ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
📚 #سی_ویژگی_کسانیکه_کتاب_نمیخوانند :
26-در همه زمینه ها، اظهار نظر می کنند؛
27-راحت بر دیگران القاب می گذارند؛
28-تفاوت بین توهم و غیرتوهم را نمی دانند؛
29-تعریفشان در خصوص زندگی، از غرایز انسانی فراتر نمی رود؛
30-نمی دانند جهل چیست.
✍ نویسنده : دکتر محمود سریع القلم ( فوق دکتری روابط بینالملل از دانشگاه ایالتی اوهایو آمریکا، استاد تمام گروه علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی)
#قسمت پایانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 366
الان چند روز است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!!
حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدیها اداره میکنند که اینقدر هول برشون داشته
وگرنه قدیمیترها یادشونه زمستونهای سرد و بخاریهای نفتی پِت پِتی رو
برفهای سفید و چکمههای رنگی کفش ملی رو
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسهها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ میلرزیدی تو کلاس
از همون اول پائیز لباس کامواییها از تو بقچه در میومد، کی با یه پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی، یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاریهای نفتی و علاالدینهای سبز و کرمی رنگ از تو انباریها در میومد.
تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس تازه بو هم نمیداد.
بخاری نفتیها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه.
ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ،
وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عین هو کوزِت
برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت
برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر،
گاهی مجبور بودی از تو بشکههای بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکههای کوچکتر
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند،
یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاقها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه گرم
اتاقها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی
تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت،
بَدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند،
حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه
و اما روی بخاری، آشپزخونه دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.
اگر هم نبود، پوستهای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست سریالهایی نیمسوز گم بشه
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره
سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابهلای موهات نفوذ میکرد
پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد!!!
ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگیِ زندگیمون، به سادگیِ بچگیمون
دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد، فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون،
شادی بچههایی که با چکمههای رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گولهبرفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
تو این شبهای بلند زمستون🌨
خونه دلتون گرمِ گرم❄️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 367
🔴مردهای که بوی گلاب میداد
💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد🌷...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 368
کم سن تر که بودم بعضی شب ها ، به پشتِ بام می رفتم ، به آسمان و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم ، نفسی عمیق می کشیدم ، چشمانم را می بستم و دستانم را باز می کردم ... آنوقت لابلایِ افکار عجیب و غریبم از فرازمینی هایی که در ذهنم ساخته بودم می خواستم که بیایند و مرا با خودشان ببرند .
دنیایِ متفاوتی برایِ خودم داشتم ، دنیایی که شب هایش دوست داشتنی تر از روزهایش بود ، دنیایی که شخصیت هایِ محبوب آن موجوداتِ ندیده و نشناخته ای بودند که آنها را فقط در خیالات و خواب هایم دیده بودم ، دنیایی که با کهکشان و ستاره ها پیوند داشت . همیشه منتظر بودم سفینه ای ، ساکت و بی صدا فرود بیاید ، موجوداتِ عجیبی با دست ها و پاهایِ دو انگشتی و چشم هایی بدونِ مردمک ، پیاده شوند ، دستانِ مرا بگیرند و برای همیشه با خودشان ببرند ، به سیاره ای دیگر ، به سرزمینی دور و ناشناخته ... و من در این عبور ، با دیدنِ اجرامِ آسمانی ، و زمین که هر ثانیه در مقابلِ دیدگانم کوچک تر می شد ، جان بگیرم .
من از همان اولش دیوانه ی اکتشاف در ابعاد و عوالم دیگر بودم ، شیفته ی سفر به زمان و کهکشان و جهان هایِ موازی و هر آنچه که عوام ، ناممکنش می پندارند !
شاید جایی از مسیرم راه را اشتباه رفتم ، شاید همه چیز آنطور که می خواستم نشد و شاید تسلیمِ "نمی شود ها" شدم و جایی که باید ، نیستم !
اما هنوز هم دیر نیست ، آدم ها در طولِ زندگی شان خیلی راه ها را می روند و خیلی چیزها را تجربه می کنند اما اینکه آدم راهی را برود که دوست دارد و چیزهایی را تجربه کند که آرزویش بوده ، معجزه است !
من عادت ندارم آرزویی را در دلم زنده به گور کنم ،
من عادت ندارم تسلیم شوم ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 369
#تقدیم به فرزندانی از شغل پدرشون خجالت زده میشوند که اشتباه بزرگی می کنند،افتخار هر کشوری کارگران هستند،بر دستانشون بوسه بزنید😘😘😘
💎 هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟
باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.
تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
- در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند.
- در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند.
- هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.
- هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند. اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.
من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:
« پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 370
قرص سردرد...
پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything Under a Roof) رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتي گفت: تنها یک مشتری؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار...؟مگه چی فروختی ؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟
میگه نه اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
👤 کارل استوارت (صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
🔴 نرمافزار شماره 28🔴
این اپ عالیه 😍
📷دوربین گوشیتو تبدیل به دیکشنری می کنه!!
حتما نصبش کن 📷 👈 📕
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
E.cameradict-v35.apk
22.93M
🔴 نرمافزار شماره 28🔴
#مترجم آفلاین صوتی و دوربینی
این اپ رو نصب کنید
دوربین و میکروفون گوشیتون رو تبدیل به مترجم کنید
👆⚫️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
sharh esm . www.313135.com.pdf
6.74M
کتاب #pdf شماره 51
📗 #زندگینامه_مقام_معظم_رهبری
#سید_علی
هدایت الله بهبودی
#بزرگترین_کتابخانه_رایگان_ایتا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
ان 23 نفر شماره 3.mp3
16.46M
📚 کتاب "آن بیست و سه نفر"
✍ بر اساس خاطرات آزاده ی از اسارت احمد یوسف زاده
قسمت سوم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
ان 23 نفر شماره 4.mp3
17.46M
📚 کتاب "آن بیست و سه نفر"
✍ بر اساس خاطرات آزاده ی از اسارت احمد یوسف زاده
قسمت چهارم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی