eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور آخرین روز اسارت را در عراق سپر
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور تعدادی از بازرسان صلیب‌سرخ، از جمله همان مأموری که نامه را به او داده بودم تا ایران همراه‌مان آمدند. سوار هواپیما شدیم. یکی از مأموران سازمان صلیب‌سرخ که نیکل نام داشت و اهل سوئیس بود، صندلی کناری‌ام بود. وقتی هواپیما در باند فرودگاه قرار گرفت، در گوشه‌ی پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیماربایان آن را زمان جنگ ربوده و به بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه‌ی دیدار کشورم بود. بچه‌ها از شدت خوشحالی اشک شوق می‌ریختند. زیباترین و قشنگ‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ام را تجربه می‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شد آزاد می‌شوم. لحظه‌ها و ثانیه‌ها چه دیر می‌گذشت. هر چقدر به فرودگاه نزدیک‌تر می‌شدم تپش قلبم بیشتر می‌شد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. به خانواده‌ام فکر می‌کردم. بیشتر به پدرم و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آن‌ها را می‌بینم چه حالی خواهم داشت. احساس می‌کردم اصلاً برای دیدارشان آمادگی ندارم. بعضی وقت‌ها فکرهای جورواجوری به ذهنم می‌زد که نکند عراقی‌ها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. دلم می‌خواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران می‌شود. وقتی فهمیدم هواپیما وارد آسمان ایران شده خوشحالی‌ام مضاعف شد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخ‌های هواپیما باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد، خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شده‌ام. با آزادی احساس کردم مزد آن همه سختی را گرفته‌ام. این وعده‌ی قرآن است که خداوند پاداش صابران و مؤمنان را خواهد داد. ان مع العسر یسری. خداوند پس از هر سختی آسانی را قرار خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را گوشه‌ای انداختند، همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام حاج احمد آقا و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبال‌مان آمده بودند. برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی (ره) در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس حضرت امام (ره) این جمله نوشته بود: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آن‌ها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود». گریه کردم ... فردا صبح سعی کردم از پادگام خارج شوم و بروم شهرک اکباتان منزل دایی‌ام محمدعلی؛ اجازه ندادند. دژبان‌های پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم! ما باید شما رو ببریم شهرهاتون، نمی‌تونید از پادگان خارج بشید، برامون مسئولیت داره. اولین صبح آزادی‌ام را سپری کردم. تلفن منزل دایی‌ام را هم نداشتم. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچه‌ها سرصف شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم: اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم می‌دید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سال‌ها معده‌ام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود، اما چشم‌هایم گرسنه بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور تعدادی از بازرسان صلیب‌سرخ، از
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ما را به فرودگاه مهرآباد بردند. ساعت هشت شب بود. در فرودگاه با حاج سعدالله گل‌محمدی و محمدکاظم بابایی خداحافظی کردم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. اسارت با همه‌ی سختی‌هایش با بودن در کنار اسرایی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود. در این مدت، تلخی‌ها و خوشی‌های زندان را با هم تقسیم کرده بودیم. هر دوی آن‌ها برایم پدری کرده بودند. حاج سعدالله دوست داشت هر چه زودتر به گرگان برود و بی‌قرار دیدن فرزندانش بود. با هواپیما از تهران عازم شیراز شدم. در طول پرواز همه‌اش به لحظه‌ای فکر می‌کردم که با خانواده‌ام روبرو می‌شوم. امروز یک‌شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ در مهمان‌سرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. بعد از نماز صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعت‌منش و محمد باقرپور عازم یاسوج شدیم. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم. ما را به مهمان‌سرایی به آبشار بردند. صبحانه خوردیم. تا این لحظه، هیچ‌یک از خانواده‌ام نمی‌دانستند، زنده‌ام. در مهمان‌سرا سرهنگ رهام‌بخش حبیبی مرا شناخت. بچه‌ی باشت بود. وقتی مرا دید تعجب کرد. باور نمی‌کرد زنده باشم. مرا بوسید‌ و ابراز محبت کرد. برای لحظه‌ای بیرون رفت و با خواهرم بی‌بی ماهتاب که خانه‌شان یاسوج بود تماس گرفت و خبر آزادی‌ام را به او داد. خواهرم باورش نمی‌شد زنده باشم، چه برسد به این که در یاسوج باشم. پدر و برادرانم از تمام اسرایی که تا آن روز از عراق برگشته بودند، سراغم را گرفته بودند،‌ اسرا اظهار بی‌اطلاعی کرده بودند. گویا خیلی از بچه‌های‌پد خندق که مرا در زندان الرشید دیده بودند‌، به خانواده‌ام گفته بودند، دیده‌اند شهید شده‌ام. ده دقیقه بعد سرهنگ حبیبی‌ بهم گفت: خواهرت بی‌بی ماهتاب تو حیاط مهمان‌سرا منتظرته! انگار ساعتی را در قلبم کار گذاشته بودند. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. برایم لحظه‌ی زیبایی بود. دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی‌شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رؤیا شبیه بود. از بین شش برادر و هفت خواهرم بی‌بی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که می‌دیدمش. تشنه‌ی دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفی‌تر بود. از در حیاط مهمان‌سرا که بیرون رفتم، به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با این که خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را می‌دهد‌. صدای گریه‌اش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، می‌بوسیدم و گریه می‌کرد. خودم هم زیاد گریه کردم. سرهنگ حبیبی بهش گفت: مثل این که برادرت یه پا نداره، خسته‌اش نکن،‌یع مقدار از گریه‌هاتو بزار برای خونه. از ماهتاب سراغ پدر، خواهر و برادرانم را گرفتم. در مورد پدرم فکرهایی می‌کردم. می‌ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ما را به فرودگاه مهرآباد بردند
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعت‌منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم می‌شد. شوخی‌هایش، صبوری‌اش، مشاعره‌هایش و از همه مهم‌تر وفاداری‌اش. خوشحال بودم که هر‌ وقت دلتنگش می‌شوم، می‌توانستم او را ببینم. حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج‌های اسارت را از تنم می‌زدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر می‌کردم روزی که آزاد شوم،‌ هلال احمر به اندازه‌ی کرایه و توراهی مقداری پول بهمان می‌دهد و می‌گویند: هر کس برود خانه‌اش، تصور نمی‌کردم این طوری وارد گچساران شوم. حدود بیست روز قبل از آزادی‌ام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: آزاد که شدم برای مردم ‌شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت می‌کنم. البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده‌ی سخنرانی‌ام را در رمادیه آماده کرده بودم. می‌دانستم باید به مردم چه بگویم. بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و‌ طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران آمده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار می‌کرد زن و مرد بود. بچه‌های سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار و مسئولین شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم، از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب‌الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله‌ی سادات جمعیت سرپا ایستاده بود. درست مثل میتینگ‌های انتخاباتی گچساران. راستش را بخواهید تصوری از چنین جمعیتی برای استقبال نداشتم. حاج‌آقا متقی کاشانی امام جمعه شهر گفت: برای مردم از اسارت بگو، از سختی‌ها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچه‌ها ‌و‌ هر حرفی که در زندگی این مردم تأثیر داشته باشه! احساس کردم نمی‌توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب، قلبم تندتند می‌زد. ترسیدم نکند خراب کنم، هر چند خودم را باور داشتم. دردها و حرف‌های زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف‌هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم ما چه کشیدیم. به مردم که نگاه می‌کردم، همه منتظر شنیدن صحبت‌های یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن و قطع عضو بودن انگیزه‌ی آن‌ها را برای شنیدن بیشتر می‌کرد. در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت: در این قسمت از برنامه گوش جان می‌سپاریم به صحبت‌های برادر آزاده سیدناصر حسینی‌پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی‌هاست، یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد، فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینه‌هاشان آماج گلوله‌های بعثی‌ها شد. مردان مردی که رفتند تا ایران پاینده باشد. تا تشریف‌فرمایی این آزاده و جانباز عزیز به جایگاه، به پیشوازشان می‌رویم با سه صلوات بلند بر محمد و آل محمد! با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود: ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
دستهایم انقدر بزرگ نیست که را به کامتان بچرخانم اما یکی هست که برهمه چیزتواناست ازاو تمنای لحظه های زیبا برایتان دارم تعطیلات پایان هفتتون پر خاطره و شاد عصرتون بخیر🌹🍃 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
🔰 دعوتِ شهـدا از مردمِ ايران برای حضور پُر شور در ؛ 🔹همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنه‌ها را پر نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید. 🌷# شهیدقدم‌علی_عابدینی🌷 ✨# قرار_ما_فردا✌️ پای صندوق های رأی 🗳🇮🇷 🌹🌹 🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سید
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود: به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بت‌شکن. خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمی‌گردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم. ما اومدیم، امام رفته بود... شاید به قول دوستم هادی گنجی امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ بسیجی‌های خوبی برای او نبودیم... امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله‌ی شهدا در حضور این مردم عرض می‌کنم، فرزندان شما در جزیره‌ی مجنون تا آخرین گلوله جنگیدند. بچه‌ها تکه‌تکه شدند. عراقی‌ها با ماشین روی جنازه‌ی شهدای خندق تاختند... فقط خدا می‌داند چه قدر بچه‌ها را توی زندان الرشید می‌زدند که به امام توهین کنند و نکردند. شلاق‌ها، گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، فحش‌ها و باتوم‌های دژبان‌های بعثی ما را از عشق به امام جدا نکرد. ما به امام وفادار ماندیم. من به عنوان یک مسافر جامانده به خانواده‌های شهدای خندق عرض می‌کنم، فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورایی دیگر خلق کردند. جنازه‌ی شهدا در دست دشمن ماند، تا یک وجب از خاک ایران در دست دشمن نماند. بنده سخنران نیستم و عذرخواهی می‌کنم که در محضر بزرگان حرف می‌زنم. این روزای آخر که اسرا به ایران برمی‌گشتند، فرمانده اردوگاه ما برامون سخنرانی کرد و گفت اگه رفتید ایران دیگه از جنگ چیزی نگید. اگه رفتید ایران به خانواده‌هاتون نگید تو اردوگاه چه گذشت. این جا هرچه بود تمام شد. می‌گفت قلب خانواده‌هاتون رو با حرف‌های تلخ ناراحت نکنید. حرف‌های خوب بزنید. شاد باشید و بگید و بخندید. به جان رئیس‌القائد صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد! یادآوری خاطرات جنگ خوبش هم تلخه. همون موقعی که او این حرف‌ها را می‌زد، با خودم گفتم این هم یک ظلم دیگه. ظلم اول عراقی‌ها جنگ هشت ساله‌ای بود که بر این ملت تحمیل کردند. ظلم دومِ بعثی‌ها همین صحبت‌های فرمانده اردوگاه بود که دوست داشت خانواده‌های اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرای ایرانی در اردوگاه‌های تکریت چه گذشت. می‌خوان مردم ایران ندونن فرزندان‌شان چه قدر زجر کشیدند. سال‌ها ما را از چشم صلیب‌سرخ جهانی مخفی کردند. بچه‌ها تو اسارت به شوخی و جدی می‌گفتند ما زنده‌زنده شناسنامه‌هامون تو ثبت احوال شهرمون باطل شده! خود عراقیا هم می‌گفتند هیچ کس نمی‌دونه شما زنده هستید، ستوان فاضل می‌گفت جان شما به اندازه‌ی یک‌مرغ برای ما ارزش نداره. ولید می‌گفت ما جوری به شما غذا می‌دیم که فقط زنده بمونید، نفس بکشید تا در آینده شما رو با یه اسیر عراقی مبادله کنیم. وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز رو در روزنامه‌های عراقی می‌خوندم، از ستوان قحطان یکی از معاونین اردوگاه پرسیدم: ستوان! ما کی آزاد می‌شیم؟ می‌دانید ستوان قحطان چه گفت؟ گفت: هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم آزاد می‌شوید! یعنی هیچ‌وقت آزاد نمی‌شوید. دلم می‌خواست امروز ستوان قحطان صدایم را می‌شنید تا به او می‌گفتم: ستوان! دیدی بدون این که مردی باردار شود، ما آزاد شدیم... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور با عصا پشت تریبون رفتم و این او
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در کنار خواهرانم ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما، و هنگامه بهترین روزهایم را سپری می‌کردم. پدرم نگاهم می‌کرد و گریه می‌کرد باور نمی‌کرد، آزاد شده‌ام. برادرم سید قدرت‌الله گفت: می‌دونی دیروز پدر چه گفت؟ گفتم: نه. گفت: دیروز که بی‌بی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هرچه قسم می‌خورد باز می‌گفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر می‌زدیم، گوسفند می‌کشتیم و مقدمات اومدن شما رو فراهم می‌کردیم، پدر گفت: اگه ناصر اومد من هم می‌رم سر قبر سید منصور، می‌گم تو هم پاشو بیا خونه. شب پسر عمویم سید غلام بلادی خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با این‌که حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند بلند شدم رفتم تو اتاق تا یک دل سیر گریه کنم. احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود. برادرم سید شجاع‌الدین نامه‌ای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد. چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود و من مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زده بود. هر چقدر هم می‌دویدم به او نمی‌رسیدم. من بعد از سال‌ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق آزاد شدم، زنده هستم و احد شهید شده؛ با خودم گفتم: یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ای کاش شهید می‌ماندم. احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش‌خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقت‌ها که شوخی‌اش گل می‌کرد، به بچه‌های تخریب می‌گفت: ننم می‌گه جبهه نرو. جبهه می‌ری تخریب نرو، تخریب می‌ری رو مین نرو، رو مین می‌ری هوا نرو! امروز تعدادی از بچه‌های گروهی که سال‌ها قبل تشکیل داده بودم به دیدنم آمدند. فائز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فائز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی می‌شد، دلم می‌گرفت. آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک‌تک‌شان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ثبت می‌کردم. با پوشه رنگ روشن برای‌شان کارت درست کردم. کارت‌ها دست‌نویس و مشخصات شناسنامه‌ای و آموزش افراد روی دوطرف آن نوشته بود. پائین کارت‌ها را با عنوان فرمانده آموزشی نظامی گروه امضا می‌کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه‌های پنیسیلین کارت‌ها را مهر می‌زدم. به بچه‌ها گفته بودم این کارت‌ها برای رفتن به جبهه به درد می‌خورد! بچه‌ها عکس پرسنلی نداشتند. پول‌مان نمی‌رسید برویم عکاسی و عکس سه در چهار بگیریم. یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم: برادرم سید قدرت‌الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی تو برای چند روز بهم امانت بده. صادقی هم این‌طوری دوربینش را به کسی نمی‌داد مخصوصاً به بچه‌ها. بعدها که صادقی فهمید که از نام برادرم سوء استفاده کردم عصبانی شد و خیلی دری وری بارم کرد. با دوربینش از بچه‌ها یک عکس دسته‌جمعی گرفتم، طوری که همه توی عکس افتادند؛ از روی عکس دادند چاپ کردم، با قیچی بریدم، یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی‌های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می‌گذشت. امروز بچه‌های گروه که به دیدنم آمدند، همه‌ی آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می‌شد. در بین برادرانم خبری از سید نصرت‌الله نبود. نمی‌دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده و به من نمی‌گویند. سید نصرت‌الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت‌الله می‌گفت مجروح شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت