. بچه ها رو می فرستم خدمتتان. نه ممنون. امری باشه؟ یاعلی. خداحافظ."
گوشی را به ابوالفضل داد. رو کرد به رضا و گفت: "تا وقتی که رئیس جمهور ما رو نامحرم بدونه، همین آش و همین کاسه است. با بچه ها برو پیش سرهنگ مهمات بگیر."
احمد و ستون نیروهایش بعد از یک درگیری با ضدانقلاب در یکی از روستاها حالا به سمت مریوان برمی گشتند. ستون با نظم و ترتیب حرکت می کرد. افراد مجروح بر دوش دیگران حمل می شدند.
رضا به همراه احمد در کنار ستون حرکت می کرد. توسلی پا تند کرد و خودش را از انتهای ستون به احمد رساند. قمقمه اش را درآورد و به احمد تعارف کرد. احمد تشکر کرد. توسلی گفت: "اعلامیه ی جدید ضدانقلاب را دیدی؟"
-بازم اعلامیه داده اند؟
-آره.
توسلی رو کرد به رضا و گفت: "همراهت هست؟"
رضا برگه ای از جیب بغل شلوارش درآورد و به احمد داد. توسلی گفت: "نوشته اند فتح مریوان چیزی نیست. متوسلیان و قوای حکومتی اگه راست می گن و قدرت دارند، بیایند دزلی را بگیرند."
احمد برگه را به رضا پس داد و گفت: "به امید خدا اونجا رو هم می گیریم."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 9
✏️دو روز بعد احمد و نیروهایش از مقر سپاه مریوان با صلوات و دعا بیرون زدند. دقایقی بعد ستون نیرو از شهر خارج شد. سوز سردی می وزید. از دهان ها بخار بیرون می زد. همه ساکت و آرام قدم برمی داشتند.
دو ساعت بعد ستون نیرو از کمرکش یک تپه سنگی بالا رفت. مسیر ستون رو به سمت غرب تغییر کرد.
تاریکی بر کوهستان حکمفرما بود. سوز سرما بیشتر شد. رضا در ستون و پشت سر حاجی پور حرکت می کرد. کلاه کشی سبز رنگی را به سر کرده و لبه اش را تا ابروانش پایین کشیده بود. طوری که گوش هایش هم دیده نمی شد. با آنکه دستکش کلفتی به دست داشت، انگشتانش از سوز و سرما سر شده بود.
رضا آهسته نزدیک گوش حاجی پور گفت: "اکبر آقا، بالاخره نگفتی کجا می ریم."
حاجی پور لبخند زد. همان طوری که حرکت می کرد گفت: "فعلا که به طرف عراق می ریم."
رضا غر زد و آهسته از ستون کنار کشید. عباس کریمی را در ستون پیدا کرد. آهسته پشت سرش قرار گرفت و لحظه ای بعد دستش را به شانه ی عباس زد و گفت: "عباس آقا، بالاخره معلوم نشد کجا می ریم؟"
عباس هم لبخند زد و گفت: "طاقت داشته باش، بالاخره می فهمی!"
رضا حرص خورد.
به دستور احمد، بچه ها چند دقیقه استراحت کردند. سرما از نفس افتاده بود. ستون حرکت کرد و از یک سراشیبی پایین رفت. دوباره باد وزیدن گرفت. هوهوی باد در کوهستان می پیچید. رضا به احمد نزدیک شد و پابه پای او قدم برمی داشت. احمد به ساعت شب نمایش نگاه کرد. به محمد توسلی که سر ستون حرکت می کرد پیام داد که وقت نماز است. همان طور که می روند تیمم کنند و نماز بخوانند. پیام نفر به نفر به عقب رفت.
ساعتی بعد ستون از یک ارتفاع بالا کشید. احمد به رضا گفت: "به ارتفاعات اورامان رسیدیم. پیام رو رد کن."
پیام به عقب رفت. چشمان رضا از تعجب گرد شد. ناباورانه به رضا چراغی گفت: "چطوری به اورامان رسیدیم؟!"
-هیس! پیام را رد کن بره!
ستون به یک نقطه ی تقریبا مسطح ارتفاعات رسید. رگه ای روشن از نور در آسمان جوانه زد. همه روی سطح صاف، تنگ یکدیگر بی هیچ کلامی جمع شدند. احمد رو به رضا گفت: "چراغی و اکبر و عباس و محمد را صدا کن."
رضا رفت و همراه آن چهار نفر برگشت. احمد نقطه ای را در پایین کوه که در چند نقطه اش نور سوسو می زد نشان داد و گفت: "اونجا دزلیه. نیروهاتون رو توجیه کنید. حمله باید تند و سریع انجام بشه. باید سریع روستا رو پاکسازی کنیم."
به ساعتش نگاه کرد.
-چند دقیقه دیگه توپخانه ی ارتش، دزلی را می کوبد. بعد ما حمله می کنیم. رضا! برو ابوالفضل رو صدا کن.
ابوالفضل آمد. احمد گفت: "ناهیدی رو بگیر!"
ابوالفضل ولوم فرکانس را چرخاند گوشی را به احمد داد.
-علی جان، سلام. سلامت باشی. به سرهنگ محمدی بگو ما می خواهیم الله اکبر بگیم. آماده است؟ خب الحمدالله. پس الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.
لحظه ای بعد سوت کشدار گلوله ی توپ ها بلند شد. آسمان در حال روشن شدن بود که اطراف دزلی زیر چتر آتش توپخانه رفت. احمد سریع و با دقت به ناهیدی گرا می داد و توپخانه پشت سر هم شلیک می کرد. افراد ضدانقلاب وحشت زده و سردرگم از خانه ها بیرون می دویدند. رضا از روی ارتفاعات شاهد بمباران دزلی بود. حالا آسمان کاملا روشن شده بود. احمد به توپخانه اطلاع داد که می خواهند حمله کنند. آتش توپخانه قطع شد. احمد مشت گره کرده اش را بالا برد و فریادش در کوهستان پیچید. "الله اکبر". ستون نیرو از ارتفاع پایین رفت. با رسیدن به دزلی درگیری شدیدی بین افراد باقیمانده ضدانقلاب درگرفت. نیروهای ضدانقلاب وحشت زده و هراسان در حالی که غافلگیر شده بودند، بی هدف شلیک می کردند و دنبال راه نجات بودند.
یک موشک آر.پی.جی به سوی خانه ای که نوک تیرباری از پنجره اش بیرون زده بود، به پرواز درآمد و لحظه ای بعد همراه با صدای انفجار، تکه های شیشه و چوب و تیربار با موج انفجار بیرون زد.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 10
✏️آفتاب در سینه ی آسمان بود و نیروهای احمد آماده و قبراق در کوچه پس کوچه ی روستا گشت می زدند. حتی خود بچه ها هم باورشان نمی شد که به این راحتی بتوانند آنجا را تصرف کنند.
ممقانی در حال پانسمان دست یک کرد هیکل مند بود. رضا به همراه کاک ادریس، پیشمرگ مسلمان کرد، از کنارشان گذشتند. نگاه کاک ادریس برای لحظه ای به مرد مجروح افتاد. چند قدم آن سوتر به یکباره ایستاد و با تعجب سر برگرداند و به مرد مجروح خیره ماند. رضا برگشت و گفت: "چی شده کاک ادریس؟"
کاک ادریس آهسته مرد مجروح را نشان داد و گفت: "اون رو می شناسی؟"
رضا به مرد مجروح نیم نگاهی انداخت و شانه بالا انداخت و گفت: "نه کیه؟"
-اون کال کاله!
رضا کودکانه خندید و گفت: "کال کال دیگه چیه؟"
کاک ادریس با حرص گفت: "کال کال اسم مستعارشه، اون معاون سیاسی رئیس دموکراتهاست!"
رضا حیرت زده گفت: "رئیس دموکراتها؟ قاسملو؟"
-آره.
-مطمئنی؟ می شناسیش؟
-برادر احمد کجاست؟ باید بهش بگم!
رضا و کاک ادریس دنبال احمد رفتند. او را پیدا کردند و موضوع را گفتند. احمد با تعجب گفت: "مطمئنی؟ از کجا می شناسیش؟"
کاک ادریس گفت: "به خدا خودشه. من قبل از توبه و پیشمرگ شدن، جزء افرادش بودم. او اعلامیه داده که من به فتوای شیخ عباس نقشبندی نه پاسدار خمینی را سر بریده ام."
احمد گفت: "بریم."
به کال کال و ممقانی رسیدند. ممقانی آخرین گره باند را زد. احمد کنار کال کال رو پنجه پا نشست و گفت: "تو کال کالی؟"
مرد با تکبر بادی به غبغب انداخت و گفت: "بله. من کال کال هستم!.
چهره احمد از عصبانیت تیره شد. کال کال با دیدن چهره ی احمد رنگش پرید و گفت: "من هیچ مشکلی ندارم. بهتره بدونی که با آفای بنی صدر از قدیم رفاقت دارم. ایشون من رو خوب می شناسند!"
احمد رو به رضا کرد و گفت: "به بچه ها بگو چشم ازش برندارن. برمی گردیم مقر. باید از این کال کال خان بازجویی کنیم!
هنوز چند ساعت از برگشتن آنها به مقر سپاه مریوان نگذشته بود که رضا دنبال احمد آمد و گفت پشت بی سیم کارش دارند. احمد به اتاق مخابرات رفت. ابوالفضل گوشی بی سیم را به احمد داد. احمد گفت: "بفرمایید، احمد هستم."
رضا و ابوالفضل به احمد چشم دوختند. رفته رفته چهره ی احمد سرخ و تیره شد و بعد طاقت نیاورد و فریاد زد: "یعنی چی؟ معلومه چی می گید؟ به همین مفتی و بدون بازجویی بفرستمش سنندج؟ یعنی جناب بنی صدر دستور داده اسرای دزلی را بفرستیم؟ آخه این بنی صدر خان از کجا فهمیده ما دیشب تو دزلی عملیات کردیم؟ هان؟ حتی بچه هایی که برای حمله اومده بودند هدف عملیات رو نمی دونستند. همین؟ المامور و معذور؟ آره. حرف دهنم رو می فهمم. بله، اگر امام بالا سرمون نبود حرف هیچ بنی بشری را قبول نمی کردم، چه رسد به بنی صدر!"
گوشی را به ابوالفضل داد. رضا تا آن زمان احمد را آنقدر عصبانی ندیده بود. احمد رو به رضا و ابوالفضل گفت: "دیدید؟ این دستور یعنی آزادی کال کال و بقیه ی جنایتکارها. آخه این درد را به کی باید گفت. به کی؟"
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 11
✏️یک هفته از عملیات دزلی می گذشت. احمد در حال وصله زدن به آستین بلوزش بود. رضا آمد و گفت: "سرهنگ محمدی پشت خط کارتون داره."
احمد بلند شد و همراه رضا به اتاق مخابرات رفت. گوشی را گرفت.
-سلام علیکم. حالتون چطوره جناب سرهنگ؟ بله خودم هستم.
رضا صدای بم سرهنگ را از گوشی می شنید.
-سلام احمد آقا، والله چطور بگم. خجالت می کشم، حقیقتش رو بخواهید، صبح امروز یک نامه ی سری از فرمانده ی کل قوا آقای بنی صدر برامون رسید.
-خب؟
-شرمنده ام. اما دستوره. ما دیگه حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم. ببخشید که مجبور شدم این پیام را بدم. امری ندارید؟
احمد گفت: "نه. خداحافظ."
گوشی را به ابوالفضل داد. احمد با خود گفت: "آب پاکی رو دستمون ریختند."
آهی کشید رو به رضا گفت: "برو دنبال محمد توسلی. بگو بره سپاه پاوه پیش ابراهیم همت، مهمات قرض بگیره. گرچه اونها هم در مضیقه اند. خودت هم نیم ساعت دیگه بیا یه نامه بدم ببر برای برادر بروجردی."
رضا در مدتی که به سپاه مریوان آمده بود، رانندگی را از عباس کریمی یاد گرفته بود. آنقدر با جیپ درب و داغان سپاه ور رفت و تمرین کرد، تا راه افتاد. دیگر در ماموریت های خارج از شهر از جیپ استفاده می کرد. چهار ماه از آمدنش پیش احمد می گذشت. در این مدت تنها یک بار و آن هم چند روز به مرخصی رفته بود. در مرخصی هم دلش تنگ شده و زود برگشته بود. عمو حسین از رضا خواسته بود چند روزی بماند. اما رضا قبول نکرده بود. حتی خواهش و تمناهای سیده خانم هم تاثیری بر او نداشت.
رضا جیپ را روشن کرد و از مقر بیرون زد.
به کرمانشاه رسید. به سمت ساختمان سپاه پاسداران منطقه ی هفت کشور راند. محمد بروجردی با رویی گشاده به استقبالش آمد. محمد از کسانی بود که احمد در مبارزات قبل از انقلاب در گروه چریکی توحیدی صف با او آشنا شده بود. بروجردی جوانی بود قد بلند و گندمگون، با موها و محاسنی بور و عینکی بر چشم. مهربانی و مردانگی او حتی در بین مردم کردستان هم زبانزد بود. آرامش او باعث تسکین فشارهای روحی و روانی بچه های رزمنده می شد.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 12
✏️رضا، نامه احمد را به بروجردی داد. بروجردی نامه را باز کرد. رضا صدایش را شنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر بروجردی، سلام علیکم. می دانم مشغله ات زیاد و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد می ترکد. تا به حال هر چه توصیه کرده اید، به گوش دل شنیده ام. اما دیگر دلم از مظلومیت بچه های رزمنده ی کردستان و این همه حق کشی و خیانت، خون است. تا کی باید دندان بر جگر گذاشت؟ تا کی باید از دست آقای بنی صدر و لیبرال های خائن حرص و جوش خورد؟ رئیس جمهور است؟ فرمانده ی کل قواست؟ روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. حالا کار به جایی رسیده که آقای ناپلئون شانزه لیزه ای سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتی کرده. رفته در پایگاه وحدتی دزفول نشسته و لاف مقاومت می زند. قبل از تهاجم سراسری ارتش عراق به ایشان گفتیم که دولت باید قاطعانه به پاکسازی کردستان ادامه بدهد و به محض گرفتن"نوسود" مرز با عراق را کاملا ببندد. اگر مرز بسته نشود مسئله کردستان تا ده سال دیگر هم تمام نمی شود، اما گوش نکردند. همین چند وقت پیش به ایشان پیام رساندیم که ما از طریق نوسود خیلی خوب می توانیم روی شهرهای عراق کار کنیم. فقط کمبود نیرو و مهمات داریم. اما جواب دادند که من حتی یک نفر نیرو هم به شما نمی دهم. دیگر مجبورم بعضی حقایق را که حتما می دانید بگویم. بارها در پاکسازی مواضع ضدانقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کرده ایم. به جای فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانی و مقاله های کذب، میان نیروهای مومن سپاه و ارتش تفرقه درست می کند. حرف هم بزنی آقا پای ولایت را وسط می کشد. می گوید: "تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است." من صریحا می گویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد.
مرید شما، احمد متوسلیان.
بروجردی لبخند زنان نامه را تا کرد و رو به رضا گفت: "به احمد سلام برسون و بگو بروجردی گفت امیدت به خدا باشه. خدا کریمه."
در راه برگشت، رضا به موضوعات دور و بر فکر می کرد. به متوسلیان و دوستی دیرینه اش با بروجردی. بروجردی همیشه پاسخ نامه های تند احمد را با لبخند می داد. رضا می دانست که بروجردی علاقه ی عجیبی به احمد دارد. از بچه ها شنیده بود که بروجردی همیشه بعد از خواندن نامه دستور می دهد تندی پبام احمد را بگیرند و تمامی کمبودها و مشکلات او را به تهران و مراکز مافوق منعکس کنند. رضا از گوشه و کنار شنیده بود که نامه ها و گزارش های احمد برایش دشمن می سازد. او بعضی از نسبت هایی را که عوامل بنی صدر به احمد زده بودند، شنیده بود: "نفوذی ضدانقلاب در سپاه"، "منافق و توده ای" و می دید که احمد این نسبت ها را می شنود و حرفی نمی زند.
عصر بود که رضا به مقر رسید. سنگینی و سکوتی بر مقر حکمفرما بود. رضا با تعجب جیپ را سر جایش پارک کرد. نورانی او را در گوشه ی حیاط دید. چشمان نورانی دو کاسه ی خون شده بود. هول و ولا به جان رضا افتاد. به طرف نورانی رفت و گفت: "چی شده؟"
نورانی نگاهش کرد. خواست حرف بزند، اما لبانش لرزیدن گرفت و دوباره اشک از چشمانش روانه شد. رضا دستپاچه وارد ساختمان شد. صدای هق هق گریه را از اتاق ها می شنید. هراسان به سوی اتاق احمد دوید. ناهیدی پشت در بسته ی اتاق نشسته بود و شانه هایش از گریه تکان می خورد. حال رضا بد شده بود. شانه های ناهیدی را گرفت و تکان می خورد. حال رضا بد شده بود. شانه های ناهیدی را گرفت و نالید: "بگو ببینم چی شده؟ یکی به من بگوید چی شده."
ناهیدی نگاهش کرد و گفت: "توسلی، توسلی."
-توسلی چی شده؟
-شهید شد! ضدانقلاب شهیدش کرد. به کمین خورد.
رضا خرد شد. به دیوار تکیه داد و سر خورد و نشست. بغض گلویش را فشرد.
-برادر احمد کجاست؟
ناهیدی به اتاق دربسته اشاره کرد. رضا سر به دیوار تکیه داد و مزه شور اشک را روی لبانش حس کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 13
✏️بر سردر مقر، پارچه نوشته ی بزرگی زده بودند که روی آن نوشته شده بود: "بازگشت زائر بیت الله الحرام، حاج احمد متوسلیان را خیر مقدم می گوییم."
رضا به دیوار گوشه ی حیاط تکیه داد. از جیب بغل شلوارش کاغذ نامه ی مخصوص منطقه را درآورد و نگاه کرد. بعد سر خورد و نشست. خودکار را روی کاغذ لغزاند و نوشت:
"خدمت عمو حسین و سیده خانم عزیزم سلام عرض می کنم. اگر از احوالات این حقیر خواسته باشید، شکر خدا سلامتی برقرار است و دعاگوی شما می باشم. عموجان، الان که این نامه را می نویسم دو روز از آمدن حاج احمد متوسلیان می گذرد. او به همراه برادر همت به مکه رفت. ان شاءالله قسمت شما هم بشود. عموجان، نمی دانی با عزل بنی صدر چه خونی در رگ های خشکیده ی رزمندگان اسلام جاری شد! زمستان سرد فرزندان روسپید انقلاب سپری شد و روسیاهی برای منافقین ماند. حالا نوبت بچه های بی ادعا و پابرهنه انقلاب است که فرماندهی جبهه های جنگ را به عهده بگیرند و مناطق غصب شده مان را از چنگال بعثی ها خارج کنند.
عموجان، به شما قول می دهم که زمان آزادسازی خرمشهر و دیگر شهرهایمان نزدیک است. من به امید خدا به زودی به مرخصی می آیم و ان شاءالله دیدارها تازه می شود. اگر از طرف پدرم تلفن شد و یا نامه آمد، هرطور که صلاح می دانید عمل کنید. دیگر عرضی ندارم. خدانگهدار."
"بیست و هشتم آذرماه هزار و سیصد و شصت"
رضا نامه را تا کرد و به طرف اتاق تعاون رفت.
نزدیک عصر، رضا جیپ را روشن کرد. احمد کنارش نشست و به طرف بیمارستان مریوان رفتند.
رضا از دیدن بیمارستان شگفت زده شد. بیمارستانی که حالا می دید، با محلی که قبلا به اسم بیمارستان می شناخت تفاوت زیادی داشت. همه چیز به قاعده و مرتب و تمیز بود. رضا در دل به مدیریت قوی اعظم آفرین گفت. احمد سراغ شفیعی را گرفت. بعد هر دو به طرف اتاق مدیریت رفتند.
شفیعی پشت میزش نشسته بود و چند ورق جلویش بود و آنها را مطالعه می کرد. وقتی سر بلند کرد و احمد و رضا را دید، ذوق زده بلند شد و گفت: "سلام حاجی. چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردی؟" و با هر دو روبوسی کرد.
احمد گفت: "دلم هواتون رو کرد، درسته که دیروز دیدمت، اما باز گفتم بیام سری بهت بزنم."
شفیعی معنی دار خندید و گفت: "قربون اون دل دریایی ات بشم که واسه ی ما گداگشنه ها تنگ میشه."
رضا خندید. احمد گفت: "خب چه حال چه خبر؟"
شفیعی گفت: "سلامتی. الحمدالله زیر سایه ی خداوند و با مدیریت خانم سلیمانی همه چیز به خوبی پیش میره."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
سوالات_تخصصی_آموزگاری_ابتدایی_سال.pdf
2.79M
سوالات تخصصی آموزگار ابتدایی سال 1396
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵