📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 67
✏️نیمه های شب بود که جیپ احمد به مقر رزمندگان لبنانی رسید. علی اشمر به پیشوازشان آمد و به فارسی به آنها خوشامد گفت. احمد و همراهانش وارد مقر شدند. چند جوان به پیشوازشان آمدند. اشمر آنها را معرفی کرد:
-برادر محمدعبدالحمید؛ ایشان اردنی هستند. برادر محمدگولدن.
اشمر به جوان مو بور و چشم آبی که به صورت احمد لبخند می زد اشاره کرد و گفت: "ایشان از آمریکا آمده اند. تازه مسلمان شده اند."ض
از میان جمع معرفی شده سه نفر اردنی و آمریکایی و عراقی بودند و پنج نفر دیگر لبنانی بودند. علی اشمر به خودش اشاره کرد و گفت: "من هم علی محمداشمر هستم. پدرم لبنانی و مادرم ایرانی است."
در اتاق دور یک نقشه نشستند. علی اشمر گفت: "به امید خدا، فردا سر ساعت نه و سی دقیقه صبح کارمان را شروع می کنیم. قبلا با روستائیان اطراف هماهنگ کرده ایم. مردمی که به ما کمک می کنند، اکثرا از خانواده ی شهدا هستند. برادر احمد، ما منتظر شنیدن حرف های شما هستیم."
احمد بار دیگر سوالات دقیقی از زمان ورود و مکان هایی که آمیل هابر و همراهانش از آنجا می گذرند پرسید و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "دیگر دارد وقت نماز می شود. نماز را که خواندیم حرکت می کنیم."
برای رضا نماز خواندن در کنار محمدگولدن و جوان عراقی صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمدگولدن در سجده شانه هایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه ی دعایش را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند.
چند رشته تپه ی سنگی کبود بود و بعد یک باغ سیب. رضا دوربین را چرخاند. سیب های سرخ درشت، لابه لای شاخه های سرسبز، چون لامپ هایی سرخ بود.
نسیم خنکی وزید و برگ ها را به لرزه درآورد. از دور صدای مبهمی آمد. رضا گوش تیز کرد و دوربین را به عباس کریمی داد. دلش شور می زد. فقط عباس و او روی آن تپه ی کم ارتفاع پناه گرفته بودند و کسی در اطرافشان نبود. رضا به احمد و بچه های دیگر که در لباس کشاورزان لبنانی در میان درخت ها سرگرم چیدن سیب بودند، نگاه کرد. صدا نزدیک تر شد. رضا دوربین را از کریمی گرفت. احمد و گولدن را دید که گاری پر از جعبه های سیب را به میان جاده می برند. از کمرکش جاده سه خودرو در قاب دوربین رضا ظاهر شد. یک بلیزر و دو جیپ نظامی. بلیزر در میان دو جیپ نظامی حرکت می کرد. احمد گاری را چپ کرد و سیب های سرخ و درشت در جاده ولو شد. نفس رضا بند آمد. کریمی با سلاح سیمیونوفش نشانه گیری کرد و رضا دعایش کرد.
رضا چشم از احمد و گولدن برنمی داشت. ماشین ها به نزدیکی گاری واژگون شده رسیدند و توقف کردند. از جیپ جلویی یک سرباز پیاده شد و به طرف گاری رفت. رضا صدایش را نشنید. اما از دور می دید که او همراه با حرکات تند دستش چیزی می گوید. احمد و گولدن خیلی آرام و صبور سیب ها را در جعبه می گذاشتند. سربازی که آستین بلوز فرم زیتونی رنگش را تا بالای آرنج بالا زده بود، بیشتر سروصدا کرد. مرد دیگری از جیپ جلویی پیاده شد. کلتش را از کمر درآورد و مسلح کرد. رضا به عباس کریمی نگاه کرد. کریمی دوربین روی اسلحه را تنظیم می کرد.
رضا دوباره به طرف گاری نگاه کرد. مرد مسلح به طرف گولدن نشانه رفت. صدای شلیک گلوله از بغل گوش رضا بلند شد و مرد به پشت بر زمین افتاد. احمد به سرباز دیگر حمله کرد. از میان درخت ها چند نفر دیگر به سوی جاده آمدند و به طرف ماشین ها شلیک کردند. چند نظامی از جیپ ها و بلیزر پایین پریدند و به سوی دو طرف جاده شلیک کردند. کریمی چند بار دیگر شلیک کرد. رضا طاقت نیاورد. بلند شد و از تپه پایین دوید. کریمی از پشت سر صدایش کرد اما او توجه نکرد. صدای تیراندازی بیشتر شد. به نزدیکی جاده رسید. بلیزر از جا کنده شد و از میان دو جیپ کنار کشید و سرعت گرفت. اما لحظه ای بعد لاستیک های عقبش ترکید و چپ شد و به درخت ها خورد. رضا به احمد و دیگران رسید. درگیری تمام شده بود. احمد به طرف بلیزر که به پهلو افتاده بود رفت. چرخ هایش به سرعت می چرخید. احمد در بالایی بلیزر را باز کرد و مرد مجروحی را بیرون کشید.
علی اشمر جلو آمد و گفت: "زود باشید. تا صهیونیست ها نرسیده اند، باید برویم."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 68
✏️رضا با سروصدا و بگومگوی تندی که از اتاق احمد می آمد، از خواب پرید. چشمانش را مالید و به اطراف نگاه کرد. حالا صداها را واضح تر می شنید. بلند شد و در اتاق را باز کرد.
کنار در بسته ی اتاق احمد، دستواره عصبانی ایستاده بود. رضا به طرفش رفت و سلام کرد. دستواره زیر لب جواب سلام را داد. رضا گفت: "چی شده آقا دستواره؟"
دستواره به اتاق اشاره کرد و گفت: "رفعت اسد آمده. صداش رو نمی شنوی؟"
رضا گوش تیز کرد. صدای تند رفعت اسد می آمد و بعد مترجم می گفت: "شما بدون هماهنگی با ما حق عملیات نداشتید. کی به شما گفته بود بروید و آمیل هابر را اسیر کنید؟"
احمد هم با صدای بلند گفت: "ما کاری رو کردیم که شما باید زودتر می کردید. به این بنده ی خدا بگو چرا می ترسی. اگر همان روز اول شما از صهیونیست ها زهر چشم می گرفتید، اونها جرات نمی کردند به کشورتون حمله کنند."
مترجم از زبان رفعت اسد گفت: "به شما مربوط نیست که ما چه می کنیم. شما مهمان ما هستید. باید صبر کنید تا زمان موعود برسه و..."
احمد با صدایی که می لرزید گفت: "ما برای مهمانی به سوریه نیومده ایم. هنوز تکلیف جنگ ما با صدام یکسره نشده. ما می گیم اگر جهاد برای حفظ اسلام باشد، بچه های پونزده، شونزده ساله ی مسلمان می تونند مثل شیر به مواضع اشغالی جولان حمله کنند و گوش سربازان اسرائیلی رو بگیرند و اونها رو با خفت تو خیابون های دمشق بچرخونند. مثل همان کاری که بسیجیان ما در خرمشهر با کماندوهای بعثی کردند. مثل همان کاری که ما و لبنانی ها با آمیل هابر کردیم."
رفعت اسد سعی در آرام کردن احمد داشت. اما احمد حرف آخر را زد:
-تعارف بسه! اگه به هر علت قراره حضور ما در سوریه صرفا در حد وجه المصالحه و یک جور برگ برنده تو مذاکرات سیاسی باشه، ما اهلش نیستیم. ما به ایران برمی گردیم. اگر اعراب یک جو همت داشتند، صهیونیست ها هیچ وقت جرات نمی کردند به فلسطین و لبنان و سوریه حمله کنند.
در اتاق باز شد و رفعت اسد و همراهانش از اتاق خارج شدند. رضا کنار کشید و به دیوار تکیه داد. رفعت اسد رو به مترجم کرد. مترجم حرف های رفعت اسد را برای احمد برگرداند:
-آمیل هابر را به ما بدهید!
احمد پوزخند زد و گفت: "اگه عرضه اش رو دارید، برید و یک سرباز اسرائیلی بیارید تا من آمیل هابر رو دو دستی تقدیمتون کنم."
رنگ صورت رفعت اسد به تیرگی گرایید و به سرعت رفت. خستگی در چشمان احمد موج می زد. رو به همت که پشت سرش از اتاق خارج می شد، گفت: "با سفارتمون توی دمشق هماهنگ کن. باید زودتر برگردیم."
احمد به اتاق برگشت. رضا هنوز به دیوار تکیه داده بود.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 69
✏️دمشق خاموش بود و در تاریکی فرو رفته بود. رضا به ندرت تک و توک عابری را می دید که به سرعت در حرکت بود. رضا و احمد و همت سوار بر جیپ به بارگاه حضرت زینب(س) رسیدند. وارد بارگاه شدند. وضو گرفتند و قدم به صحن مبارک گذاشتند.
تا اذان صبح در حرم بودند. نماز صبح را که خواندند، بیرون آمدند و به سوی پادگان زبدانی راهی شدند. هوا به شدت گرم بود. به پادگان که رسیدند چشم رضا به یک اتومبیل دودی رنگ سفارت ایران افتاد. هنوز از جیپ پایین نیامده بودند که مرد کت و شلوارپوشی به طرفشان آمد. رضا او را شناخت. "سیدمحسن موسوی" بود؛ کاردار اول سفارت ایران در لبنان. سیدمحسن با هر سه روبوسی کرد. احمد گفت: "خیر باشه آقا سید. برای خداحافظی اومدی؟"
سیدمحسن گفت: "حقیقتش، مطلب مهمی پیش آمده."
-چی شده؟
-از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلمات نشین بیروت رو محاصره می کنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که می خوان به سفارت ایران هم حمله کنند. می دونی چیه حاجی، نباید پرونده های سفارت ما به چنگشون بیفته.
احمد کمی فکر کرد و گفت: "پس بهتره زودتر راهی بشیم."
سیدمحسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: "نه حاجی، خطر داره."
همت گفت: "اجازه بدید از نیروهای سوریه کمک بگیریم."
احمد سر تکان داد و گفت: "نه. لازم نیست. من و آقای موسوی تنها می ریم!"
رضا عصبانی شد.
-نه حاجی. چرا تنها. ما هم می آییم.
سیدمحسن گفت: "ماموریت ما غیرنظامیه. بهتره لباس شخصی بپوشید."
احمد به طرف ستاد رفت.
رضا به همت نگاه کرد و گفت: "حاجی، نذار حاج احمد تنها بره."
همت سرخ شده بود.
احمد با لباس شخصی آمد. بلوز مدل چینی و شلوار جین پوشیده بود و کتانی سفیدی به پا داشت. رو به همت گفت: "من زود برمی گردم. تا برگشتنم بچه ها رو برای بازگشت به ایران آماده کن!"
رضا با بغضی در گلو گفت: "من هم میام!"
-لازم نکرده.
کم کم نیروهای دیگر هم دور آنها جمع شدند. جوانی که دوربین عکاسی به دست داشت، جلو آمد و گفت: "حاجی من رو که می شناسید؟ کاظم اخوان هستم. عکاس روزنامه جمهوری. من رو هم ببرید. می خوام عکس تهیه کنم." رضا کاظم را به یاد آورد. او را در خرمشهر دیده بود.
احمد به سیدمحسن نگاه کرد. سیدمحسن موافق بود. احمد به جمع نگاه کرد و گفت: "تقی رستگار کجاست؟"
تقی از میان جمع جلو آمد. احمد گفت: "تو رانندگی ات خوبه. همراه ما بیا."
تقی، شادمان قبول کرد. احمد رو به همت گفت: "من رفتم. حلالم کنید." همت با صدای لرزانی گفت: "حاجی، بیروت لونه ی گرگ ها شده. تنها نرو. اجازه بده چند نفر همراهتون بیان."
-مگه نشنیدی آقای موسوی چی گفت؟ این ماموریت نظامی نیست. سیاسیه.
همت با احمد روبوسی کرد. احمد به طرف رضا آمد. رضا عقب عقب رفت. برگشت و جمع را شکافت و به سوی ساختمان ستاد دوید. دوست نداشت با احمد خداحافظی کند. عصبانی بود و حال خودش را نمی فهمید. به ساختمان ستاد رسید و به طرف در نرده ای پادگان برگشت. اتومبیل دودی را دید که از پادگان خارج شد. زانویش لرزید. نشست و سر بر کاسه ی زانو گذاشت و هق هق کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31104
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 48 تا 54 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31154
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 55 تا 61 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31220
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 62 تا 64 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31271
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 65 تا 69 👆
وهابیون چه چیزهای را تخریب کردند
در ۸شوال سال ۱۳۴۴ ه.ق قبور ائمه بقیع (ع) و قبر حضرت حمزه در احد، به دست و هابیون تخریب شد. آنان بعضی دیگر از اماکن مقدس را هم تخریب کردند که عبارتند از:
🔹قبر منسوب به فاطمه زهرا (ع)
🔹قبر فاطمه بنت اسد (س)
🔹قبر مطهر حضرت ام البنین (س)
🔹قبر ابراهیم پسر پیامبر (ص)
🔹قبر اسماعیل فرزند حضرت صادق (ع)
🔹قبر دختران پیامبر (ص)
🔹قبر حلیمه سعدیه
🔹و قبور شهداى زمان پیامبر (ص).
وهابیان در سال ۱۳۴۳ در مکه گنبدهاى قبر حضرت عبد المطلب، ابى طالب، خدیجه و زادگاه پیامبر (ص) و فاطمه زهرا (س) را با خاک یکسان کردند. در جده نیز قبر حوا و دیگر قبور را تخریب کردند.
همچنین در مدینه گنبد نبوى را به توپ بستند، ولى از ترس مسلمانان قبر شریف را تخریب نکردند
در همان سال به کربلاى معلى حمله کردند و ضریح را کندند و جواهرات نفیس حرم مطهر را که از هدایاى سلاطین بود، غارت کردند و قریب به ۷۰۰۰ نفر از علما و سادات و مردم را کشتند. سپس به سمت نجف رفتند که موفق به غارت نشدند و شکست خورده برگشتند
📚مستدرک سفینه البحار: ج ۶ ص ۶۵ و ۶۶.
📚کشف الارتیاب: ص ۷۷.
📚شهداء الفضیله (علامه امینى): ص ۳۸۸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
amirabbasi-@yaa_hossein.mp3
4.13M
▪️سالروز تخریب بقیع
🎵 آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه
🎙امیر عباسی
✔️منبع: با نوای کاروان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خـ♡ـداوندا
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی
🌸و سرشار خیر است و برکت و فراوانی
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
🌸 الهی به امید تو 🌸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1141
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1142
🌸🍃ملاقات با امام زمان 🍃🌸
تشرفات
ابو محمّد عيسي بن مهدي جوهري ميگويد: سال ۲۶۸ هجري قمري به حج مشرّف شدم.
اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم.
قبلاً شنيده بودم كه ميتوان امام زمان عليه السلام را ملاقات نمود و اين موضوع براي من ثابت شده بود به همين منظور، با اين كه بيمار بودم از «قلعه فيد» كه نزديك مكه و اقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم.
در راه هوس ماهي و خرما كردم، ولي به جهت بيماري نمي توانستم ماهي و خرما بخورم. به هر نحوي بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايمانيام به من بشارت دادند كه در محلي به نام «صابر» حضرت عليه السلام ديده شده است. من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حركت كردم.
✨💫✨
وقتي به آن حوالي رسيدم، چند رأس بزغاله لاغري ديدم كه وارد قصري شدند. ايستادم و مراقب قضيه بودم تا اين كه شب فرا رسيد، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهي آورده و بسيار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم كه توفيق زيارت حضرت عليه السلام را نصيبم نمايد.
ناگاه در برابر خود خادمي را ديدم كه فرياد ميزد: اي عيسي بن مهدي جوهري! وارد شو! من از شوق تكبير و تهليل گفتم، خدا را بسيار حمد و ثنا نمودم.
✨💫✨
وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايي گسترده شده است.
خادم به طرف آن رفت و مرا كنار آن نشاند و گفت: مولايت ميخواهد كه از آنچه كه در زمان بيماري هنگام خروج از «فيد» هوس كرده بودي، ميل كني.
من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد كه مورد عنايت امام زمان عليه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالي كه مولايم را نديده ام؟ ناگاه صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه ميفرمود: اي عيسي! از طعامت بخور! مرا خواهي ديد.
💥وقتي به سفره نگاه كردم، ديدم ماهي سرخ شده و كنار آن خرمايي كه مثل خرماهاي شهر خودمان بود و مقداري شير نهاده شده است.
باز با خود گفتم:
من مريضم چطور ماهي و خرما را با شير بخورم؟
باز صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه فرمود: اي عيسي! آيا به كار ما شك ميكني؟
آيا تو بهتر نفع و ضرر خودت را ميداني يا ما؟ من گريستم و استغفار كردم، و از همه آنها خوردم.
اما هرچه ميخوردم چيزي از آن كم نمي شد، و اثر خوردن در آن باقي نمي ماند. غذایی بود لذيذ كه طعم آن مثل غذاهاي اين دنيا نبود.
✨💫✨
مقدار زيادي خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت ميكشيدم.
حضرت عليه السلام دوباره فرمود: اي عيسي! بخور! خجالت نكش! اين طعام بهشتي است و به دست انسان پخته نشده است.
دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيري نداشتم.
عرض كردم: آقا جان! كافي است. حضرت عليه السلام فرمود: اكنون نزد من بیا...
من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حالي كه دست هايم را نشسته ام؟
حضرت عليه السلام در همان حال فرمود: اي عيسي! آيا لك آنچه خورده اي باقي است؟ دستانم را بو کردم، عطر مشک و کافور داشت...
💥آنگاه نزديك تر رفتم ناگاه نور خيره كننده اي درخشيد و براي چند لحظه گيج شدم. وقتي به حالت عادي برگشتم حضرت عليه السلام فرمود:
اي عيسي! اگر سخن تكذيب كنندگان نبود كه ميگويند: او كجا است؟ و كجا به دنيا آمده است؟ و چه كسي او را ديده است؟ و چه چيزي از او به شما ميرسد؟ و به شما چه خيري ميدهد، و چه معجزه اي دارد؟
هرگز تو مرا نمي ديدي. بدان كه آنها با اين كه اميرالمؤمنين عليه السلام را ميديدند و نزد او ميرفتند چيزي نمانده بود كه او را به قتل برسانند. آنها پدران مرا اينگونه تكذيب كرده و آنها را به سحر، تسخير جن و چيزهاي ديگر نسبت دادند.
✨💫✨
اي عيسي! آنچه را كه ديدي به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار!
عرض كردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمي نمود، هرگز مرا نمي ديدي،
بازگرد كه راه يافتي! من در حالي كه خدا را بر اين توفيق سپاس مينمودم و شكر ميكردم بازگشتم.
📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1143
امام صادق (علیه السلام) با یکی از صمیمی ترین دوستانش در بیرون از شهر می رفتند. آن دوستش خدمتکاری داشت. برحسب اتفاق کاری کرد که باعث ناراحتی دوست امام شد. در این هنگام دوست امام به مادر آن خدمتکار فحش داد. حضرت انگار چیز تعجب آور شنیده باشد فرمود: تو به مادر او فحش دادی؟ گفت: آقا مادرش کافر است، مسلمان که نیست. حضرت فرمود: تو حق نداشتی به مادر او ناسزا بگوئی. در روایت داریم حضرت تا آخر عمر با او صحبتی نکرد.
متاسفانه در بین ما مسلمان ها و شیعیان بعضی ها به راحتی از دهانشان حرف هایی خارج می شود که بسیار خطرناک است. مثلاً مادرفلان، خواهرفلان، پدرفلان، نسبت های ناروائی به همدیگر می دهند. اینها همه عواقب بدی به دنبال خواهد داشت و باعث سنگینی اعمال انسان می شود.
بنابراین، از نفرین مظلوم بپرهیزید حتی اگر کافر باشد. زیرا هیچ چیز حجاب و مانع دعای مظلوم نیست ودقیقا به هدف می خورد.
ظلم به مردان و زنان جامعه امروزی
👈🏻گاهی انسان حرمت شوهر یا زنش را دارد. چون می ترسد با خانواده ی همسرش رو به رو شود. اما وقتی فرصتی مهیا شد مثلا مادرشوهر یا پدرشوهر از دنیا رفتند، شروع به ظلم و اذیت و آزار می کند. هر کار دلش می خواهد با همسرش می کند.
احمق است که فکر کند حالا چون همسرش کسی را ندارد، می تواند ستم کند. درحالی که او #حامیقدرتمندی چون خدا را دارد.
دامنه ظلم وسیع و فراگیر است. ما هم به شکل های مختلفی در زندگی و ارتباط با دیگران ظلم می کنیم. خیلی وقت ها ظلم هایمان به یک باور و فرهنگ تبدیل شده و اصلا هم حواسمان نیست که ظلم می کنیم. فرقی نمی کند کجا و نسبت به چه کسی باشد. ظلم، ظلم است.
از علی علیه السلام سوال کردند: «كَم بینَ الأرضِ و السَّماءِ؟= بین زمین و آسمان چقدر مسافت است؟» حضرت در پاسخ فرمودند: «بینَ السَّماءِ و الأرضِ مَدُّ البَصَرِ و دَعوَةُ المَظلومِ= میان آسمان و زمین به اندازه كشش نگاه و دعاى ستمدیده فاصله است». کسی که مورد ظلم واقع شده، برای نجات از ظلم، به آسمان نگاه می کند و دعا می کند، یعنی توقع دارد خدا به او کمک کند. پس دعای مظلوم به آسمان می رود و حتما اجابت می شود.
نتیجه آنکه مراقب رفتارهایمان باشیم. زیرا گاهی غیرآگاهانه و غیرعامدانه ظلم می کنیم، یعنی می دانیم که نباید در حق کسی ستمی داشته باشیم،
👈🏻اما گاهی هم آگاهانه ظلم می کنیم. باید دعا کنیم، گریه کنیم، تضرع داشته باشیم و از خداوند بخواهیم که ما را از این گونه ظلمها نجات بدهد.
🔸منابع
[1] . سوره اسراء/آیه 7.
[2] . سوره نور/آیه 41.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1144
👌🏻عدالت پروردگار ↘
🔰ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟👇🏻
💐ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !↘
👈ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...👇🏻
👈ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوودرا زدن، وايشان اجازه ورود دادند،↘
👌🏻ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد.
🌺حضرت پرسيد علت چيست؟↘
🔹ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم ونذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.↘
⬅حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1145
💠ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر💠
👈 این جریان از عجیبترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده و به گفته آیت الله ضیاءآبادی، امام خمینی ره نیز در جلسه درس اخلاق خود آن را بیان کرده است:
🔳شیخ بهایی نقل میکند:
روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی
او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت :
⭕️روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند.
💢 چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّهام میرسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوشصورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد.
من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب میبینم یا بیدارم.
💢 در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرتانگیزی به شامّهام میرسد، دیدم سگی وحشتانگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد.
من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنهای دارم میبینم.
⛔️ لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباسهایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛
خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟
💢 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قویتر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد.
حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود.
⭕️شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید مینماید
📕خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاءآبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (19).mp3
1.8M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (19)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (20).mp3
9.99M
🔴 #دعای_معرف_صحیفه_سجادیه
🔵 #دعای_بیست_مکارمالاخلاق
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (20)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 70
✏️رضا تکیه به دیوار نشسته بود و بی هدف به آسمان خیره مانده بود. گرمای آفتاب، مستقیم به او می تابید و صورتش خیس عرق بود. اما در حال خودش نبود. لبانش پوسته داده بود و کاکل ژولیده اش چون گندمزاری آشفته می نمود. چشمانش سرخ و خشک بود؛ مانند گلویش. زانو به سینه چسبانده بود و دستانش را روی زانو قلاب کرده بود. حضور کسی را در نزدیکی حس کرد.
کریمی، کنارش رو پنجه نشست. صدای عباس گرفته بود. چشمانش هنوز خیس بود. عباس دست بر شانه ی رضا گذاشت و گفت: "سیدخدا، دیگه بسه. خودت رو کشتی. بلند شو بریم تو."
رضا مات و منگ نگاهش کرد. عباس لب گزید و گفت: "خودش گفت به خدا توکل کنید. هنوز امید هست. خبر رسیده که حاجی زنده س، پس هنوز امید هست. با لبنانی ها هماهنگ کردیم."
عباس زار زد: "حاجی که فقط برای تو نبود. حاجی برای همه بود. برای من؛ برای همت؛ نورانی؛ حاجی پور؛ بسیجی ها؛ مردم ایران؛ امام. بس کن دیگه. سیدرضا! تو را به جدت به خودت بیا."
عباس سر به شانه ی رضا گذاشت. رضا موهای پرپشت عباس را چنگ زد. دهان باز کرد. صدایش به پیرمردها می ماند.
-باید نجاتش بدیم. هرجور که شده.
عباس سر بلند کرد. شادمان و گریان گفت: "حتما. همه تلاش می کنیم حاج احمد رو نجات بدیم. توکل به خدا. حالا بیا بریم."
رضا به کمک عباس کریمی از جا بلند شد. احساس می کرد پشتش خمیده است. جوان باشی و پیر، داغ برادر چنین است!
همت سر به زیر داشت. کلمات جویده و به زحمت از دهانش درمی آمد. انگشتان دراز و کشیده اش با تارهای موکت سبز رنگ اتاق بازی می کرد. رضا چراغی هم کنار همت بی قرار می نمود و هرچند لحظه عینکش را برمی داشت و شیشه ی تر شده از عرق را پاک می کرد.
-امید همه بعد از خدا به برادران لبنانی است. من با علی اشمر صحبت کردم. اونها هم حالی مثل ما دارند. احمد فقط برای ما عزیز نبود. اونها گفتند هر کاری از دستشون بربیاد، انجام می دند. تا اینکه امروز صبح خبر داد که به چند نفر از ما برای عملیات احتیاج دارند. سوژه ی عملیات هم اسارت یکی از سرکردگان مارونی هاست که احمد اسیرشون شده. همین بعدازظهر حرکت می کنیم. برادرانی که اسمشون خوانده نمی شه بدونند هر کی به ماموریت می ره، نماینده ی کسان دیگه هم هست."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 71
✏️بیروت شهر جنگزده. ساختمان های ویران و کوبیده. صدای شلیک گلوله ها و انفجارها یک لحظه هم قطع نمی شد. گردوغبار انفجارها نیمه ی جنوبی شهر را در چنبره گرفته بود. علی اشمر دو رشته طنابی را که دور کمر رضا حلقه شده بود، محکم به میله های کناری وانت گره زد.
رضا تایید کرد. علی اشمر سراغ خودرو دوم رفت. همت راکت انداز بر دوش مثل رضا وسط وانت گره خورده به دو رشته طناب منتظر بود. علی اشمر گفت: "حرکت می کنیم."
در خودروهای دیگر علی موحددانش و سعید قاسمی و عباس کریمی تیربار و کلاشینکف به دست ایستاده بودند. محمد گولدن رانندگی خودرو حامل رضا را بر عهده داشت و مبارز عراقی و اردنی و چند لبنانی دیگر یا راننده بودند و یا در کنار راننده، سلاح به دست نشسته بودند. علی اشمر خودرو را روشن کرد و در یک لحظه پنج خودرو به سرعت به حرکت درآمدند. رضا محکم و استوار تیربار را در مشت می فشرد. چند خیابان را گذراندند. چند توپ و خمپاره در کنار خودروها منفجر شد، اما خودروها با همان سرعت کوچه ها و خیابان ها را می گذراندند. مردم جنگزده از مقابل خودروها کنار می رفتند. از جلوی یک ایست بازرسی گذشتند. رگبار گلوله ها بدنه ی یکی از خودروها را سوراخ کرد. همت شلیک کرد. موشک زوزه کشان به دیوار کناری ایستگاه بازرسی خورد. خودرو علی اشمر ترمز کرد و خودروهای دیگر هم پشت سر او متوقف شدند. علی اشمر و محمدگولدن به همراه عباس کریمی و دو لبنانی دیگر به سوی یک ساختمان یورش بردند. رضا بی قرار به اطراف نگاه می کرد. از دور یک جیپ به سرعت به سویشان می آمد. رضا شلیک کرد. ماشین به راست پیچید و با همان سرعت دوباره به سویشان آمد. رضا ماشه تیربار را رها نکرد. شیشه ی جلوی جیپ خرد شد. پای رضا تکان خورد. انگار که برق گرفته باشدش. ناخودآگاه پایش جا خالی کرد. اما دو رشته طناب محکم او را سر پا نگه داشت. رضا به پایش نگاه کرد. دو گلوله به زیر زانوی رضا خورده بود و خون می جوشید. جیپ نزدیک شد. همت شلیک کرد. قبل از انفجار جیپ دو نفر از آن بیرون پریدند. اما ماشین شعله ور روی یکی از آن دو چپ شد و نفر بعد به کوچه ی کناری دوید. علی اشمر و دیگران از ساختمان بیرون زدند. یک نفر روی کول عباس کریمی بود. علی اشمر پشت فرمان نشست دیگران هم سوار شدند. خودروها به سرعت حرکت کردند. از خیابان کناری چند جیپ سر رسیدند و به سوی آنها شلیک کردند. رضا به چپ و راست کشیده می شد و شلیک می کرد. موحددانش و سعید قاسمی هم جواب گلوله ی تعقیب کنندگان را می دادند.
علی اشمر فرمان چرخاند و ماشین وارد یک کوچه ی تنگ شد. رضا دست به کمر برد و نارنجک بیرون کشید. ضامنش را به دندان گرفت و بعد به وسط کوچه پرت کرد. دومین خودرو تعقیب کنندگان در حال گذشتن از روی نارنجک بود که منفجر شد و کوچه بسته شد. رضا به اولین خودرو شلیک کرد و دو گلوله به شکمش خورد. حالا بدن رضا معلق و آویزان در میان دو رشته طناب در وسط وانت تاب می خورد.
رضا چشم باز کرد. همت بالای سرش بود و با نگرانی نگاهش می کرد. لب های رضا به زحمت باز شد.
-آب!
همت تنزیب خیس را به لب های رضا چسباند. رضا تنزیب را میان دندان گرفت و مکید. سینه و گلویش از عطش می سوخت. ضعیف و ناتوان روی تخت بیمارستان افتاده بود و هنوز گیج بود. به همت نگاه کرد. سرش دوران داشت و حالت تهوع داشت.
-چی شد؟ حاج احمد چی شد؟ همت لب های رضا را دوباره خیس کرد و گفت: "استراحت کن رضا جان. بعدا می گم."
رضا مچ دست همت را ناتوان در پنجه گرفت. سوزن سرم در رگ روی دست راست رضا فرو رفته بود. کیسه ای هم به دست چپش وصل بود. یک لوله ی باریک از بینی اش به معده رفته بود و گلوی خشک رضا را بیشتر می خراشید.
-حاجی، تو را به خدا بگو چی شد. حاج احمد رو دادند؟
همت به موهای پریشان رضا دست کشید و گفت: "دیر جنبیدیم سیدرضا. اسرائیلی ها یک ساعت قبل از حمله ی ما حاج احمد رو از مارونی ها خریده بودند. حاج احمد حالا تو چنگ صهیونیست هاست!"
رضا ناباورانه به همت نگاه کرد. اشک از کنار چشمانش بیرون زد.
همت لبخند زد و گفت: "اما باز هم ناامید نیستیم."
رضا توان حرف زدن و پرسیدن نداشت. همت گفت: "آمیل هابر هنوز تو چنگ ماست. من بعدا میام. سعی کن زودتر خوب بشی. خداحافظ."
رضا سرش را در بالش فشار داد و چشمانش بسته شد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 72
✏️ده روز بعد، وقتی رضا به پادگان زبدانی رسید که همت و چراغی و دیگران می خواستند برای مبادله ی اسرا به سوی بیروت بروند. رضا هنوز ناتوان بود و مجبور بود با عصا حرکت کند. اما به زخم شکمش فشار می آمد. رضا هر چند قدم می ایستاد و نفس تازه می کرد.
همت به پیشوازش رفت و گفت: "چطوری مرخص شدی سیدرضا؟ تو هنوز حالت خوب نشده."
رضا لبخند محزونی زد و گفت: "دیگه خوب شده ام. می بینید که. می تونم راه بیام."
حاجی پور پیشانی رضا را بوسید و گفت: "من می دونم، طاقت نیاورده. خودش رو برای استقبال از حاج احمد رسونده."
رضا نگاهش کرد و لبخند زد. همت گفت: "بیا سوار شو. دیگه باید راه بیفتیم."
رضا کنار سعید قاسمی نشست. خودروها حرکت کردند. رضا پرسید: "پس آمیل هابر کجاست؟"
همت که جلو نشسته بود گفت: "علی اشمر و دوستانش می آرندش."
رضا گفت: "پس بگو چرا ما هیچ وقت غیر از روز اول ندیدیمش."
همت برگشت و گفت: "حاج احمد فکر همه چیز رو کرده بود. اگر آمیل هابر دست ما بود، ممکن بود زیر فشار دیپلماتیک سوری ها از دست بدیمش."
سعید قاسمی گفت: "باز خدا پدر این سوری ها رو بیامرزه که واسطه رد و بدل کردن حاج احمد و آمیل هابر شدند."
رضا به سعید نگاه کرد و گفت: "جدی می گید؟"
-آره. اونها واسطه شده ان.
-چه فایده ای برای اونها داره؟
همت گفت: "از دلهره شون کم می شه. ما که داریم از اینجا می ریم. اونها می خوان ما با خاطره ی خوش به ایران برگردیم."
رضا سر تکان داد و گفت: "خاطره ی خوش!"
به مقر لبنانی ها رسیدند. علی اشمر و دوستانش به همراه آمیل هابر که دستانش بسته بود به آنها ملحق شدند. علی اشمر حال رضا را پرسید و رضا جویای حال محمدگولدن شد. علی اشمر گفت: "حالش خوب است. در مقر ماند."
-از اون مارونی که اسیرش کردید چه خبر؟
-سه روز بعد آزادش کردیم. اما محمدگولدن و یکی از بچه ها دو روز بعد محل کارش را با یک آر.پی.جی به هوا فرستادند.
رضا خندید. علی اشمر گفت: "بچه های ما با دیدن شما سرحال شده اند. به قول حاج همت مثل شما بی ترمز شده اند."
رضا بیشتر خندید. همت از آینه ی ماشین به رضا نگاه کرد و خندید.
علی اشمر به جلو نگاه کرد و گفت: "داریم می رسیم. اون هم ماشین سوری ها." رضا رد نگاه علی اشمر را گرفت. چند استیشن نظامی سوری هم پشت سرشان به راه افتاد. رضا به عقب برگشت و گفت: "نمی دونم چرا دلم شور می زنه."
سعید قاسمی گفت: "باید خوشحال باشی. داریم به پیشواز حاج احمد می ریم."
رضا زیر لب ذکر گفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 73
✏️شش خودرو آن سوی دیوار فروریخته بود و خودرو ایرانی ها و سوری ها این سو دیده می شد. سربازان مسلح صهیونیست و سوری در دو طرف رو به یکدیگر ایستاده بودند. انگشت ها بر ماشه و نگاهشان دوخته به هم. علی اشمر آهسته گفت: "کاش ما هم سلاح آورده بودیم."
همت گفت: "لازم نیست. سوری ها هستند. تازه شرط صهیونیست ها مسلح نبودن ماست."
رضا گفت: "پس چرا شروع نمی کنند؟"
یکی از درجه داران سوری با قدم های محتاط به سوی صهیونیست ها رفت. یک صهیونیست هم از آن سو به طرفش آمد. به یکدیگر رسیدند و مشغول گفتگو شدند. افسر سوری در حین صحبت، دستانش را تند تند تکان می داد و به ایرانی ها و لبنانی ها اشاره می کرد. افسر صهیونیست با خونسردی نگاهش می کرد و حرفی نمی زد. رضا غرید: "چقدر لفتش میدن."
درجه دار سوری به سوی آنها آمد. همه پا به پا شدند. منتظر بودند بدانند چه شده شده و چرا مبادله ی اسرا آغاز نمی شود.
درجه دار سوری با علی اشمر صحبت کرد. لحن گفتگوی آن دو پس از لحظه ای تند شد. علی اشمر با عصبانیت به همت گفت: "اون نامردها می گن اول شما آمیل هابر رو بدید، تا ما حاج احمد رو بدیم."
رضا طافت نیاورد و با صدای بلند گفت: "غلط کرده اند. می خوان نارو بزنند."
همت با ناراحتی گفت: "یعنی چی؟ قرارمون که این نبود. قرار شد از طرف ما آمیل هابر حرکت کنه و از اون طرف حاج احمد بیاد و در یک زمان از کنار هم بگذرند و به دو طرف برسند."
علی اشمر ناراحت گفت: "چاره ی دیگه ای نیست. باید زودتر مبادله رو تمام کنیم. ممکنه هلی کوپتر صهیونیست ها تو کمین مون باشه."
همت با اشاره ی دست به علی اشمر اجازه داد که آمیل هابر را آزاد کند. علی اشمر آمیل هابر را به افسر سوری سپرد. آن دو به راه افتادند. همت سریع جلو رفت و دست آمیل هابر را گرفت و برگشت رو به علی اشمر گفت: "بهشون بگو ما می خواهیم حاج احمد رو ببینیم." درجه دار سوری با ناراحتی به سوی صهیونیست ها رفت. یک سرباز اسرائیلی به دستور مافوقش به سوی یکی از خودروها رفت و درش را باز کرد.
رضا احساس کرد که دارد آتش می گیرد. قلبش به شدت می تپید و خون به صورتش دویده بود. چشم تنگ کرد. حاج احمد دست بسته از خودرو پیاده شد.
رضا طاقت نیاورد. سر به شانه ی سعید گذاشت و غریبانه گریست. سعید هم دست کمی از رضا نداشت. حالا اکثر ایرانی ها و لبنانی ها می گریستند.
درجه دار سوری به همراه آمیل هابر به سوی صهیونیست ها رفت. قلب رضا از شادی می تپید. حاج احمد در پنجاه متری آنها بود.
آمیل هابر سوار یکی از خودروها شد. از داخل یکی دیگر از خودروها پنج افسر دست بسته ی سوری پیاده شدند و به راهنمایی یک اسرائیلی به این سو حرکت کردند. علی اشمر جلو دوید و فریاد کشید. اما کار از کار گذشته بود.
حاج احمد به داخل ماشین هل داده شد. سوری ها اسیران آزاد شده شان را سوار ماشین کردند. رضا خم شد و یک تکه سنگ برداشت و به سوی صهیونیست ها پرت کرد. همت جلو دوید، اما رگبار گلوله جلو پایش زمین را شخم زد. سوری ها از این سو و صهیونیست ها از سوی دیگر به سرعت حرکت کردند. رضا خشمگین و گریان فریاد زد: "نامردها. گولمون زدند. حاجی رو بردند."
علی اشمر سرش را به بدنه ی ماشین کوبید. پیشانی اش شکافت و خون بیرون زد. همت شکسته دل گفت: "برمی گردیم."
صهیونیست ها دیگر دور شده بودند. همت گفت: "باید زودتر برگردیم. بدون سلاح، هر لحظه ممکنه تو کمین دشمن بیفتیم."
رضا سر بر شانه ی علی اشمر گذاشت و زار زد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد