من زنی بودم از خوشکلی و خوش رفتاری تمام دوست و فامیلهاش حسودیشون میشد.....
شوهرم هیچی نداشت من آدم حسابی ازش ساخته بودم ولی اون جواب خوبی هام را با خیانت داد....
خیلی ناراحت بود حالش عجیب بود و گفت من مشکلی نداشتم و هیچ عشقی درکار نبوده... فقط هوس بوده.
البته عموش واون زن که دست بردارنبودن .
شوهرم بیشتر از همه مقصر بود میگفت: اگه تنهاش بذارم یا معتاد میشه یاخودکشی میکنه چون منو بیشتر از هر چیزی دوستداره
و تا حالا عشقی به استواری من ندیده ...
منم گفتم: منم الان فهمیدم که خدا دعامو مستجاب کرده و ریشه مشکلاتم رو دستم داده ولی دوباره بخدا توکل کردم و شوهرم رو با بار گناه، اونم خ🔥ی🔥ا🔥ن🔥ت به دستش سپردم .
الان دو هفته س توبه کرده ونماز شو میخونه و کمتر از گل بهم نمیگه هی بهم میگه ببخشمش من میگم خدا میبخشه من کی باشم ببخشم
و ازش خاستم توبه ش بخاطر رضایت از خدا باشه نه من .
🌺چون تنها خداست که بزرگ و بخشنده س و قسمش دادم اصلا به روی عموش نیاره بعد ماجرا اومدن خونه مون چند مدت یه احترامی بهشون گذاشتیم که عالی بود و حسابی خجالتش دادیم اونم سرش پایین بود و روسیاه.
😏 البته اگه بخاطر زن وبچه هاش نبود عذرش را میخواستم و هیچ وقت سلامشم نمیکردم ولی ازخدامیخوام هدایتش کنه....
☝️ به الله قسم اگه زن عموش میفهمید آبروشون رو می برد و قتل دستشون میداد ولی من اینجوری برخورد کردم و خداهم ریشه مشکلم رو سوزوند هم شوهرم روپاک پاک کرده .
✨والان تازه ازدواج کردیم چون دیگه دروغ و خیانتی و جود نداره
هر کس به خدا توکل کنه خداوند بی نیازش میکنه و خدا واسه زندگی ما معجزه کرده .
😊شما هم از رحمتش نا امیدنشین که نا امیدی از دام های شیطانه
ازتون خواهش می کنم هیچ وقت به بهانه سرگرمی ووقت تلف کردنووغیره بانامحرم صحبت نکنید که ریشه بیشترمشکلات ازاین صحبت ها شروع میشه
واین نصحیت روازمن گوش کنید
مخصوصا مجردها
🍒کسی بایک تلفن یاعکس یاچت عاشقت شدفردانیز همین ها....عاشق کسی دیگه میشه🍒
مواظب باشید..
💚من با تجربه هام شیطان نتونست گولم بزنه البته خداخواسته پاک بمونم...
🔅پایان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 9
#احسن_القصص
#نادانی
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 10
👈 شيطان و عابد
در بنی اسرائيل عابدی بود به او گفتند: در فلان مكان درختی است كه قومی آن را می پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردی در راه وی آمد و گفت: كجا می روی؟ عابد گفت: می روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم، تا مردم خدای را نه درخت را بپرستند.
ابليس گفت: دست بدار تا سخنی باز گويم. گفت: بگو، گفت: خدای را رسولانی است اگر قطع اين درخت لازم بود خدای آنان را می فرستاد. عابد گفت: ناچار بايد اين كار انجام دهم.
ابليس گفت: نگذارم و با وی گلاويز شد، عابد وی را بر زمين زد. ابليس گفت: مرا رها كن تا سخن ديگری برايت گويم، و آن اين است كه تو مردی مستمند هستی اگر ترا مالي باشد كه بكارگيری و بر عابدان انفاق كنی بهتر از قطع آن درخت است.
دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم.
عابد گفت: راست می گويی، يك دينار صدقه می دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلي الله عليه و آله نيستم كه غم بيهوده خورم؛ و دست از شيطان برداشت.
دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج می نمود، ولی روز سوم چيزی نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.
شيطان در راهش آمد و گفت: به كجا می روی؟ گفت: می روم قطع درخت كنم، گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاويز شد و عابد را روی زمين انداخت و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم. گفت: مرا رها كن تا بروم؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم؟
ابليس گفت: بار اول تو برای خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار برای خود و دينار خشمگين شدی، و من بر تو مسلط شدم.
📗 #احياء_العلوم
✍ ابوحامد محمد غزالی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (33).mp3
1.26M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (33)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (34).mp3
1.24M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (34)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 6⃣2⃣
وارد اتاقم شدم
گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم
تو دیدار از خانواده شهدا باهش آشناشدم
مسئول جمع آوری آثار شهدای استان قزوین بود
بعداز چندتا بوق جواب داد
خانم قاجاری : الو سلام موسوی جان خوبی خواهر؟
ممنونم شماخوبی ؟
پسر کوچولتون خوبه ؟
خانم قاجاری : ممنون اونم خوبه
جانم کاری داشتی عزیزم
خانم قاجاری من قصد دارم یک دو روزه برم شلمچه
کاروانی هست تو این مدت اعزام بشه
خانم قاجاری : آره عزیزم
ما خودمون فرداشب میریم
یه دونه هم جای خالی داریم
شهدا طلبیدنت
پس اسم منو بنویسید
خانم قاجاری : باشه حتما
ممنونم یاعلی
یاعلی
رفتم تو پذیرایی
آقاجون فرداشب میرم شلمچه
آقاجون : به سلامتی
ان شاالله بهترین تصمیم بگیری ان شاالله
ساکم بستم و گذاشتم گوشه اتاقم
صبح پاشدم رفتم دانشگاه
تا از زهرا خداحافظی کنم
به استاد مرعشی بگم فعلا سر کلاسش نمیرم
استاد مرعشی تو سالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمتش
استاد
سلام استاد خوب هستید
ممنونم
شما خوبید؟
ممنون
استاد یک هفته ای سرکلاستون نمیام
چرا
میخام برم راهیان نور
ان شاالله خیره التماس دعا ان شاالله
استجابت دعا
رفتم دفتر بسیج
سلام زهرا
زهرا: سلام خوبی ؟
-ممنون توخوبی؟
اومدم خداحافظی
زهرا :کجا ان شاالله
دارم میرم راهیان نور
تا به پیشنهاد خواستگاری استاد مرعشی فکرکنم
زهرا : ان شاالله موفق باشی
التماس دعا
استجابت دعا
ساعت ۱۰ شب راه افتادیم به سمت اهواز
تقریبا ساعت ۱۲ ظهر رسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بود
زنگ زدم خونه گفتم رسیدم
اونروز هیچ جا نرفتیم
اما روز بعد راهی شلمچه شدیم
کفشام ورودی شلمچه درآوردم و قدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم
یه قسمت کاملا خالی از سکنه را انتخاب کردم
اول دو رکعت نماز زیارت خوندم
بعد نشستم رو خاک و شروع کردم به درد دل کردن
شهدا من این چادر از شما دارم خودتون هم کمکم کنید درمورد ازدواج یه تصمیم عالی بگیرم
یا شهید ململی تو منو تو مسیر عفت -حجاب قرار دادی خودتم کمکم کن تا تو امر ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم
بعداز روزاول رفتیم هویزه ، سوسنگرد و دهلاویه
روزدوم صبح رفتیم طلائیه
وای واقعا عجب طلای طلائیه
بعدازظهر دوم منطقه فتح المبین
و چاذبه
فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بود
اما وقتی نماز مغرب و عشا خوندیم به غربت منطقه پی بردم
برنامه روز سوم خیلی خاص بود
دیدار از مسجدجامع خرمشهر و جزایر مجنون
شب سوم وقتی خواب دیدم تو شلمچه ام شب ململی یه سری از رزمنده ها دارن عزاداری میکنن
منتظر موندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش
احوال پرسی کردیم
بهم گفت خواهرموسوی به این بگو نه بهتر از اینو سرراهت میذارم
مسافرت تموم شد و من تصمیم گرفتم جواب منفی بدم
وارد دانشگاه شد استاد مرعشی پیدا کردم
استاد شرمنده جواب من منفی
چرا
جریان خوابمو کاملش براش گفتم
خانم موسوی پیش شهیدتون برای بنده خیلی دعا کنید
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم.
#ادامه دارد
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 7⃣2⃣
اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
اشکال نداره
خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
بله بفرمایید
من در خدمتم آقای کرمی
میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
بریم پیش شهدای گمنام ؟
بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
خانم موسوی
من
شما چی
میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
بله حتما اما تاچه زمانی
آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
برای من ؟
بله
خوب چی هست
بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
واقعا
این
نامه
برا
منه
بله
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
#ادامه دارد
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 8⃣2⃣
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون
منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه
تا واردشدم
عزیزجون منو دید هول کرد گفت
خاک توسرم نرگس کجا بودی
چرا آستین چادرت پاره شده ؟
چرا شلوارت خونیه ؟
چه بلای سرت اومده
همه چیز برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم
آقاجون : خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد
باباجان تایم رفتنتون تغییر بدید
- آره تغییر میدیم
عزیزجون : حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش
آقاجون : باشه چشم حاج خانم
رفتم تو اتاق
از زهرا یه پیام داشتم
پیامو باز کردم
نرگس سادات آجی
از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه
- باشه چشم خواهری
زهرا : شب میاید خونه ما
- آره
زهرا : برو استراحت
خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون : نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون
از امروز به بعد
چادرمهندسی تو سر کن
- باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردیم
پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید
چشمای مرتضی خیلی خوشحال بود
یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه
ساعت ۹ صبح بود
چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم
لباسام پوشیدم
به سمت دانشگاه راه افتادم
رسیدم دانشگاه
اومدم برم سمت بسیج دانشگاه
که صدای مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
- سلام آقای کرمی
بابت دیروز واقعا
شرمندم
+ دشمنتون شرمنده
وظیفه ام بود
- ممنونم
#ادامه دارد
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 9⃣2⃣
+ خانم موسوی
دیروز یه حرفی
تو بیمارستان زدید
منظورتون این بود
که پاسختون مثبته ؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم
با اجازتون
+ میگم مادرم امشب
با حاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی
برنامه انجام دادیم
وتا ساعت ۶ غروب طول کشید
رسیدم خونه
عزیزجون: سلام دخترگلم
- سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم
- بفرمایید من درخدمتم
عزیزجون:نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بود اینجا
خوب به سلامتی
عزیزجون:زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه
نظرتو چیه نرگس سادات؟
عزیز من درس دارم
عزیزجون:مادر فدای شرم و حیات بشه
پس مبارکه
قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون
یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب
روسریم مدل لبنانی سرم کردم
چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی
عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی
ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد
آقاجون در بازکرد
سلام حاج کمیل خوش اومدی
همه نشسته بودند
عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار
اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام
زهرا
به مرتضی رسیدم
یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود
حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن
حرفاشون باهم بزنن
بابا: حاجی صاحب اختیاری
نرگس بابا
با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید
جلوتر از مرتضی رفتم توحیاط
+چه حیاط خوشگلی دارید
- ممنونم
+ خانم موسوی اینا ادعا نیست
خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید
زندگیم فدای حضرت علی و بچه هاش
از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم
یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم
وارد اتاق شدیم
مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم
- هرچی آقاجونم بگه
آقاجون : مبارک باشه
حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند
آقاجون : بله
ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن
مبعث آقارسول الله صیغه شون کنیم
که میشه ۵ روز دیگه
حاج کمیل : تاریخش عالیه
زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه
مرتضی اینا که رفتن
دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم
داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان
مامان
من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون : الان میام کمکت
چی شده نرگس جان
- مامان الان میان
من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی
با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون : پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون
باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم
گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم
گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد .
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 0⃣3⃣
+ نرگس خانم
اگه از حلقه ای خوشتون اومد
حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم
یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم ؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه
+ نه نیست مبارکت باشه
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم
قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود
دو صندلی کنار بود
یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی
عاقد واردشد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟
زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
#ادامه دارد.
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
خالی_بند_دنیای_غرب_جان_میلینگتون.pdf
5.6M
خالیبند دنیای غرب
اثر : جان میلین گتون
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
تفسیر_المیزان_کامل_رایگان_androidappsapk.apk
14.5M
تفسیر المیزان
کامل
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
قانون اساسی امریکا.docx
41.1K
قانون اساسی ایالات متحده
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🐯🐱🐭🐹🐰🐶🐷🐽🐮🐸🐽🐵🙈🐤🐦🐒🙊🐺🐗🐴🐝🐚🐼🐨
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بچه ها تماما آینه ما هستند
مداحی بچه دوساله
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کلیپ یه دست گل ☺️🌺
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠لذت نقاشی بدون کثیف شدن دست😊
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باب_اسفنجی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی
«لاک پشت پرحرف
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿