😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1123
مرد تاجرى در شهر كوفه ورشكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديد، به طورى كه از ترس طلبكاران در خانهاش پنهان شد و از خانه بيرون نيامد
تا اينكه شبى، از خانه خارج گرديد و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نياز به درگاه خداوند بى نياز شد
و در دعاهايش از خداوند خواست كه فرجى بنمايد و قرضهایش را اداء فرمايد.
در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانهاش خوابيده بود.
در خواب به او گفتند: اكنون مردى خداوند را میخواند و اداى دين خود را میطلبد، برخيز و قرض او را ادا كن.
بازرگان ثروتمند بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دوباره خوابيد.
باز در خواب همان ندا را شنيد، تا اينكه در مرتبه سوم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد و به طرف آن مسجد رفت.
ناگاه داخل مسجد صداى گريه و زارى شنيد، نزد تاجر ورشكسته رفت و گفت:
اى بنده خدا، دعايت مستجاب شد.
هزار دينار پول را به او داد و گفت:
با اين پول قرضهایت را بپرداز و مخارج زن و بچههایت را تأمين كن
و هرگاه اين پول تمام شد و باز محتاج شدى اسم من فلان، و خانهام در فلان محله است، به من مراجعه كن تادوباره به تو پول بدهم.
تاجر ورشكسته گفت:
اين پول را از تو میپذیریم زيرا میدانم بخشش پروردگارم است.
ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمیآيم
بازرگان پرسيد:
پس به چه كسى مراجعه میكنى؟
تاجر ورشكسته گفت:
به همان كسى كه امشب از او خواستم و او تو را فرستاد تا كارم را درست كنى
باز هم اگر محتاج شوم از او كمك میخواهم كه بخشنده ترين بخشندگان است و هيچگاه بندگان خود را از ياد نمیبرد.
اگر محتاج شوم باز هم از خدايم كه به من نزديك است و دعايم را مستجاب میكند، میخواهم كه تو و امثال تو را بفرستد و كارم را اصلاح کند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1124
🌱قوط لوط بهترين قومى بود كه خداوند آفريد، به طورى كه وقتى براى كار از خانه خارج مى شدند، همه ى مردها خارج مى شدند و تنها زنان در خانه باقى مى ماندند. شيطان به عبادت آن ها حسادت مى كرد و وقتى كه به خانه بازمى گشتند، كارهاى آن ها را برهم مى زد.
🌱مردم شب به كمين نشستند تا بفهمند چه كسى كارهاى آن ها را خراب مى كند؛ پس متوجه شدند پسركى بسيار زيبا اين كار را انجام مى دهد؛ تصميم گرفتند او را به قتل برسانند. شب او را نزد يكى از مردها گذاشتند تا روز بعد او را اعدام كنند. شب هنگام پسرك گريه سرداد، وقتى علت را پرسيد، گفت: پدرم مرا روى شكم خود مى خوابانيد! مرد گفت: بيا روى شكم من بخواب. شيطان مرد را وسوسه كرد و مرتكب لواط شد. روز بعد مرد به قوم خود خبر داد كه شب گذشته مرتكب لواط شده است. مردم از آن عمل تعجب كردند و كم كم به لواط روى آوردند و كار به جايى رسيد كه در كنار راه ها كمين مى كردند و با هر رهگذرى كه مى يافتند، لواط مى كردند.
🌱ابليس كه نقشه ى خود را در بين مردان موفق ديده بود به صورت زن ظاهر شد و به سراغ زنان رفت و آن ها را وسوسه كرد و گفت: مردان شما به يكديگر مشغولند و از شما رويگردان شده اند؛ شما نيز مى توانيد با يك ديگر چنين كنيد و در نتيجه زن ها نيز به مساحقه روى آورند.
🌱حضرت لوط هرچه آن قوم را موعظه كرد، اثرى نداشت؛ لذا پس از اتمام حجّت، خداوند جبرئيل، و ميكائيل و اسرافيل را به صورت پسرانى نزد حضرت لوط فرستاد. -حضرت در حال كشاورزى بود -حضرت لوط از آن ها پرسيد: كجا مى رويد؟ تاكنون كسى به زيبايى شما نديده ام!
گفتند: به اين شهر مى رويم. حضرت لوط فرمود: آيا مردم اين شهر را مى شناسيد؟ مردم اين شهر با پسران لواط مى كنند. آن ها گفتند: مولاى ما امر كرده است كه از وسط شهر عبور كنيم.
🌱حضرت لوط فرمود: پس خواهش مى كنم صبر كنيد تا هوا تاريك شود و مردم به خانه هايشان بروند. آن ها صبر كردند و حضرت لوط دخترش را به شهر فرستاد تا آب و غذا و عبايى كه آن ها را از سرما حفظ كند، براى آن ها بياورد. و قتى دختر لوط به خانه رفت، هوا ابرى شد و باران باريد. حضرت لوط فرمود: اينك بچه ها به صحرا مى روند، بياييد همراه من به خانه برويم.
🌱حضرت لوط -براى حفظ جوانان از مردم شهر -از كنار ديوار حركت مى كرد و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط خيابان حركت مى كردند، لوط فرمود: از كنار خيابان حركت كنيد. گفتند: مولاى ما امر كرده است از وسط خيابان راه برويم!
وقتى مردم متوجه پسرانى در منزل لوط شدند، به او گفتند: آيا تو هم به عمل ما روى آورده اى؟ حضرت لوط فرمود: اينان ميهمانان من هستند، مرا در حضور آن ها رسوا نكنيد! مردم گفتند: اين ها سه نفر هستند، يك نفر را براى خود نگه دار و دو نفر را به ما بده! حضرت لوط ميهمانان را داخل اطاق برد؛ اما مردم حمله كردند و در اطاق را شكستند و لوط را كنار زدند.
جبرئيل به لوط فرمود: ما فرستادگان خداوند هستيم، آن ها نمى توانند به تو آزارى برسانند؛ آن گاه مشتى از خاك به صورت آن ها پاشيد، مردم كور شدند. حضرت لوط فرمود: خواهش مى كنم همين حالا اين مردم را هلاك كنيد!
گفتند: (إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب)؛ موعد عذاب آن ها صبح است و صبح نزديك است.» تو به همراه خانواده ات، به استثناى همسرت، از شهر خارج شويد. بگذار همسرت در شهر بماند .
🌱پس از اين كه حضرت لوط و دخترانش، به امر جبرئيل، از شهر خارج شدند، صبح روز بعد شهر زير و رو شد و از آسمان سنگ باريدن گرفت و تمام اهل شهر به زمين فرو رفتند و غير از خانه ى لوط، چيزى در شهر باقى نماند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1125
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ،
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند
وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
صحیفه سجادیه (11).mp3
1.06M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (11)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (12).mp3
3.71M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (12)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 41
✏️رزمندگان تیپ 27 حضرت محمد رسول الله در گردان ها و واحدهای مختلف به نظم و ترتیب در میدان صبحگاه دوکوهه جمع شده بودند. احمد پشت تریبون رفت و گفت: "خب. ان شاءالله مرخصی خوش گذشته باشد. می بینم که تو این چند روز آبی زیر پوستتون رفته و لپتون گل انداخته. عیبی نداره. تا چند روز دیگه درست می شید! از همین ساعت تمرینات آمادگی مطلوب شروع می شه. حالا می خوام یه مژده به شما بدهم."
همه در سکوت چشم به احمد دوختند.
-دلاورمردان روح الله! خونخواهان سیدالشهدا(ع)! زمان آزادی خرمشهر رسیده. کمربندها و بند پوتین ها را محکم کنید و جمجمه تون رو به خدا بسپارید. نصر من الله و فتح قریب!
فریاد "الله اکبر" و "نصر من الله و فتح قریب" دوکوهه را به لرزه درآورد. شوری در میان بسیجیان حاکم شد. تمرینات و آموزش نظامی آغاز شد.
رضا و نورانی و ناهیدی و فرماندهان دیگر پابه پای دیگران در این آموزش ها، پیاده روی ها و رزم های شبانه شرکت می کردند.
چند روز بعد، احمد کادر تیپ را جمع کرد و همگی به اهواز رفتند و از آنجا راهی "دارخوین" شدند تا محل مناسبی برای استقرار عقبه ی تیپ درنظر بگیرند. بعد از تعیین محل، نقل و انتقال نیروهای تیپ آغاز شد و همگی در محل های موردنظر مستقر شدند و بلافاصله پس از استقرار، شناسایی منطقه ی عملیاتی آغاز شد.
احمد و عباس کریمی و رضا روی یکی از دکل ها بودند. احمد چشم به دوربین گذاشته بود، عباس کریمی گفت: "اگر رود کارون رو بگیرید و جلو برید، به خوبی، جاده ی آسفالته "اهواز-خرمشهر" رو می بینید. ماشین عراقی ها بی خیال روی جاده حرکت می کنند. سمت راست بالای جاده، نور چراغ های شهر بصره به خوبی دیده می شد. پایبن تر از بصره هم خونین شهره."
احمد سر دوربین را به پایین کج کرد. از شهر ویرانه ای به جا مانده بود. بلندترین عمارت شهر، مسجد جامع زخمی و پایدار بود.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 42
✏️جلوی آشپزخانه شلوغ بود. پاتیل های بزرگ غذا جلوی آشپزخانه ردیف شده بود. مسئولان تدارکات، ناراضی و غرغرکنان کنار پاتیل ها ایستاده بودند. اصغر کاظمی با پیرمردی جروبحث می کرد. رضا نظاره گر ماجرا بود. پیرمرد گفت: "آخه مسلمون! این چه وضع نون دادنه؟ مگر نون خشکی باز کردی؟"
و به چند گونی نون خشک که کنار در آشپزخانه بود اشاره کرد.
اصغر گفت: "دستور حاج احمده. به من گفته به همه نون خشک بدم."
پیرمرد گفت: "واسه چی؟ فکر کردی همه مثل خودت دندون دارن جوون؟"
اصغر شانه بالا انداخت.
-من به وظیفه ام عمل می کنم. اعتراض دارید، برید به خود حاج احمد بگید.
مسئولان تدارکات سوار ماشین شدند و به همراه اصغر به سوی مقر فرماندهی رفتند.
احمد در حال جارو کردن کف زمین بود که صدای همهمه را شنید. جارو را کنار گذاشت و از مقر بیرون آمد. وقتی رضا ماجرای نان خشک را تعریف کرد، احمد رو به مسئولان تدارکات گفت: "برادر کاظمی تقصیر ندارند. من گفتم بین نیروها نون تازه و گرم تقسیم نکنه."
پیرمرد گفت: "برای چه؟"
-حاج آقا، شما سنی ازتون گذشته. اگه بچه ها سختی نکشند و به نفس و شکمشون مسلط نباشند، هیچ وقت تو عملیات و سختی طاقت نمی آورند. اگه اینجا تو آسایش و راحتی باشند، همیشه توقع دارند که تو رفاه باشند. برید به بچه ها بگید خدا را شکر کنند که همین نون خشک و پنیر هم هست. تو شعب ابی طالب، اصحاب پیامبر با یه دونه خرما سر می کردند.
پیرمرد به مسئولان تدارکات نگاه کرد و همگی رفتند.
محسن وزوایی و عباس ورامینی و علی موحددانش و علی اصغر رنجبران به اردوگاه دارخوین آمدند.
احمد و همت و شهبازی به استقبال رفتند. وزوایی با احمد روبوسی کرد و گفت: "موقع رفتن گفتید نیرو بیارم. من هم برای شما شیرمرد آورده ام. ان شاءالله از من راضی باشید."
به داخل مقر رفتند. رضا برایشان چایی آورد. وزوایی گفت: "فکر کنم خبر دارید که از طرف فرماندهان سپاه طرح تشکیل یک تیپ رزمی جدید توی دستور کار قرار گرفته. اونها هم این حقیر رو برای فرماندهی این تیپ درنظر گرفته اند. اول قبول نکردم. اما آقای خامنه ای دلایلی آوردند که عاقبت قبول کردم. رده ی سازمانی تیپ مشخص شده و حالا نیروهای تیپ تو دوکوهه هستند. بیشتر اونها از جبهه های غرب اومدند. اسم تیپ هم سیدالشهدا(ع) انتخاب شده. حالا من یه پیشنهاد خدمت شما دارم. اجازه بدید تیپ ما با تیپ حضرت رسول ادغام بشه تا قدرت و جنگندگی رزمندگان اسلام بالا بره."
احمد فکری کرد و گفت: "هر چه خدا بخواد. برای من هم افتخاره با مردانی مثل شما همدوش باشم."
همه صلوات فرستادند. وزوایی گفت: "پس باید در فکر انتقال نیروهای تیپ به اینجا باشیم."
چند روز بعد، نیروهای تیپ 10سیدالشهدا به دارخوین آمدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 43
✏️آسمان تاریک و ابری بود. نرمه بادی وزید و رمل ها را بلند کرد. سکوت دشت هر چند دقیقه با رگبار گلوله ای که از سوی عراقی ها شلیک می شد، می شکست. یک منور لحظاتی آسمان را روشن کرد. رضا کنار خاکریز دراز کشیده بود و گوش به بی سیم سپرده بود. به یکباره بی سیم ها روشن شد و صدایی در گوش بچه ها پیچید.
-بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلواهم حتی لا تکون فتنه. یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع).
دشت منفجر شد. رگبار گلوله باریدن گرفت. موشک های آرپی جی به سوی سنگرهای تیربار و دوشکا پرواز کرد و دشت لرزید. عملیات الی بیت المقدس در ساعت نه و نیم جمعه شب آغاز شد.
احمد در سنگر تاکتیکی قرارگاه نصر گوش به بی سیم سپرده بود و گردان های عمل کننده را هدایت می کرد. رضا آن سوتر نشسته بود و چشم از احمد نمی گرفت. احمد در گوشی بی سیم گفت: "شهبازی جان، بگو پل های شناور رو روی کارون بیندازند؛ سریع."
گوشی دیگر را از ابوالفضل گرفت و گفت: "قجه ای با توسل به مولای متقیان گردانت رو جلو ببر. یاعلی مدد(ع)."
نیم ساعت بعد، رضا از بی سیم شنید که قجه ای می گوید گردانش به دژ رسیده و جنگ سختی با عراقی ها آغاز شده است.
رضا از پیام های بعدی فهمید که دوشکاهای روی دژ از کار افتاده و نبرد تن به تن روی آن دژ بلند و طولانی درگرفته است.
احمد عصبانی و ساکت گوش به صدای باقری که از آن سوی بی سیم می آمد و در سنگر پخش می شد، سپرده بود.
-احمد جان، تیپ های همجوار شما نتونستن موفق بشن. عملیات لو رفته. نیروهات رو بکش عقب!
احمد دکمه گوشی را فشرد و گفت: "ببین برادر باقری، ما یک ماه روی این عملیات کار فشرده و دقیق کردیم. رک بگم، ما زحمت بچه هامون رو نادیده نمی گیریم. نباید مایوس شد. با توکل یه خدا کار رو ادامه می دیم. شما هم به وظیفه ی پشتیبانی از ما عمل کنید."
جروبحث احمد و باقری به درازا کشید و سرانجام باقری گفت: "باشه. امید همه به خداست. هرچی خودت صلاح می دونی انجام بده."
دو ساعت بعد، بی سیم چی گردان سلمان خبر داد که آنها به جاده ی اهواز-خرمشهر رسیده اند، اما با آتش پر حجم و شدید عراقی ها روبه رو شده اند.
-ما تو محاصره افتاده ایم. از چهار طرف دارند به طرفمون تیر در می کنند. رضا، اینجا تانک زیاده. دارن از چپ و راست رو سرمون آتیش می ریزند.
احمد به ابوالفضل گفت که قرارگاه کربلا را بگیرد. ابوالفضل روی فرکانس قرارگاه کربلا رفت. احمد گوشی را گرفت و گفت: "برادر باقری، بچه ها زیر آتش شدید دشمن افتادن. دوست و دشمن نزدیک هم هستند. نمی شه براشون آتش توپخونه ریخت. دیگه لازم نیست یگان های همجوار ما از جبهه ی روبه رو به دشمن حمله کنند. با سرپلی که از دشمن تو اون طرف کارون گرفتیم دیگه مشکلی نیست. بهتره اونا بیان و از جاده ی اهواز-خرمشهر رد بشند و نیروهای ما رو پوشش بدهند."
-بگوش باش احمد.
لحظه ای بعد خش خش بی سیم بلند شد.
-باشه احمد. الان تیپ های نجف اشرف و عاشورا رو به طرفتون می فرستم. اما تا رسیدن اونا مدتی طول می کشه. با ما تماس داشته باش.
همت وارد سنگر شد و به احمد گفت: "چی شده؟"
احمد گفت: "دعا کنید بچه های گردان سلمان طاقت بیارند."
احمد به نقشه ای که جلویش پهن بود نگاهی دیگر کرد و در گوشی بی سیم گفت: "وزوایی جان، زودی گردان های میثم و مقداد رو برای حمله آماده کن."
بعد رو به رضا گفت: "قجه ای رو بگیر."
رضا گوشی بی سیم را به احمد داد.
-حسین جان، بچه ها دارن میان. زودی عقب بکشید.
صدای قجه ای تو سنگر پخش شد.
-نه حاجی. ما عقب برنمی گردیم. هر وقت آتش عراقی ها کم شد، خط رو می شکونیم و می ریم طرف خرمشهر.
-مثل اینکه دستور مفهوم نشد. بهت می گم برگرد عقب.
-عصبانی نشو حاجی. من و بچه هام غیر از خدا هیچ کس رو اینجا نداریم. شما که می گید برگرد عقب، بهتره بدونید که ما نه قادریم عقب بیاییم نه جلو بریم. اما به امید خدا مقاومت می کنیم و نمی گذاریم عراقی ها حلقه ی محاصره رو از این بیشتر تنگ کنند. ما داغ اسارت رو به دلشون می گذاریم.
ارتباط قطع شد. رضا دید که دستان احمد به لرزه درآمده است.
احمد به همت گفت: "چند نفر رو بردار برو سراغ قجه ای. باید راضیشون کنی که عقب برگردند."
همت و رضا از سنگر بیرون رفتند. رضا برگشت بی سیم بردارد که دید احمد برگشته و شانه هایش می لرزد. آهسته بی سیم را برداشت و رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 44
✏️آسمان در حال روشن شدن بود که همت و رضا به همراه چند بسیجی دیگر توانستند از حلقه ی محاصره ی عراقی ها بگذرند و به نیروهای قجه ای برسند. رضا دید که نیروهای سالم گردان سلمان تعدادشان به پنجاه نفر هم نمی رسد و باقی یا شهید شده اند و یا مجروح. قجه ای روی خاکریز بود. همت به طرفش دوید و فریاد زد: "من رو حاجی فرستاده. باید سریع برگردید عقب. حتی اگر مجبور بشید که سینه خیز برگردید!"
چتد تانک از سمت چپ نزدیک می شد. چند بسیجی با نارنجک به تانک ها حمله کردند. رگبار گلوله آنها را بر زمین انداخت. اما نارنجک ها زیر شنی تانک رفت و تانک ها منفجر شدند. رضا روی خاکریز رفت و به سوی سربازان عراقی که در حال نزدیک شدن بودند، شلیک کرد. بعد برگشت پیش همت و قجه ای.
قجه ای از خاکریز پایین آمد و گفت: "چرا جونتون رو به خطر انداختید و اینجا اومدید؟ اگر قرار باشد کسی عقب برگرده شمایید نه من."
همت شانه های قجه ای را در پنجه گرفت و گفت: "یعنی تو ولایت امام رو قبول نداری؟ هرچی باشد من فرمانده ی تو هستم، باید به حرفم گوش کنی. همون طور که من به حرف حاج احمد گوش می دم."
حسین به همت نگاه کرد. از گوش هایش خون می آمد. صدای حسین لرز برداشت.
-بله. درسته. شما فرمانده ی من هستید. اما مگر شما مرا مسئول این گردان نکرده اید؟ گردانی که نیروهایش شهید و مجروح شده اند. من چطوری اینها رو ول کنم و عقب برگردم. اینها برادرهای من هستند. من هم در برابر اینها مسئولم. یا شهید می شم یا به امید خدا اونقدر مقاومت می کنیم که حلقه ی محاصره بشکنه و همه ی جگرگوشه هام رو تا آخرین نفر برگردونم عقب.
همت خواست حرفی بزند که حسین گفت: "بذار آخرین حرفم رو بزنم. من و این بچه ها دیشب هم قسم شدیم که خودمون رو به خرمشهر برسونیم. برای ما عقب نشینی هیچ مفهومی نداره."
همت و قجه ای در آغوش هم گره خوردند. رضا بغض کرد. قجه ای گفت: "به حاج احمد بگو حلالم کنه."
همت از قجه ای کنده شد و گفت: "بریم رضا."
رضا گفت: "نه حاجی، من می مونم." همت سر تکان داد و زیر آتش شدید عراقی ها روانه ی عقب شد.
رضا به کمک یک تیربارچی رفت و نوار گلوله را گرفت تا تیربارچی راحت تر شلیک کند. رضا از بی سیم شنید که احمد از قرارگاه کربلا برای نیروهای گردان میثم و انصار که تو محاصره ی تانک ها بودند تقاضای هواپیما کرده است.
دقایقی بعد چند جنگنده هوانیروز در آسمان ظاهر شده و مانور دادند و بعد صدای انفجارهای شدیدی بلند شد.
حالا غیر از قجه ای و رضا فقط بیست نفر روی پا مانده بودند و مقاومت می کردند. رضا گاه آرپی جی شلیک می کرد و گاه پشت تیربار می نشست و به سوی عراقی ها که قصد جلو آمدن داشتند تیراندازی می کرد. حالی دیگر داشت. خستگی را احساس نمی کرد و یک جا بند نمی شد.
بدن قجه ای یکپارچه خون شده بود. صبحی از انفجار و خون می دمید و خورشید نبردی نابرابر را نظاره می کرد.
رضا گوشی بی سیم را به دهان نزدیک کرد و گفت: "احمد، احمد، رضا. احمد، احمد، رضا."
صدای احمد را شنید.
-احمد بگوشم.
-حاجی اوضاع اشکیه. کبوترهات دارن پرپر می شند.
-رضا جان، مقاومت کنید. بچه ها دارند میان.
-حاجی، برادر قجه ای حلالیت خواست. من هم حلالیت می خوام.
-این حرف رو نزن رضا. ما داریم می آییم.
چشمان رضا پر شد. به شهدا نگاه کرد که آرام در گوشه و کنار خفته بودند. قجه ای را دید. از بازوی راست و سینه ی قجه ای خون بیرون می زد. اما راکت انداز را به دوش چپ گرفته بود و می خواست بالای خاکریز برود. رضا به سوی او دوید. قجه ای نشانه رفت. چهره اش زیر لایه ای از خاک و خون رفته بود. شلیک کرد و به رقص درآمد. سینه اش آماج گلوله ها شد. رعشه برداشت و به عقب پرت شد و رضا بالای سرش رسید. خونش به لباس رضا شتک زد. حسین در آغوش رضا جان داد. رضا گریه نکرد. نمی توانست. اشکش خشکید. چفیه اش را از کمر باز کرد و روی صورت قجه ای کشید. حالا چهارده نفر در این سوی خاکریز مانده بودند. از دور صدای هلی کوپتر آمد و رضا خود را از خاکریز بالا کشید. هلی کوپترهای توپدار عراقی را دید. به سویشان شلیک کرد. هلی کوپترها شلیک کردند. موشک ها دل خاکریز را شکافتند. با هر انفجار یک یا دو بسیجی تکه تکه شدند. رضا باز شلیک کرد. به اطراف نگاه کرد. سه نفر مانده بودند. "پس حاج احمد کجاست؟"
تانک ها، دود استتار بیرون دادند و جلو آمدند. زمین شیار برداشت. تانک ها می آمدند و پشت سرشان مه سفیدی روی زمین پخش می شد. تانک ها همزمان شلیک کردند. موج انفجار رضا را به عقب پرت کرد. سرش می خواست بترکد. مزه شور خون را روی لب حس کرد. می خواست عق بزند. نتوانست. از دور همهمه ای شنید و از هوش رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 45
✏️رضا چشم باز کرد. هنوز ضربه های آرام سیلی صورتش را می نواخت. لب باز کرد و نالید: "من کجام؟" مرد سفیدپوشی بالای سرش بود. رضا دست او را گرفت. دست مرد نرم و پر مو بود. مرد گفت: "اسمت چیه؟"
رضا چند بار سر تکان داد. هنوز هوش و حواسش به جا نیامده بود.
مرد گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟ اسمت چیه؟"
-رضا. رضا هاشمی.
-بخواب پسرم. بخواب.
-من کجام؟ شما کی هستید؟
-نگران نباش. الان تو بیمارستان هستی.
-بچه ها. بچه ها چی شدن؟ جاده چی شد؟
-کدوم بچه ها؟ گفتم بخواب. تو باید استراحت کنی.
-سرم درد می کنه. این صدا از کجا میاد؟
سوزنی به رگ بازویش فرو رفت و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت.
این بار که رضا به هوش آمد، صدای گوش خراشی که در سرش می پیچید کم شده بود. رضا به اطراف نگاه کرد. چند تخت توی اتاق بود و روی آنها چند نفر دراز کشیده بودند. رضا به سقف نگاه کرد که سفید بود و یک مهتابی گرد در وسطش نورافشانی می کرد. دوباره به اطراف نگاه کرد. پرستار زنی وارد اتاق شد. رضا صدایش کرد. پرستار به طرفش آمد. نبض رضا را گرفت و گفت: "حالت چطوره؟"
رضا گفت: "من چند وقته اینجام؟"
زن قرصی در دهان رضا گذاشت و سر او را بلند کرد و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد. رضا به کمک آب قرص را پایین داد. زن گفت: "چهار روزه که اینجایی. می تونی بشینی؟"
به رضا کمک کرد بنشیند. سر رضا گیج رفت. زن گفت: "عادت می کنی."
رضا گفت: "من چه ام شده؟"
-هیچی، الحمدالله زخمی نشدی. موج گرفتگیه. خوب می شی.
-من باید برم. من باید برم.
-عصر دکتر میاد و معاینه ات می کنه. به اون بگو.
رضا نمی توانست بنشیند. اما خودش را نگه داشت. کم کم عادت کرد. به بدنش نگاه کرد. فقط سرش درد می کرد. دست و پایش را تکان داد.
-چطوری اخوی؟
رضا به طرف صدا برگشت. جوانی روی تخت کناری به پهلو برگشته بود و نگاهش می کرد. رضا گفت: "سلام."
-سلام. بهتر شدی؟ خدا را شکر.
رضا از تخت پایین آمد. پاهایش می لرزید. میله ی فلزی تخت را گرفت. نمی توانست کمر راست کند.
-خودت را نگه دار.
رضا به جوان نگاه کرد. جوان مجروح گفت: "از بچه های محمد رسول الله(ص) هستی؟"
-آره.
-بچه هاتون گل کاشتن. اگه جاده ی اهواز خرمشهر رو نمی گرفتند کار گره می خورد.
رضا شاد شد. راحت شد. پس بچه ها به موقع رسیده بردند.
میله را رها کرد و به جلو قدم برداشت. زانویش لرزید. طاقت آورد. قدم بعدی را برداشت.
-امروز مرخصت می کنند. مطمئنم.
دهانش گس بود و تلخ. به طرف روشویی گوشه ی اتاق قدمی برداشت. خودش را در آینه ی بالای روشویی دید. چشمانش گود رفته بود و زیر آنها سیاه شده بود. شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورت زد. یاد قجه ای و بچه های گردان سلمان افتاد. دوباره به آینه نگاه کرد: "حاج احمد الان چه می کند؟ کجاست. حالش چطوره؟ برگشت و روی تخت پهن شد. باید تا زمان آمدن دکتر طاقت می آورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد