سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سالم و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار
شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند.
+++
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی
اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار
میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای
خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل ...
سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر
کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود.
وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت: بفرمایید.
-مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها.
فاطمه لبخندی زد و گفت: فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری
-جان من فردام خودت بیار، این کامران االن آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم
-باشه، پس میام دنبالت
-باشه، اما بازم نگفتی ...
فاطمه وسط حرفش پرید و گفت: قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی
-اووووووو، ایشاهلل هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی
-خداحافظ
-خداحافظ، به داداش مام سالم برسون و بگو بره از طرف من یک کم این کامران رو بزنه
اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت.سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت: دختره قاطیه...
+++
فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به
اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت
بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که
خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!! دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی
به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه
رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و
گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت
پشیمون شد، االن به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدر
شوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران
کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
-ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بالیی سرش اومده باشه
سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری
بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ...
پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت
-درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟
-به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد
شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو
خودش بود.
کامران که روی صندلی نشسته بود گفت: خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده
خدا این جوری ناراحت بشه؟
-وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصال فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و
آقایی ان.
-دست و پا چلفتی ای دیگه، اه.
سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ بعد هم سهیل و شاهین همدیگر
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره،
کجا نمیره؟
سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در
عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت: مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟
بیار اون چایی رو.
تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حاال پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور
نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟
همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم
شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده
بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و االنم که ساعت 44 و
نیم شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت...
-سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم
سهیل برگشت رو به مادرش و گفت: شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش
-کجا میخواین برین؟
سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت: هر جایی که آدم ایزادی بتونه رفته باشه
کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم.
سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد: تو کدوم گوری هستی؟
گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت: آروم باشم؟! ... بهت میگم
کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا االن میام ...
معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت: حرف
نزن ... وایستا اومدم.
بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
سهیل که میدونست االن باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت
لباسهاش میرفت گفت: تصادف کرده، چیزیش نیست، االن میرم دنبالش و میارمشبعد هم بدون توجه به ادامه سواالت رو به آقا کمال گفت: بابا میشه ماشینتو ببرم؟
کامران فورا گفت: بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم
بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم
سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند.
آقا کمال و تن ناز خانوم نفس هم نگران منتظر موندند.
هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: آخه این دختره کجاست؟
سهیل هم که کالفه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه
بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: بیرون تو محوطه نشسته
هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه
دیده میشد که براشون دست تکون میداد.
سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند.
-الهی قربونت برم، چت شده؟
بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی
چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای
گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سالم کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد،
سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم
خونه، االن مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو
بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد.
اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه.
کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه باالخره با عصبانیت
به سها گفت: بیا کارت دارم
و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرسش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت:
چیه؟
که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا م
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو باال آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح
نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت
که سهیل گفت:
-از ظهر تا االن کجا بودی؟
-همین جا توی بیمارستان بودم
سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا االن من باید بدونم تو اینجایی؟
فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی
نگفت.
سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده
فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم ....
سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره
منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟
فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به
حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ...
بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت
کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود
و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری
ظهر تا حاال دوباره داغون میشد.
سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا
بمونی؟
فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم
صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و
از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم
راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظراومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست
و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم.
سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه
فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن.
ساعت یک شب بود که باالخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار
کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و باالخره
تونست یک نفس راحت بکشه.
فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند.
سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش.
فاطمه میدونست سهیل االن خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی
ماشینت چی شد؟
باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم.
-حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟
-نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و
توی پالستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن
سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سالمتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن.
-نه شمارشو به پرستارم داده بود.
سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه.
فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف
شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش
سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد.
فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر
ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خالصه بعدش اون
آمبوالنس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
سلام دوستان ببخشید
امروز نت خیلی ضعیف بود و هست
ظهر تا الان منتظر بودم که داستان در کانال قرار بدم
بلاخره موفق شدم
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو باال آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_یکم
من اصلا شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن و
عکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار
آوردن بیمارستان ...
فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصال نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر
تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن...
صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به
حرفهاش گوش میداد
-باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری
بود که باالی سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس
میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم ...
دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم
سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار
کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش
جلوی چشمای مادرش جون داد ...
گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به
داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی ....
سهیل نفس عمیقی کشید و فاطمه رو بغل کرد، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از
تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و
گفت: بهش فکر نکن، حاال که تموم شده ...
تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده
رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو
حساب کرده بود، تا ساعت 44 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو
روشن کنه.
سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد.
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ
گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل
رو توبیخ کنه.
فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد
و گفت: این خانوم رو میشناسید.
آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟
-بله همونو میگم.
-آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن.
-خب؟ اینجا چیکار میکنن؟
-برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟
-همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟
-آره همون
-یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟
-چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست
سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟
بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از باالی عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی
نگفت و مشغول کارش شد.
سها دیگه چیزی نگفت، اما حاال کامال می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد
ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این
دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کامال مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که
فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد ...
بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تالشش رو کرد
که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه
توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت: اه، این خانی هم عجب آدم
گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت. شیدا که از دور سها رو میدید با
دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با
لبخندی گفت: سالم سها جان
-سالم عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کالفه بود پوفی کرد و گفت: متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت: خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت: فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت: عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، باالخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم
میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم
با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه
موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم
میدونست و فقط منتظر بود...
+++
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی
کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه
رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت
سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه
چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاددنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه
تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد. سهیل گوشی رو برداشت و گفت: سالم
-سالم، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
-6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. االن میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه االن نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت: لباس بپوش میام االن
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت
ایستاده بود. باالخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل
زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین.
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سالم کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند
گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها
هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم واال، حتما ندارن دیگه.
-مرضیه هم توی پروژتون هست؟
-همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
-دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده
تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتماال خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک
هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست.
بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه
بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به
آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟
-نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟
-خوب شما که هستید
-ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم
سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد: وظایف خودم رو دارم... ایش
آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت: از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست.
-در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده
بهم خبر بدن؟
-نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید
سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و
آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سالم کردند.
محسن هم جواب سالمشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
-بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون
تصادف کردند.
محسن ابرویی باال انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِی؟دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد
روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
-نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ
داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن
حضور داشته باشن. سالم من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره،
بفرستند.
-باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
-نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟
-هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای باال انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین
هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که
شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تالشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که
فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: االن دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل
زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟
-چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
- نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
-چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابالغ شده
-مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کالفه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟شیدا لبخندی زد و گفت: ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست
مرضیه توی دلش گفت: تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و
پادشاهی کن
شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که عالقه ای به همکاری با ما
ندارند.
-متوجه منظورتون نمیشم
-فکر میکنم قبال در موردش باهاتون حرف زده بودم
مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره.
-خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید
-یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید
-اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر
وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید.
مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت
کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین
-به هر حال انتخاب با شماست.
سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟
-چی می خواید بدونی؟
-همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم.
-اون وقت همه چی درست میشه؟
-البته، شما بر میگردید سر کارتون، به علاوه حقوق بالا تر
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
سلام
اگه صفحهها دیر گذاشتم
ببخشید خیلی نت ضعیفه
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_دوم
مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه رو برای شیدا تعریف کرد، شیدا هم
موشکافانه به حرفهای مرضیه گوش داد و از اینکه تونسته اطالعات خوبی به دست بیاره خوشحال بود. مهمترین
چیزی که فهمیده بود این بود که محسن خانی که دوست برادرش بود، قبال عاشق و شیفته فاطمه بود!!!
با گرفتن این اطالعات شیدا در پوست خودش نمی گنجید. حاال دیگه کم کم باید شروع میکرد...
-من حال رانندگی ندارم، میشه منو تا خونه برسونی؟
-نوکر بابات غلوم سیاه، نخیر، خودم کار و زندگی دارم.
-حیف شد می خواستم یک چیزایی بهت بگم که مطمئنم خیلی برات مهمه.
-هیچ چیز مهمی پیش تو نیست، برو خونت بچه.
شیدا که عصبانی شده بود نفسی کشید و گفت: محض اطالعت اگر بخوام می تونم دستور بدم همین االن با تیپا از این
پروژه پرتت کنن بیرون
سهیل که داشت برگه های توی پوشش رو جابه جا میکرد، با خونسردی گفت: هر لحظه برای هر اتفاق غیر منتظره
ای آماده ام. پس هر غلطی می خوای بکن.
بعد هم پوشش رو بست و روشو کرد به سمت شیدا و با لبخند حاکی از اعتماد به نفسی گفت: یک بار بهت گفتم، این
دفعه آخره که میگم. منو تو اینجا همکاریم پس پاتو از گلیمت درازتر نکن، واال بد میبینی.
شیدا هم لبخند تلخی زد و توی دلش گفت: چنان بدی بهت نشون بدم که حالشو ببری.
بعد هم با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت ماشینش حرکت کرد و درهمون حال گفت: خبر داری زنت داره توی
کارگاهی کار میکنه که رئیسش مردیه که یه روز دیوانه وار عاشقش بوده
سهیل خشکش زد، چی داشت میگفت این؟! چطور جرات میکرد پشت سر فاطمه این حرفها رو بزنه، عصبانی گفت:
دهنتو ببند، یک بار دیگه اسم زن منو بیاری تیکه بزرگت گوشته.
بعد هم به سمت دفتر کارش توی ساختمون رفت. هنوز روی صندلی ننشسته بود که پیامکی براش اومد، وقتی پیام
رو باز کرد نوشته بود:
محسن خانی یک روزی عاشق زنت بوده و زنت هم االن داره توی شرکت اون کار میکنه، این همه کارگاه چرا زن تو
باید بره اونجا؟ در ضمن دفعه آخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی چون دیگه داره صبرم تموم میشه.
سهیل زمزمه کرد: خفه شو بابا ...
تابلو فرش منظره غروب دیگه تقریبا تموم شده بود، فاطمه رج رج این تابلو رو با عشق بافته بود، به یاد روزهای
خوشی که با سهیل دو تایی مینشستن و از نیم ساعت قبل، تا نیم ساعت بعدش غروب خورشید رو تماشا میکردند.
چقدر توی دوران نامزدی میرفتن توی دشت و دمن و میگشتن واسه خودشون، هر هفته یک جا بودند، همه از
دستشون شاکی شده بودند...
دستی روی تابلوی تموم شده کشید و گفت: آخیش، چقدر دوران خوبی بود ...
نگاهی به علی و ریحانه کرد که توی اتاق کارش یک عالمه اسباب بازی آورده بودند و داشتند بازی میکردند و گفت:
شما دو تا وروجک مگه خودتون اتاق ندارین؟
در همین زمان سهیل وارد اتاق شد و نگاهی به تابلو فرش فاطمه انداخت و همزمان گفت: از همون اول که من بهت
گفتم، باید اینا رو پرت کنیم بیرون خودمون صاحب اتاقشون بشیم
که جیغ و داد علی و ریحانه بلند شد و شروع کردند به اعتراض، فاطمه و سهیل هم میخندیدند. سهیل رو کرد به
فاطمه و گفت: میبینم که تابلوت تموم شده، خسته نباشی
-مرسی، آره تموم شد. خوشگل شده؟
-مگه میشه چیزی از زیر دست شما در بیاد و خوشگل نباشه.
بعد هم اومد و روی صندلی کنار فاطمه نشست و گفت: گفتی مسئول کارگاهتون کیه؟
-آقای خانی، گفته بودم قبال که.
-آره، گفتی برادر شوهر ساجده بوده
-اوهوم
سهیل همچنان که دستی به فرش میکشید بی هوا گفت: قبال خواستگارت بوده؟
فاطمه که خشکش زده بود، نگاهی به چهره بی تفاوت سهیل کرد و گفت: تو از کجا میدونی؟
-چرا نخواستی من بدونم؟
-چون موضوع بی اهمیتی بود، آره خواستگاری کرد و جواب رد شنید.
سهیل روشو کرد به فاطمه و با لبخندی گفت: عاشقت بود؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_دوم مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه
فاطمه که با لبخند سهیل آروم شده بود گفت: مگه هر کسی از کس دیگه ای خواستگاری میکنه لزوما عاشقشه؟
-حاال این یکی خواستگارت عاشقت بود؟
-نمیدونم، ازش نپرسیدم
بعد هم لبخند زد. سهیل ابرویی باال انداخت و گفت: خیلی خوب. نمی خوای به ما شام بدی؟ مردیم به خدا.
-امشب که نوبت من نیست شام درست کنم، یادت رفته؟ پنج شنبست ها
-اوه! این پروژه حواس واسم نذاشته که، االن زنگ میزنم پیتزا بیارن
صدای جیغ آخ جون علی و ریحانه بلند شد که سهیل رو کرد به بچه ها و گفت: شما دو تا پنگوئن گوش واستاده
بودین؟
همه خندیدند ...
فاطمه از رفتار سهیل تعجب کرده بود، نمی دونست سهیل از کجا این موضوع رو فهمیده بود، اما خوشحال بود که
قبال بهش گفته بود محسن فامیل دورشون میشد. اگر نمیگفت ممکن بود سهیل بهش بی اعتماد بشه .... اما واقعا
خودش به سهیل اعتماد داشت که دلش می خواست سهیل بهش اعتماد داشته باشه؟!!! ...
باز هم افکار آزار دهنده، سرش رو محکم تکون داد و با زبونش شروع کرد به در آوردن صدایی شبیه جیغ
سهیل و بچه ها که تعجب کرده بودند، با ترس نگاهش میکردند که سهیل گفت: چرا وحشی میشی؟ پیتزا دوست
نداری ساندویچ میخرم، نگران نباش عزیزم
فاطمه که حسابی سرش گیج رفته بود شروع کرد به جیغ زدن و گفت: آخیــــــــــــــــــــــ ــــــــــشت.
بعدم رو کرد به بقیه و با صدای کلفتی گفت: منم قوی ترین زن دنیــــــــــــــــــــــ ــــــــــــا
سهیل رو کرد به بچه ها و با خنده گفت فرار کنین، این حالش خوب نیست.
همه فرار کردند و فاطمه هم با دمپایی رو فرشیهاش شروع کرد به هدف گیریشون و همشون رو زد...
همه فکر کردند حرف فاطمه یک شوخی بوده و تنها خودش میدونست معنی واقعی حرفش چی بود ...
محسن وقتی تابلوی تکمیل شده فاطمه رو دید لبخند تحسین برانگیزی زد و گفت: واقعا خسته نباشید، کارتون حرف
ندارهفاطمه که از حرفهای دیشب سهیل احساس خطر میکرد سعی کرد خیلی رسمی تر رفتار کنه، برای همین گفت:
ممنون، شما لطف دارید. می تونم برم؟
-بله، البته، دستمزد این تابلو به حسابتون واریز میشه.
-ممنون، با اجازه.
وقتی از اتاق اومد بیرون نفس رضایت مندی زد، در همین حال مش رجبو دید که از دور داره با یک پاکت توی
دستش میاد، بعد از اینکه سالم کرد، مش رجب پاکت رو بهش داد و گفت: این رو امروز پست برای شما آورد
فاطمه با تعجب گفت: برای من؟ اینجا؟!!
بعد هم بدون معطلی پاکت رو باز کرد، با دیدن چند سی دی با خودش گفت: آخه کی اینجا برای من بسته
فرستاده؟!!!
به شدت مشکوک شده بود، فورا به سمت کارگاهش رفت و بدون معطلی کامپیوتر رو روشن کرد، تا باال بیاد سری به
بچه ها زد و کمی توی کارهاشون راهنماییشون کرد و دوباره برگشت سر وقت کامپیوتر و سی دی ها رو گذاشت،
اولش چیزی نمی فهمید، عکس یک سری مدارک بود، با دقت به مدارک نگاه کرد، یک اسم آشنا بود، ... صیغه نامه
سهیل و ... مدرک بعدی، صیغه نامه سهیل و ...، بعدی عکس ناهار خوردن سهیل و ... پارک رفتن سهیل و ... اما کم
کم صورتش سرخ شد، احساس کرد تمام بدنش گر گرفته، فیلم یک مراسم بود، یک مراسم ازدواج فقط با چند تا
مهمون، و یک زن و مرد خوشحال .... فیلم رو جلو زد ... سی دی رو در آورد ... سی دی بعدی رو گذاشت ... باز هم
... جلو زد ... سی دی رو در آورد و آخری رو گذاشت ... باز هم ... سی دی رو در آورد ... کامپیوتر رو خاموش کرد
... فورا سی دی ها رو توی کیفش انداخت و ... سرش رو بین دستانش قرار داد ...
+++
توی خونه ساکت رو به پنجره ایستاده بود ...
چه میشه کرد، مطمئنا سهیل شیدا رو صیغه کرده بود، اتفاقاتی که توی اون فیلم افتاده بود رو قبال هم میتونست تصور
کنه، برای همین دلیلی نداشت با دیدن واقعیتی که ازش خبر داشت اینقدر بهم بریزه ... بسه ... دیگه بسه ... بلند داد
زد: دیگه بسه...
شاید همسایه ها هم صدای فاطمه رو شنیدند، اما اون کسی که باید میشنید ... نه.
وقتی سهیل اومد خونه و صورت خسته فاطمه رو دید، بوسه ای به پیشونیش زد و گفت: معلومه امروز حسابی خسته
شدی
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه که با لبخند سهیل آروم شده بود گفت: مگه هر کسی از کس دیگه ای خواستگاری میکنه لزوما عاشقشه؟ -حا
فاطمه فقط چند جمله گفت و تا آخر شب دیگه حرفی نزد، گفت: من اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو،
خیلی دارم صبوری می کنم. امیدوارم اجر صبرم رو ببینم، اول از خدا، بعد از تو ...
اون شب هر چقدر سهیل پاپیچ فاطمه شد تا بفهمه موضوع چیه موفق نشد، فاطمه حرفی نزد، فقط بهش اطمینان داد
فردا که از خواب بیدار شه حالش خوب میشه
شب فاطمه به خیلی چیزها فکر کرد، به لحظه ای که سهیل در مورد محسن ازش پرسیده بود، یا به زمانی که شیدا رو
توی خونش دیده بود، و فیلم ها ... با خودش گفت: چیزی که مطمئنم اینه که من با سهیل فرق دارم، هیچ وقت
دوست نداشتم آدمی مثل اون باشم ... و نخواهم شد ... من فاطمه ام، تا آخر هم فاطمه می مونم ...اما ... امیدوارم خدا
بهم کمک کنه ...
اللهم لک الحمد حمد الشاکرین ...
و صبح همون طور شد که قول داده بود، سرحال و پر انرژی...
توکل به خدا آرامش بخش ترین چیزی بود که فاطمه داشت و خدا خدا میکرد هیچ وقت از دستش نده ...
اما در مقابل شیطنتهای شیدا چقدر میشد صبر کرد؟! این تازه اولش بود ...
در خونه با صدای قیژ قیژ وحشتناکی باز شد و محسن با یک تابلو وارد شد، در رو دوباره تکون داد و دوباره همون
صدا بلند شد، محسن تابلو رو کنار دیوار قرار داد و گفت: این درم مثل من دیگه داره کم کم پیر میشه.
بعد هم به سمت آشپزخونه رفت، کمی روغن گریس آورد و مشغول روغن کاری در شد که خانمی پشت در ظاهر
شد. محسن که روی زمین نشسته بود با تعجب سرش رو باال آورد و با دیدن صورت مادرش لبخندی زد، بلند شد و
گفت: به به، سالم مامان خانم، چه عجب، راه گم کردی؟
-سالم مادر، تو که نمیای به ما سر بزنی، خوبه ما الاقل راه گم میکنیم، نمیخوای بری کنار؟
-بله، بفرمایید تو .. بابا چطوره؟
-از احوال پرسی پسرش خوبه! ... این چیه؟
طلعت خانم دستی به تابلو کشید که محسن گفت: یک تابلو فرشه، آوردم بزنم به دیوار
-تابلویی که قرار بود واسه بچه دار شدن مهران واسش سفارش بدی چی شد؟
-دارن روش کار میکنناما خودش هم میدونست که داره دروغ میگه، تابلوی منظره غروب رو برای مهران سفارش داده بود، اما وقتی
دیدتش، زیباییش و از اون مهم تر اینکه با دستهای فاطمه بافته شده بود مجذوبش کرد و مطمئن بود نمی خواد این
تابلو رو به هیچ کسی بده.
طلعت خانم که از سر و وضع خونه محسن راضی نبود گفت: تو چرا اینقدر شلخته ای بچه؟ اون ننه بزرگت بهت
تمیزی یاد نداد؟ پیرزن افریته
-مامان!!! این جور در مورد خانم جون حرف نزن خواهش میکنم، من بهشون خیلی مدیونم
-مدیونی؟!! اینکه به زور تو رو از خونوادت جدا کردند و تو اون لونه موش بزرگت کردن باعث شده مدیونشون
باشی؟
-مادر من، باز شروع نکن تو رو خدا، بشین برات چایی بیارم، هوا بیرون سرده.
-آره خیلی سرده. از اون سرد تر دل توئه که نمیگی از دار دنیا یه ننه بابای پیر داری که گه گاهی باید بهشون سر
بزنی
-شرمنده ام به خدا، خیلی سرم شلوغه.
-آره، اونقدر شلوغ که وقت نمیکنی یکی رو بیاری اینجا به خونه زندگیت برسه، تو نمی خوای زن بگیری؟ خودت که
عرضه نداری بذار من واست یکی رو پیدا کنم
-ای بابا! مادر من، شما از وقتی اومدی اینجا داری تیکه میندازی ها، تو رو خدا بس کنین دیگه، بفرمایید اینم چایی
-بگو مادرت الل شه دیگه
محسن که حسابی کالفه شده بود، چایی رو رو به روی مادرش قرار داد و به سمت تابلو رفت، روزنامه های روشو پاره
کرد و با لبخند نگاهی بهش انداخت، بعد هم شروع کرد به پیدا کردن جای مناسب برای نصبش، طلعت خانم یک
ریز حرف میزد و محسن تمام تالشش رو میکرد محترمانه جواب بده، باالخره تابلو فرش رو روی بزرگترین دیوار
خونه نصب کرد و بعد از چند لحظه نگاه کردنش به سمت مادرش رفت ...
نگاه کردن به بچه ها بهش آرامش میداد، صدای اذان رو که شنید دست از نوازش بچه ها کشید و به علی و ریحانه
که با چشمهای باز نگاهش میکردند گفت: خوب، وقت اینه که من برم با خدا جونم حرف بزنم.
عادت داشت هفته ای دو سه بار از چند دقیقه قبل از اذان صبح بچه ها رو نوازش میکرد و براشون دعا می خوند،
گاهی الالیی، گاهی آیه قرآن و گاهی هم همون طور در حال نوازش بهشون میگفت که چقدر دوستشون داره، دلش
میخواست بچه هاش از همین االن عادت کنند که وقتی خدا توی دل شب بنده هاش رو به سمت خودش میخونه
لبیک گویان بلند شن و سالم خدا رو علیک بگن. علی و ریحانه هم انگار عادت کرده بودند، موقع اذان صبح
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه فقط چند جمله گفت و تا آخر شب دیگه حرفی نزد، گفت: من اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو،
ناخودآگاه چشمهاشون باز میشد. فاطمه اصراری برای نماز خوندنشون نداشت، فقط اصرار داشت باور کنند که
خدایی که خالق اونهاست، ارزش بندگی داره و همیشه و همه جا از کوچکترین تا بزرگترین نعمتها رو براشون
میشمرد تا بدونن هر چه داریم از اوست.
علی فورا از جاش بلند شد و مثل همیشه گفت: منم دلم میخواد حرف بزنم
پشت سرش ریحانه بلند شد. و هر سه به سمت سجاده عبادت حرکت کردند ...
سهیل که با صدای جیغ جیغ بچه ها از خواب بیدار شده بود، چشمهاش رو مالید و ساعت رو نگاه کرد، هنوز چهار و
نیم صبح بود، توی دلش گفت: باز این فاطمه همه رو واسه نماز به صف کرده.
لبخندی زد و بی خیال غلطی توی رخت خواب زد و خواست دوباره بخوابه که صدای ریحانه که هیچ وقت نمی
تونست یواش حرف بزنه رو شنید که میگفت: مامان خدا اگه منو دوست داره چرا کاری کرد که عروسکم پاش
بشکنه؟
سهیل خندید و با خودش گفت: دخترک ساده من، خدا چیکار به عروسک تو داره
اما صدای فاطمه اونو از افکارش بیرون آورد و سهیل ساکت به حرفهای همسرش گوش داد، فاطمه گفت:
-یه روزی یک خانواده ای با هم دیگه رفتن سوار کشتی شدن که برن مسافرت
-عین اون دفعه که ما رفتیم کیش؟
علی پابرهنه پرید وسط حرف و گفت: آره دیگه، پس کی؟
فاطمه ادامه داد: آره عین همون، بعد وسط راه که بودن دختر کوچولوشون هی غر میزد که این کشتی خیلی زشته،
خیلی کثیفه، خیلی به درد نخوره و اینا ... رئیس کشتی که از حرفهای این دختره عصبانی شد دستور داد همشون
همونجا سوار قایق شن و از کشتی جدا شن، اما قایق خیلی کوچیکتر از کشتی بود، هم کوچیکتر، هم کثیف تر، هم
زشت تر... خالصه دختر کوچولوی قصه ما که حاال قدر اون کشتی رو میدونست از رئیس کشتی خواست که اجازه بده
برگردن توی کشتی، رئیسم که فهمیده بود دخترک پشیمونه قبول کرد... اما وقتی که دختر کوچولو توی کشتی اومد
دیگه به نظرش اون کشتی زشت و کثیف نمی اومد، به نظرش خیلی هم قشنگ و خوب بود... بعدم بهش گفت باید
مواظب باشی دیگه از چیزی که همین جوری بهت دادم ایراد نگیری تا من مجبور نشم بفرستمت توی قایق تا قدر
این کشتی رو بدونی...
بعد چند لحظه سکوت کرد تا ریحانه و علی به داستانش فکر کنن و ادامه داد: یادته همش میگفتی چقدر موهای
عروسکم بد رنگه؟ ... وقتی خدا بهت یک عروسک خوشگل داد، اگه ازش تشکر نکنی، اگه از اون چیزی که خدا
بهت داد مراقبت نکنی، ممکنه خدا به خاطر اینکه تو قدر عروسکت رو بیشتر بدونی پاشو بشکنه، تا اون وقت بفهمی
عروسک بدون پا خیلی زشت تر از عروسکیه که فقط موهاش طالیی نیست ... حالا به نظر تو کدوم زشت تره؟
عروسکی که موهاش طالیی نیست یا عروسکی که پا نداره؟
ریحانه کمی فکر کرد و گفت: هیچ کدومشون
فاطمه خندید، میدونست احتمالا برای ریحانه درک این حرفها خیلی آسون نیست، اما یک روزی و یک جایی همین
حرفها ضمیر ناخودآگاهش رو هدایت میکنه.
سهیل که حرفهای فاطمه رو خوب میفهمید، از جاش بلند شد و چند لحظه ای روی تخت نشست ... دلش می خواست
نماز بخونه، اما کم پیش می اومد که این کار رو بکنه، اما الان دلش می خواست، انگار ته دلش میترسید نکنه حالا که
خدا بهش یک کشتی آرامش داده، یکهو پرتش کنه توی یک قایق نمور کثیف ... بلند شد و از اتاق اومد بیرون، سه تا
فرشته دید که نشستند و صدای دلنشین دعای همیشگی که هر وقت علی و ریحانه برای نماز صبح بیدار میشدند
فاطمه بال استثنا این دعا رو میگذاشت و بعدش علی و ریحانه با صدای این دعا روی پاهای فاطمه به خواب میرفتند:
اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ ، وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفیعِ
خدایا اى پروردگار نور بزرگ و پروردگار کرسى بلند
وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ االِنْجیلِ وَ الزَّبُورِ
و پروردگار دریاى جوشان ، و فرو فرستنده تورات و انجیل و زبور
وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
و پروردگار سایه و حرارت آفتاب ، و نازل کننده قرآن بزرگ
وَ رَبَّ الْمَالئِکَةِ الْمُقَرَّبینَ وَ االَنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلینَ
و پروردگار فرشتگان مقرب و پیمبران و مرسلین
....
اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْالنَا االِْمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقائِمَ بِاَمْرِکَ
خدایا برسان به موالى ما آن امام راهنماى راه یافته و قیام کننده به فرمان تو
صلوات اهلل علیه و علی ابائه الطاهرین عن جمیع المومنین و المومنات
که درودهاى خدا بر او و پدران پاکش باد از طرف همه مردان و زنان با ایمان
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
ناخودآگاه چشمهاشون باز میشد. فاطمه اصراری برای نماز خوندنشون نداشت، فقط اصرار داشت باور کنند که خد
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_سوم
اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً
خدایا من تازه مى کنم در بامداد این روز و هر چه زندگى کنم از روزهاى دیگر عهدو پیمان
وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، ال اَحُولُ عَنْها وَ ال اَزُولُ اَبَداً
عهدو پیمان و بیعتى براى آن حضرت در گردنم که هرگز از آن سرنه پیچم و دست نکشم هرگز،
اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ
خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته هایش و
انجام دستورات
وَ الْمُمْتَثِلینَ الَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش
سالم آرومی کرد که فاطمه روش رو برگردوند و با چشمهایی اشک بار لبخند زنان جواب داد:
-سالم، ببخشید صداش خیلی بلند بود؟ بیدارت کردیم؟ بذار کمش کنم
سهیل لبخندی زد و گفت: نه نمی خواد، بذار بخونه، صداش به آدم آرامش میده.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و به نوازش علی و ریحانه که روی پاش دراز کشیده بودند و کم کم داشتند
میخوابیدند ادامه داد، سهیل گفت: ببرمشون تو اتاق؟
-نه، بذار دعا تموم بشه، بعد.
سهیل چیزی نگفت و فقط رفت و وضو گرفت و کنار فاطمه مشغول نماز خوندن شد، فاطمه نگاهی تحسین برانگیز
بهش انداخت و زیر لب خدا رو شکر کرد، هر وقت سهیل نماز میخوند فاطمه خدا رو شکر میکرد، حتی اگه این
آخرین نماز ماهش بود، اما باز هم شکر داشت چون ذره ای از غبار دوست هم که رسد، باز هم نیکوست...
بالاخره شیدا کار خودش رو کرد و حالا که پروژه توی اوج قدرتش بود و اگر سهیل پا پس میکشید بدون تردید
کمترین مجازاتش اخراج بود و به عالوه خسارت مالی، برای چندمین بار از سهیل خواهش کرد دوباره روی
پیشنهادش فکر کنه. سهیل ماشینش رو روشن کرد و از پارک در حال ساخت بیرون اومد. توی خیابونهای خلوت
حرکت میکرد و به خودش میگفت: سهیل ... سهیل ... سهیل ... توی لعنتی که از اولش میدونستی شیدا چه نقشه ای
داره، چرا قبول کردی آخه ... فاطمه ... زندگیم ... شیدا و برتری طلبیش .... همه اینها میذارن من خوشبخت باشم؟!!!
...
خودش هم جواب سوالش رو نمیدونست، از هیچ چیز مطمئن نبود، از این که میتونه با این ورشکستگی مالی کنار
بیاد؟ یا اصال اشکال ازدواج با شیدا چی بود؟ اگر شیدا رو فقط صیغه میکرد و هفته ای یک روز باهاش بود همه چیز
رو میتونست کنار هم داشته باشه، پول، مقام، فاطمه، علی و ریحانه ... از شیدا می ترسید، از قولش به فاطمه، روزهایی
که بهش اطمینان میداد دیگه از هیچی نترسه و حاال می تونست به فاطمه دروغ بگه و راست راست زندگی کنه؟ ...
اصال شیدا میذاشت اون زندگی کنه؟ ... چرا دست از سرش بر نمی داشت ... چرا اینقدر کم عقلی کرده بود و این
پروژه رو قبول کرده بود ... حاال دیگه بینا بینی وجود نداشت، صفر و یک بود، یا باید پیشنهاد شیدا رو میپذیرفت و
برای یک عمر زیر بار دروغی که مجبور بود به فاطمه بگه له میشد یا اینکه پیشنهادش رو رد میکرد و یک ورشکسته
به تمام معنا میشد ...
با خودش لبخند تلخی زد و گفت: جیک جیک مستونت بود، یاد زمستونت نبود؟ بکش آقا سهیل، بکش ...
+++
-وقتی آدم بین یک دو راهی سخت گیر میکنه و میدونه راه درست چیه چرا باز هم تصمیم گیری براش سخته؟
-معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه چیز رو با هم داشته باشه، براش سخته بخواد چیزی رو فدای
چیز دیگه ای بکنه، همش دنبال راهی میگرده که هر جور شده بتونه همه رو با هم جمع کنه.
-باید توی همچین مواقعی چیکار کرد؟
-نقاله داری؟
-چی؟
-میگم نقاله داری؟
سهیل خندید و گفت: وسط حرف جدی یکهو میگی نقاله داری؟ آره دارم تو کمدمه.
فاطمه هم خندید و گفت: با نقله توی کمدت که نمیشه، اما خوب یک نقاله پیدا کن و باهاش میزان انحراف هر کدوم
از اون راهها رو از حقیقت اصلی زندگیت بسنج، بعد هم تصمیم بگیر.
سهیل در حالی که تیکه بزرگی از املت رو داشت به زور توی دهن فاطمه میگذاشت گفت: اگه توی همون حقیقت
اصلی زندگیمم مونده باشم چی؟ بخور بخور ... بدو
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_سوم اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِ
وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه دهنش
بگیر ...
-دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و حرف
بزنی... خوب نگفتی؟
فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت: اگه تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه خودت
بکن
بعد هم خندید و ادامه داد: البته همه آدمها میدونن خط مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو
پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم حرکت کنن...
سهیل گفت: میشه بهم نقاله بدی؟
-میشه 254 هزار تومن
بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها ...
صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد: سالم
سهیل گفت: به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی، بیا که مامانت همه املتها رو خورد
فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت: عزیز دلم انقدر املت
نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری ناراحت میشن.
-معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از شوهره ...
فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت: میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟
-ما که بدمون نمیاد...
بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود، به زور
چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره نگاهش
میکنه، سهیل گفت: دستت درد نکنه، حسابی احساس تمیزی میکنم
-فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو بشورم، این لیوان چایی شیرین اولین چیزی بود که به دستم
رسید...سهیل که تازه داشت مزه شیرین چایی رو احساس میکرد، با یک حرکت سریع از جاش بلند شد و فاطمه رو گرفت و
گفت: حاال که اینطور شد، توام مجبوری شیرینیش رو بچشی و بعد هم شروع کرد به بوسیدن لبهای فاطمه.
علی که از دستشویی برگشته بود و با تعجب داشت به سهیل و فاطمه نگاه میکرد با اعتراض گفت: مامان!
فاطمه سهیل رو هل داد و شرمنده نگاهی به پسرش انداخت و گفت: بیا عزیزم، بیا صبحانه بخور
سهیل با لبخند مرموزی آروم گفت: خدارو شکر ریحانه نبود والا تا ته ماجرا رو در میآورد...
بعد هم به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن صورتش شد
فاطمه با این که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به پهنای صورتش میخندید.
اون روز سهیل به حرفهای فاطمه فکر کرد، حقیقت زندگی، نقاله، سنجش انحراف ... فاطمه درست میگفت، اون توی
زندگیش حقیقتی داشت که حالا با فکر کردن به اون خیلی راحت میتونست توی این دو راهی تصمیم بگیره، و حالا
میمونه ادامه ماجرا، یعنی رو به رو شدن با عواقب تصمیمش!!!
-تصمیم اشتباهی گرفتی
-جدی؟
شیدا در حالی که محکم روی میز می کوبید فریاد زد: آره، جدی.
سهیل که جا خورده بود اخمی کرد و گفت: مگه اینجا طویلست؟
شیدا همچنان با فریاد ادامه داد: تو هنوز منو نشناختی سهیل، من همون قدر که عاشقت بودم می تونم هزاران برابر
ازت متنفر باشم، کاری نکن که نفرتم رو بهت نشون بدم
-تو اون قدر بدبختی که من پشیزی برات ارزش قائل نیستم، چند سال پیش به خاطر هوسم حاضر شدم صیغت کنم
که برای هفت پشتم کافی بود و بس ، حاالم برام مهم نیست چیکار میکنی، برام مهم نیست چه نقشه ای میکشی، و از
همه مهمتر برام اصال مهم نیست چه احساسی نسبت به من داری ...
بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد: آشغال عوضی
شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود، دوباره
محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت: دیگه تموم شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حاال باید جواب تمام
تحقرهایی که کردی رو بدی، بالیی به سرت میارم که نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر قیمتی شده
بدبختت میکنم
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد ...
+++
وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش رو
میگرفت گفت: چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟
-هیچی
-باید باور کنم؟
سهیل کالفه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و گفت: ول کن فاطمه
و بعد به سمت دستشویی رفت.
فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته، انواع
ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان داشت رو از ته دل میخوند.
سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به آرومی
روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و پایین
پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که
هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک کمی
از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص بود ...
فاطمه همچنان مشفول مالش پاهای سهیل بود و ذکر میگفت که سهیل گفت: توانش رو داری یک خبر بد بشنوی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: پس چی؟ اگه اون خبر اون قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با جون و
دل حاضرم منم شریک دردش بشم.
سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم.
فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان نگاهش کرد و گفت: همین؟
-نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده بودند
مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حاال باید اون خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید مجبور
بشم این خونه و ماشین رو بفروشم
در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه
چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای سهیل ادامه
داد و گفت: اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل خسارت رو بدی؟
-فکر کنم بشه.
-نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن
-نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من داره بتونه
مبلغ خسارت رو کم کنه ...
-خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟
-آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه
-منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حاال چرا اخراج
شدی؟
سهیل کالفه به مبل تکیه داد و گفت: به خاطر یک خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم.
فاطمه خندید و گفت: یعنی چی؟
-یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد.
-خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت کرد.
-چون همین جوری یکهونگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حاال
بفرمایید بیرون.
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی
میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟
-چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در
آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟
-منم دارم میگم سالمتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط
مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر باالیی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3