📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 30
✏️اتوبوس ها آماده حرکت بودند. احمد و همت و رضا برای بدرقه دوستان آمده بودند. وزوایی هم همراه بعضی نیروهایش به مرخصی می رفت. احمد رو به وزوایی گفت: "محسن جان، دست شیرمردانت را بگیر و برگرد."
وزوایی صورت احمد را بوسید و گفت: "حتما حاجی، نان و نمک جبهه ها ما رو زمینگیر کرده. دعا کن آسمانی بشیم."
احمد وزوایی را در آغوش فشرد و دلش لرزید.
همزمان با خارج شدن اتوبوس ها از دوکوهه، یک جیپ ارتشی وارد پادگان شد. احمد با دیدن سرهنگ محمدی خوشحال و خندان به استقبال رفت. آن دو در آغوش یکدیگر گره خوردند. احمد گفت: "خوش آمدی دلاور!"
سرهنگ در حالی که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: "سلام برادر متوسلیان. توفیق شد که خدمت برسم."
همت هم با سرهنگ دیده بوسی کرد. سرهنگ رضا را دید و شادمان به سوی او رفت. رضا سلام داد.
-علیک سلام. شیر بچه ی ما چطوره؟
پیشانی رضا را بوسید. احمد گفت: "این طرف ها جناب سرهنگ!"
سرهنگ گفت: "من اگه ده تا نیرو مثل نیروهای تو داشتم، هیچ وقت..."
احمد خندید و گفت: "دیگه تموم شد سرهنگ. دیگه زمان نصرت و پیروزی رزمندگان اسلام رسیده. گذشته را از یاد ببر. نگفتید چطور از کردستان به اینجا اومدید؟"
-راستش آنقدر با مسئولین نامه نگاری کردم تا به جبهه ی جنوب مامور شدم. من هم دلم می خواد همدوش شما دلاورمردان بجنگم.
-قدمتون روی چشم. پس عجالتا بریم یک سری به ناهیدی بزنیم.
-حالش چطوره؟ راستی اون خمپاره 120چی شد؟
-برکت خمپاره ی اهدایی شما باعث شد تا ناهیدی و نورانی تیپ ذوالفقار رو تشکیل بدهند.
بیا بریم هنرنماییشون رو نشونت بدم.
در دشت مجاور دوکوهه، ده ها عراده توپ آماده ی شلیک بود. ناهیدی به استقبال احمد و همراهانش رفت. سرهنگ با تعجب به توپ ها نگاه کرد و گفت: "لوله ی این توپ ها چرا اینقدر بالاست؟"
ناهیدی نقطه ای را که چند پلیت آهنی روی هم چیده شده بود، نشان داد و گفت: "می خواهیم از این توپ ها به روش خمپاره استفاده کنیم. این توپ ها رو از عراقی ها غنیمت گرفته ایم."
سرهنگ به احمد نگاه کرد. احمد لبخند زد و سر تکان داد که:
صبر کن. نورانی پشت توپ رفت. طناب توپ ها را کشید و شلیک کرد. لحظه ای بعد گلوله روی پلیت ها فرود آمد. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت. توپ های دیگر را هم شلیک کردند و هدف های فرضی یکی پس از دیگری منفجر شد. سرهنگ رو به آسمان گفت: "خدایا شکرت! عظمتت رو شکر!"
سپس به احمد گفت: "باور کنید اگر به چشم خودم نمی دیدم، باورم نمی شد. ما اگه خودمون این توپ ها رو می خریدیم، یک سال روی آنها کار آموزشی و تئوری می کردیم. بعد از یک سال هم کار عملی انجام می دادیم. باور کنید اغراق نمی کنم. شاید باز هم نمی توانستیم از اونها با دقتی که این بسیجی های کم سن و سال استفاده می کنند، بهره ببریم!"
احمد و همت با لذت به سیمای جوان و پرتلاش ناهیدی و نورانی چشم دوختند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂 قسمت 31
✏️روز بعد احمد و همت و رضا به همراه صدها بسیجی عازم مرخصی شدند.
در اتوبوس، رضا کنار احمد نشسته بود. بچه ها سرود می خواندند؛
هم نوا و با هم:
-باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین رفتن با چهره ی خونی
زیبا بود این سان معراج انسانی.
احمد به رضا نگاه کرد. چهره ی رضا پخته تر و مردانه تر شده بود. موهای مشکی و نرم جای کرک های طلایی و کم پشت را گرفته بود. رضا متوجه نگاه احمد شد و گفت: "چی شده حاجی؟"
احمد لبخند زد و گفت: "نور بالا می زنی آقا رضا!"
رضا هم حاضر جواب گفت: "هر کس در جوار خورشیدی مثل شما باشه، نورانی می شه!"
-راستی رضا، تو چرا اینقدر دیر به دیر مرخصی می ری؟ تا جایی که یادمه تو این دوسالی که با هم هستیم، یکی-دو دفعه، اون هم چند روز بیشتر مرخصی نرفتی.
رضا جا خورد. سعی کرد با نگاه کردن به اطراف از دادن جواب طفره برود. اما وقتی نگاه پرسشگر احمد را متوجه ی خود دید، ناچار گفت: "تو همین چند روز هم زمان برام دیر گذشت. این بار هم اگر همراهی و حضور شما نبود، باور کنید به مرخصی نمی اومدم."
-ببینم، دل پدر و مادرت برات تنگ نمی شه؟ مرد مومن، پس صله ی رحم و حق پدر و مادر چی می شه؟
دل رضا لرزید. چیزی نگفت. رنگ و رویش پرید. احمد متوجه حالش شد.
-ببینم، پدرت چه کاره است؟
-چیزه، یعنی. آهان باغبونه، باغبونی می کنه.
احمد دیگر چیزی نپرسید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 32
✏️به تهران رسیدند. درخت ها جان گرفته بود. باران نم نم می بارید. شهر خیس بود. ماه اول بهار بود.
اتوبوس ایستاد و احمد و رضا پیاده شدند. احمد برای مسافرین داخل اتوبوس دست تکان داد. اتوبوس بوق زد و به راه افتاد.
رضا به مردم نگاه می کرد. فکر می کرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟ آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابان ها حرکت می کنند، می دانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آنانند که از معرکه ی نبرد آمده اند؟ آیا می دانند...
احمد دست بر شانه ی رضا گذاشت و گفت: "تعارف رو بگذار کنار. خونه ی ما نزدیکه. اگه خانواده ات دل نگران نمی شوند بریم یک استراحت کن، بعد برو."
رضا گفت: "نه حاجی. من تلفن کردم و گفتم کی می رسم. الان چشم به راه اند."
احمد پیشانی رضا را بوسید و گفت: "تلفن خونمون رو که داری؟ حتما تماس داشته باش."
رضا خداحافظی کرد و ساک به دوش راه افتاد. گوشه ی خیابان ایستاد. احمد سوار تاکسی شد. رضا دست بلند کرد و به یک تاکسی گفت: "دربست."
تاکسی ترمز کرد.
کوچه ی درندشت و ساکت در نگاه بی اعتنای رضا قد می کشید. گویی انتها نداشت. شاخه های تازه جان گرفته سر از دیوار خانه ها بیرون آورده و سایه ای کم جان بر کوچه پهن کرده بود. کسی در کوچه نبود. مثل همیشه ساکت و بی رفت و آمد بود. از خانه ها بوی غذا می آمد. رضا چفیه اش را دور صورت پیچیده بود تا از نگاه آشنایان پنهان بماند.
جلوی خانه رسید. دست رضا، نارضا به سوی دکمه ی زنگ رفت. به اطراف نگاه کرد. ساک کوچکش را روی شانه جابه جا کرد. صدای قدم های آهسته ای را شنید. لخ لخ دمپایی به گوشش آشنا بود؛ عمو حسین. صدای پیری از پشت در بلند شد.
-کیه؟
رضا گفت: "باز کن عمو حسین."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 33
✏️در باز شد. عمو حسین از نگاه رضا همان پیرمرد چهارشانه و قد کوتاه با ریش و موی سپید مانند آدم برفی بود!
رضا سلام کرد. عمو حسین جلو آمد و ناباور به رضا خیره ماند. لبان قیطانی و کبودش به زحمت باز شد. جز کلمه ای از حنجره پیرمرد درنیامد: رضا.
رضا چفیه را از صورت کنار زد. اشک در چشمان پیرمرد جوشید. دستانش چون بال پرندگان باز شد. رضا جلو رفت و پیرمرد در آغوشش رفت. پیرمرد نفس نفس می زد.
-رضا. رضاجان. قربان قد و بالات پسرم. رضاجان!
پی در پی صورت رضا را بوسید. رضا هم طاقت نیاورد. سنگدلی بس است. چرا خود را نشکند. پیرمرد می شکند، جوان سنگ بماند؟ مگر قفس سینه چقدر گنجایش بغض و دلتنگی دارد؟
عمو حسین رضا را از خود کند. دو دست پیر و لرزانش بازوان درشت رضا را در پنجه گرفته بود. پیرمرد فریاد زد: "سیده خانم! ببین کی آمده!"
دست رضا را کشید. در، پشت سر رضا بسته شد. روبه روی حیاط، مهتابی دلگشایی بود با چند پله فاصله از حیاط و چند میز و صندلی بر روی آن. و در شیشه ای میان چند چارچوب بزرگ که پرده های توری کرم رنگ بر آن آویخته شده بود.
در شیشه ای باز شد و پیرزنی میان قامت و چادر نماز به سر، فرز و چابک بیرون آمد. شوهر پیرش را دید و جوانی بسیجی که ساک برزنتی در دست داشت. عمو حسین بشاش و شادمان گفت: "می شناسیش؟ خدایا! این رضاست. رضای ما."
چادر از سر پیرزن لغزید. پیرزن به سوی رضا دوید. از سن و سالش چنین دویدنی بعید می نمود. رضا را بغل کرد. عمو حسین می خندید و اشک می ریخت و می دید که همسرش رضا را به سینه می فشارد و بال بال می زند؛ صورت رضا را می بوسد و گریه می کند؛ می خندد.
عمو حسین بازوی همسرش را کشید و گفت: "بسه دیگه زن! راحتش بگذار."
پیرزن کنار کشید. با دقت به قد و بالای رضا نگاه کرد. دست به آسمان بلند کرد و لبانش تکان خورد. عمو حسین دست رضا را کشید و گفت: "بیا پسرم، بیا تو."
رضا بند پوتین هایش را باز کرد و وارد هال شد. بوی خورشت قرمه سبزی در مشامش پیچید. روی مبل ها و میزها ملحفه ی سفید کشیده بودند. روی دیوار گچ کاری شده ی روبه رو چند قاب عکس دیده می شد. رضا جلو رفت. عکس پدرش در لباس فرم ارتش با مدال و درجه و سبیل نازک نوک تیز و چشمانی عقابی و پرجذبه و چانه ای که در آن فرورفتگی کوچک و خوش حالتی جا گرفته بود، در کنار آن عکس مادرش که رضای شش ساله را در آغوش داشت و دو گوشواره ی خوشه انگور بر گوش هایش و سینه ریز زیبا بر گردن رو به دوربین لبخند می زد، جای گرفته بود. رضا هم لبخند نمکی به لب داشت و پاپیون سفید زیر چانه اش چون پروانه ای سفید بر پیراهن سبز مخملی نشسته بود. رضا آه کشید. عمو حسین گفت: "خدا روح خانم رو شاد کنه. چقدر تو رو دوست داشت."
رضا ساکت ماند. عمو حسین گفت: "خیلی نامه هست که باید بخونی و جواب بدی. من که روی جواب دادن به تلفن های پی در پی آقا رو ندارم. هر چند روز تلفن می کند و سراغت رو می گیره..اوایل می گفتم خونه نیستی یا به اردو و مسافرت رفتی. اما مثل اینکه این اواخر بو برده که جبهه رفتی. بار آخر هرچی فحش و فضاحت بود بارم کرد. من شرمنده اش هستم. آخر عمری زبانم به دروغ نمی چرخد."
رضا برگشت. سیده خانم حوله به دست آمد و گفت: "بیا پسرم. برو حمام کن تا سفره نهار رو پهن کنم. از شانست غذایی رو که دوست داری پختم. انگار به دلم برات شده بود که می آیی."
رضا حوله را گرفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
1_5136400944619061393.apk
6.44M
رمان: #گناه_میکنم_تو_را (#حوا_به_شیطان_پناه_میبرد)
✍نویسنده: شیدا زارعی
تعداد صفحات: 1162
خلاصه:
جانا، دختری که چرخ فلک او را ناگزیر میکند تا تن به عقد مردی از جنس ثروت دهد. زندگی به کام او نمیچرخد تا اینکه لب به سیب ممنوعهی شیطان میزند و همان جا دل و قلبش به تسخیر لبان ممنوعهی شیطان زندگیاش در میآید. عشقی ممنوعه، آميخته به پاكى و گناه، پر از فراز و نشيب و غیر قابل پیشبینی.
پایان خوش
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #انتقامی
گناه می کنم تورا
گناه می کنم تو را
گناه میکنم تو را( حوا به شیطان پناه میبرد)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4.pdf
409K
وصیت نامه امام خمینی ره
#امام_خمینی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
درسهایی_از_وصایای_امام_خمینی_ره(1).pdf
725.7K
درس هایی از وصایا امام
#امام_خمینی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
🌺🍃🌼 بچههای نازنازی 🎉🌺🎊🎈🎈
🌸🍃🌺 عیدتان مبارکباد🎈🎈🎊💐🌺
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میگ_میگ
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ کودکانه
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿