💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
✍ #فضیلت_شب_زندهداری:
1💚 دستیابی به مقام محمود: «وَمِنَ اللَّیلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَکَ عَسَی أنْ یبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً»؛
«و پاسی از شب را به تهجّد بپردازد تا برای تو به منزلة نافلهای باشد، باشد که پروردگارت تو را به مقام محمود برساند.»
2💚 رسیدن به رحمت الهی: «أمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیلِ ساجِداً وقائِماً وَیحْذَرُ الاخِرَةَ وَیرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ»؛
« [آیا چنین کسی که کفر میورزد بهتر است] یا کسی که در طول شب در سجده و قیام، خدا را پرستش میکند و از آخرت میترسد و رحمت پروردگارش را امید دارد؟»
✍ #آثار_نماز_شب:
🌺عن الصادق علیه السلام عن آبائه عن امیر المؤمنین علیه السلام أنَّهُ قالَ: قالَ رَسُولُ اللهِ صَلی الله علیه وآله: «صَلوةُ اللَّیلِ مَرْضاةٌ لِلرَّبِّ وَحُبُّ المَلائِکَةِ وَسُنَّةُ الاَنْبِیاءِ وَنُورُ الْمَعْرِفَةِ وَأصْلُ الایمانِ وَراحَةُ الْاَبْدانِ وَکَراهِیةُ الشَّیطانِ وَسِلاحٌ عَلَی الْاَعْداءِ وَإجابَةٌ لِلدُّعاءِ وَقَبولٌ لِلاَعْمالِ وَبَرَکَةٌ فی الرِّزْقِ وَشَفیعٌ بَینَ صاحِبِها وَبَینَ مَلَکِ الْمَوْتِ وَسِراجٌ فی قَبْرِهِ وَفِراشٌ مِنْ تَحْتِ جَنْبَیهِ وَجَوابُ مُنْکِرٍ وَنَکیرٍ وَمونِسٌ وَزائِرٌ فی قَبْرِهِ؛
🌀نماز شب سبب خشنودی پروردگار و دوستی فرشتگان و سیرة پیامبران و نور معرفت و پایه ایمان و آسایش بدنها و نادوست داشتنی شیطان و سلاحی به روی دشمنان و مایه برآورده شدن دعا و پذیرش اعمال بندگان و برکت روزی [آنان] و شفاعت کننده بین نمازگزار و فرشته مرگ و چراغی در قبر او و بستری در زیر پهلوهایش و پاسخ منکر و نکیر و همدم و زیارت کنندة وی در قبرش میباشد.»
✍ #چگونگی_نماز_شب
❤️نماز شب یازده رکعت میباشد
💜پنج تا دو رکعت مانند نماز صبح بخوان
💜چهار دو رکعت اول به نیت نافله شب
💜یک دو رکعت به نیت نافله شفع
💜و یک رکعت هم به نیت نافله وتر
✍اعمال در این یک رکعت هست
✍در قنوت این یک رکعت که بعد از #حمد و سوره ان را بجا می اوری #استغفار و #طلب_بخشش با بیان #العفو یا #الهی_العفو به تعداد سی صد مرتبه
#استغفرالله_ربی .... به تعداد #هفتاد مرتبه
و دعای #چهل مومن
می توان در #قنوت_فارسی هم دعا کرد
#نماز_نافله احتیاجی به قبله ندارد می شود در حال راه رفتن و رانندگی و استراحت هم خواند کافی است انسان وضو داشته باشد و فقط تمامی #اذکار را بگوید
اگر وقتتان کم بود فقط #سه_رکعت اخر را بخوانید
#التماس_دعای_خیر
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خدایا با توکل به اسم اعظمت
🌿و نام زیبایت آغازمیکنیم
🌺امروز را ای که
🌿زیباترین علت هر آغاز تویی
🌺روزمان را با تلاش و مهربانی
🌿به تو میسپاریم
آغاز روز دوشنبه مبارک❤️
سلام روز زیباتون بخیر همراهان گلم❤️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#پیرمرد_قفل_ساز_وامام_زمان_عج
💠نقل است كه شخصی بسیار مشتاق دیدار حضرتولیّعصر ارواحنافداه بود؛ امّا هر چه سعی و تقلاّ كرد، موفّق نشد.
🔷سرانجام در پی كند و كاوهایش به این نتیجه رسید كه اگر علم جفر را در حدّ كمال آن بیاموزد، با محاسبات جفری خواهد توانست مكان امام زمان ارواحنافداه را بیابد.
🔷او قریب به بیست سال برای فراگیری فنون جفر تلاش کرد تا در نهایت به مرحلهای رسید كه توانست با محاسبات جفری تشخیص دهد حضرت مهدی ارواحنافداه در فلان تاریخ، در فلان مكان خواهند بود و این مكان، دکّهای در بازار است.در زمان معیّن، خود را به سرعت به آنجا رساند و دید كه این دکّهی كوچك، متعلّق به یك پیرمرد قفلساز است و دركنار این حجره، سیّدی نورانی و جلیلالقدر برروی چهارپایهای نشسته است.
🔷 آن شخص با نگاه اوّل دریافت كه ایشان حضرت ولی ّعصر ارواحنافداه هستند؛ امّا بسیار متعجّب شد كه چرا آن حضرت به این صورت در اینجا نشستهاند.
🔷 قفلساز مشغول کار خود بود و حضرت نشسته بودند و با او چاق سلامتی میکردند! خواست نزدیک برود و خود را در آغوش حضرت بیندازد؛ امّا امام با تصرّف ولایی خویش جلوی او را گرفتند و به او فهماندند كه جلوتر نیاید و از دور نظارهگر باشد.
🔷لحظاتی بعد، پیرزنی نزد قفل ساز آمد؛ درحالی كه قفل دست دومی برای فروش آورده بود. قفل ساز نگاهی به قفل کرد و گفت: آیا كلید این قفل را هم داری؟ پیرزن گفت: نه، كلیدش گم شده است. قفل ساز گفت: این را نُه دینار از تو میخرم؛ امّا اگر كلیدش را داشتی، ده دینار میارزید. پیرزن با نهایت تعجّب پرسید: چطور ممكن است؟! من از ابتدای بازار، این قفل را به هركس نشان دادم، آن را بی ارزش خواند و حدّاكثر قیمتی كه بر آن نهاد، نیم دینار بود! سرانجام پیرزن با خوشحالی، نه دینار را گرفت و رفت.
🔺سپس ✨امام زمان ارواحنافداه از دور به همین شخص اشاره فرمودند كه:
👈لازم نیست برای دیدن ما بیست سال زحمت بكشید و علم جفر بیاموزید؛ اگر به اندازهی همین پیرمرد قفلساز، پاك و خالص و ساده باشید، ما خودمان هفتهای یكبار به سراغ شما میآییم و احوالتان را جویا میشویم.
📚به نقل از آیت الله صافي اعلی الله مقامه الشریف
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان
بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد
سپس در حالی که…
شکمی از غذا درمی آورد،
هر ازگاهی یکبار سرش را بالا میگرفت
و مستانه نعره می کشید
صیادی که در آن حوالی
در جستجوی شکار بود
صدای نعره های مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای
آن را از پای درآورد.....
هنگامی که مست پیروزی هستیم
بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت
مقدمه گستاخی است!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍒داستان واقعی آموزنده
#مهمانی_تلخ🍒
📍قسمت اول
😔سلام من ....... هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با ایمان و خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام خواستگار اومد پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و به زور بلند میشدم...
خوشحال بودیم که زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واسه شام میان خونه...
منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پذیرایی و......
از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا سالگردازدواج من و داریوش هست واسه نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما با اسرار همسرم راضیم کرد و رفتیم........
✍دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام شوهرم میگفتم کاش نمی اومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته وسواس شدی....
به هرحال رفتیم داخل و شبنم خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروع کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه همسر من ناز میکنه.....
اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راه بود....
وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم.... اما
👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📍قسمت دوم
اما روزها گذشت.....
و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
فقط سرش تو گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
بهم گفت زندگی همینه گاهی شیرین گاهی تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست طلاق میدم....
طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
هیچ عکس العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
می ترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم گفت:
گفت دم درتونم
اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون صحنه_کثیف و بیشرفانه روبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود چاقوش و در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
حسام و شبنم به حکم سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از ازدواج وحشت دارم ...
💎خواهر وبرادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....💎
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🍒از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......🍒
👈پایان
🍃باماهمراه باشید بابهترین وآموزنده ترین داستانهای واقعی در روزهای آینده 🍃
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 علم بهتر است یا ثروت؟
جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع) حلقه زده بودند...مرد اول: یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟ حضرت علی(ع) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد دوم: اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟ علم بهتر است یا ثروت ؟ حضرت علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، یاعلی علم بهتراست یا ثروت؟ امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار !
نفر چهارم: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
نوبت پنجمین نفر بود. یا علی علم بهتر است یا ثروت؟ حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
نفرششم: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازه واردها دوخته میشد..
در همین هنگام هفتمین نفر: یا ابالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ امام فرمودند: علم بهتر است ؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است ؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
همه از پاسخهای امام شگفت زده شده بودند که … نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام فرمود: علم بهتر است ؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
نفز دهم یا ابالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند ، صدای امام را شنیدند که میگفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.
📗 #کشکول_بحرانی، ج1، ص27
✍ شیخ یوسف بحرانی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 بنياد ظلم از اندک شروع شود
روايت کرده اند: برای انوشيروان عادل در شکارگاهی، گوشت شکاری را کباب کردند، نمک در آنجا نبود، يکی از غلامان به روستايی رفت تا نمک بياورد. انوشيروان به آن غلام گفت: نمک را به قيمت روزانه (نه کمتر) خريداری کن، تا آيين نادرستی را بنيانگذاری و در نتيجه روستا خراب نگردد.
به انوشيروان گفتند: اندکی کمتر از قيمت خريدن، چه آسيبب می رساند؟ انوشيروان پاسخ داد: بنياد ظلم در آغاز، از اندک شروع شده و سپس به طور مکرر بر آن افزوده شده و زياد گشته است.
🍂اگر ز باغ رعيت ملک خورد سيبی
🍂برآورند غلامان او درخت از بيخ
🍂 به پنج بيضه که سلطان ستم روا دارد
🍂زنند لشکريانش هزار مرغ به سيخ
📗 #گلستان، باب اول
✍ سعدی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (27).mp3
7.18M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (27)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (28).mp3
1.46M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (28)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 1⃣1⃣
وارد خونه شدیم
عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون
برو مادر
آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره
مرتضی کرمی
برات آشنانبود ؟
چرا حاجی انگار یه جا دیدمش
اما خوب یادم نمیاد
تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتد
فردا اردوی دانشگاه است
آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده
تو عابربانکم پول ریخته
امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن
فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس
جدیدا دکتر رانندگی برای آقاجون ممنوع کرده
چمدونم بسته ام آمده گذاشتم گوشه اتاق
کیف دسته ایم هم آماده ام است
تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود
بعداز نماز صبح دیگه هیچکس دیگه نخوابید
تا صبحانه بخوریم منو سیدهادی آماده بشیم ساعت ۶ شد
عزیزجون منو از زیرقرآن رد کرد پشتم آب ریخت
بعد از خداحافظی باهمه یه ربع تو بغل آقاجون بودم بالاخره ساعت ۶:۱۵ از خونه دراومدیم
تقریبا بچه ها اومده بودن
تا سیدهادی از ماشین پیداشد
آقای کرمی اومد جلو
إه سلام سیدجان تو اینجا چیکارمیکنی؟
سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم
یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن
بعداز خداحافظی سیدهادی
آقای کریمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا حضورتون درجمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی تبریک میگم
خواهرای محترم توجه داشته باشند
مسئولشون خانم کریمی هستن
هرسوالی و یاهرمشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید
ایشان به من میگن
لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست
چناچه از هرفردی مشاهده بشه حتما برخود میکنیم
یاعلی
خواهران و برادران بفرمایید سوارشید
علی جان برادران راهنمایی سمت اتوبوس شون
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 2⃣1⃣
سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم
زهراشروع کرد به حرف زدن
منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی
میگم نرگس بااونکه مانتویی چقدرباحجابی
ممنونم زهراجان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود
چندساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنارهم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه
ناهار منو زهرا باهم خوردیم
بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
منو نرگس
یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم
مرجان دخترکاملا بی حجاب بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم
روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تلکابین سواربشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم
عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 3⃣1⃣
تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید
برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود
خانما یه هتل بودن
آقایون یه هتل دیگه
هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره
منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم
پارک ملت مشهد بود
واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم
من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم
چمدون ها هم سنگین
-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
+نمیدونم زهرا
- آهان فهمیدم
زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
- الوسلام داداش
توهتل مایی؟
* الو سلام بله
چطور مگه؟
- میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما
+زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟
- ن بابا چه زحمتی
منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم
مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
+ بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
+ بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
+ اسم شریف پدرتون چیه ؟
مرتضی : کمیل کرمی
+ وای خدای من
پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده
سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم
یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
+ سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی ؟
+ نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن
+ کیا اومدید
•• همه
مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
+ نه عزیزم
تلفن که قطع کردم
رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگوبی زحمت
- باشه
بعداز یه ساعت رسدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن
منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
°° آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه ؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ه۷
آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت
بعدمدتی که آروم شد
شماره منزل و آدرسشون گرفت
به سمت خونه راهی شدیم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 4⃣1⃣
راوی مرتضی:
از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم
بازهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است
باخواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی : شمادوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موموسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یاامام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ماهم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا
شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان باباست کجاست؟
سلام دخترگلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر توچته؟
نکنه عاشق شدی؟
باجمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعداز دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدرگفت
بابا میاید بریم مزارشهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدرشما رحمتی
بابا ومجتبی راهی مزارشهدا شدن
مادر:شمادوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 5⃣1⃣
راوی مرتضی:
پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد
یهو مادرم گفت:
مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر
تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره
اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟
- شهدای کربلای ۵
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر
سرم گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود
* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق
پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست ؟
* ایشان فرماندم بودن
حاج حسن موسوی
- موسوی 🤔🤔
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا : چشم
خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد
#راوی نرگس سادات
فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست
تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
بانرجس حرف میزدیم
- نرگس فرداشب عروسی دعوتیم
میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقامحسن
+ إه همون طلبهه
- خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی ؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه
ازدواج تا خدا چه بخاد
نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟
+ قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظربده
- آهان این خوبه
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بر،ی دلم برات خیییییلی تنگ میشه
ان شاالله تا وقت رفتن من ، تو نامزدکنی
با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هر دری حرف زدیم
کلاسم ساعت ۹ صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان
حالا یکی یکی بلند بشید
خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن
بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید ؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند
بعد
بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی و دادم به استاد
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
حقیقت محبّت و دوست داشتن.pdf
359.5K
💗💗💗
✅ویژه✅
💠فایل pdf حقیقت محبّت
💠 ریشه عشق به همسر، دوست داشتن زیبایی و هنر و پول و مقام و منصب...
❣فقط 9 صفحه است.
👈پیشنهاد میکنم همه رو با دقّت بخونی👌
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
vasiatname.pdf
621.5K
وصیت نامه الهی سیاسی امام خمینی(ره)...
🔹سفارش مقام معظم رهبری به مطالعه وصیت نامه امام؛
وصیت نامه امام خمینی (ره) از قویترین و بهترین مواریث معنوی آن امام و راهنمای ملت در همه مسائل و رویدادها است وقشرهای مختلف مردم به ویژه جوانان، مسئولان قوای سه گانه و مسئولان همه دستگاهها این وصیت نامه را بازخوانی و در بخش ها و نکات فراوان آن تأمل و تدبر کنند چرا که این وصیتنامه در واقع دستورالعملی ملی برای پیشرفت و توسعه و سرافرازی ایران است.
۱۴ خرداد ۸۷
#جوان_مومن_انقلابی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵