♦️نمایشنامه = خاطرات جنگ از زبان سیده اعظم حسینی
#زندگینامه و خاطرات جنگ
https://eitaa.com/zekrabab125/27275
#یازدهمین کتاب #صوتی👆نمایشنامه دا = خاطرات جنگ
https://eitaa.com/zekrabab125/27264
داستان کوتا قسمت 851 تا 855 👆
https://eitaa.com/charkhfalak110/30139
🔴🔴گوشهای از کمک و فعالیت جدید خیره 👆حتما ببینید، خدا خیرتون بده ..
🔵🔵
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
https://eitaa.com/charkhfalak110/30532
🔴برای آگاهی بیشتر شما 👆کمکهای شما خوبان در این 3 روز گذشته👆
سلام دوستان خداجوی
کسانی که دوست دارند کمک کنند ، که بتونیم مراسم احیای شب نیمه شعبان را پُرشکوهتر برگزار کنیم ، باعنوان :
🌺 #استغاثه_تا_ظهور 🌺
به شماره کارت جهت واریز نذورات
5047061025171394
واریز کنند.
🙏لطفا پس از واریز جمله
💙 #استغاثه_تا_ظهور 💙 را در گروه مهربانی به نیت فرج و یا به شخص استاد احمد پیروی اعلام کنند
با این تلفنها تماس بگیرید
09361791774
09384895966
09333176858
💛💔💛لینک گروه مهربانی به نیت فرج در ( #ایتا ) 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
💛💔💛لینک گروه مهربانی به نیت فرج در ( #تلگرام )👇👇
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvW2xb4X1rdpJg
🔰 #ای_که_دستت_میرسد_کاری_بکن
🔰 #اجر_همه_خیرین_با_خدا
🔰 #وعده_ما_با_خدا
🔰 #اگر_دستی_را_به_یاری_بگیرید_بدانید_دست_دیگرتان_در_دستان_خداست
🌻مهربانی ادامه دارد..
https://eitaa.com/charkhfalak110/30439
لینک کمکهای مالی دیروز و امروز برای مراسم احیای شب نیمه شعبان 👆👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/28130
🔴🔴 ختم 99 روز چهارشنبه 👆👆11 ماه شعبان المعظم
🔵
🌈🌈 ختم هفتهای از شنبه تا جمعه 👇👇
https://eitaa.com/charkhfalak110/30113
🌈🌈 برای ادامه ختم هفتهای☝️کلیک کنید👆
🔵
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، و با آمادگی کامل به مهمانی خدا بروید .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
✋سلام دوستان گلم
🔴🔴 این ختمها هرروزه پخش میشود فقط و فقط بخاطر ثوابی برای من و شما ...!!!
✍اینها #بالباقیاتوالصالحات است، اینها برای آخرتمون میمونه ،
🌺یک وقتی فکر نکنید که من برای لینک کانالم میگم..!!؟
نه نه
✍ شما ختمها را در کانال یا گروهتون و برای دوستانتون با اسم و لینگ خودتون منتشر کنید ...
📚 میدونید که تمام مطالب کانالهای من #صلواتی میباشد ..فقط برای رضای خداست ...
موفق باشید
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - : قيام الّليل قُوَّةٌ في الجوارح.
«كتاب التَّهجد، ص 184»
پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب اعضاي بدن را نيرومند مي سازد
🌺🎊🌺🎉🌺🎊🌺🎉🌺🎊🌺
لینک نمازشب👇در آرشیو
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍70فایده و فضلیت در #نماز شب
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب
#طریق_خواندن_نمازشب
لینک نماز شب👇 در مطالب صلواتی
https://eitaa.com/charkhfalak110/16809
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
نماز شب فراموش نشود... التماس دعای فرج
اعمال خواب و کلیات نمازشب👆
♦️💚♦️💚♦️💚♦️💚♦️💚♦️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 856
#تازه_عروس_مومن🍒
خواهری که تازه عروسی کرده بود به نمازشوهرخودش خیلی اهمیت میداد
وهرروز اورابرای نمازصبح بیدارمی کرد تابه مسجدبرود..
.
یکی از روزها کمی دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نمازرابه جماعت بخواند..
شوهر که به مسجد رسید رکعت اول تمام شده بود نمازش راباجماعت خواند...
بعد از نماز،امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت:
تو شوهر فلانی نیستی؟
حسابی تعجب کرد...
اسم خانومش را از کجا گرفته بود.؟!!
با تعجب تمام گفت بله خودم هستم...
اما شما اسم خانم من را ازکجا فهمیدی؟
امام گفت به الله قسم که من امروز درخواب دیدم که همه اهل مسجد که نماز صبح را با ما با جماعت میخوانند،در بهشت باهم هستیم.
.ویک زن هم همراه ما بود...
من درباره اش پرسیدم...به من گفته شد این فلان زن همسر فلانی هست...!
مرد خوشحال وبا شور وشوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش رابه همسر مومنه ودلسوزش برساند..
.
وقتی به خانه رسید همسرعزیزش را درحالی یافت که درحال سجده است...
و روح پاکش به آسمانها عروج کرده است...
الله اکبر
چه خاتمه زیبایی
نصیب زنی اون هم دراین دوران شده ...
کسیکه به نمازخودش که هیچ ،
بلکه به نماز جماعت شوهرش هم اهمیت زیادی میداده...
ای کسیکه باخیال راحت صبحها خواب خوش را رابرنمازت ترجیح می دهی
و گمان میکنی با اینکارت استراحت و آرامش بیشتری راحاصل میکنی .. و غافلی ازاینکه فردا درقبرت آرامشی نخواهی داشت ...
وغافلی از اینکه راحتی و آرامش دلهایی که سحرگاههان دربارگاه ملکوتی علام الغیوب ایستاده اند، را حدی وحدودی نیست.
وقتی تو هر وقت خواستی میخوابی وهر وقت خواستی ازخواب بیدار میشوی بدون درنظر گرفتن نمازهایت دروقت خودش، .
🍒بدان ! که همیشه دردایره غمها واندوههای ناتمام قرارمیگیری..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 857
❤️شرط خداوند برای توبه و آمرزش شیطان
✅گويند: در عصر حضرت موسي - عليه السلام - روزي ابليس نزد حضرت موسي - عليه السلام - آمد و گفت: «ميخواهم هزار و سه پند به تو بياموزم».
💠موسي - عليه السلام - او را شناخت و به او فرمود:
«آن چه كه تو ميداني، بيشتر از آن را من ميدانم، نيازي به پندهاي تو ندارم».
🌟جبرئيل - عليه السلام - بر موسي - عليه السلام - نازل شد و عرض كرد:
👌«اي موسي! خداوند ميفرمايد:
هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو».
🌹موسي - عليه السلام - به ابليس فرمود:
«سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
🔥ابليس گفت:
🔸هر گاه تصميم بر انجام كار نيكي گرفتي، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان ميكنم.
🔸اگر با زن نامحرمي خلوت كردي، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافي عفت وادار مينمايم.
🔸هرگاه خشمگين شدي، جاي خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
🌾اكنون كه تو را سه پند دادم به تو حقّي پيدا كردم.
در عوض، از خداوند بخواه تا مرا بيامرزد.»
🌷موسي - عليه السلام - خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
💐 «شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم - عليه السلام - برود و خاك قبر او را سجده كند.»
🌹حضرت موسي - عليه السلام - فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
🔥ابليس كه هم چنان در خودخواهي و تكبر غوطهور بود، گفت: «اي موسي! من در آن هنگام كه آدم - عليه السلام - زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟
📚📚 منبع: هماي سعادت ص ۲۰۶
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#متن_کوتاه #تلنگر #تکبر #کاربردی #اعتقادی #اخلاقی
1⃣ سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 858
سخن گفتن سوسمارباپیامبراسلام!
قطب راوندی که۳۰۰سال پس ازمرگش جسمش هنوزتازه ومعطربوده ودرحرم حضرت معصومه دفن است درالخراءج نقل میکند:
پیامبراکرم درمیان اصحاب خودبودندکه عربی بیابانی واردشدوبه همراه خودسوسماری داشت که آن رازیرلباسش پنهان کرده بود.عرب درحالی که به پیامبراشاره می کردگفت:این کیست؟گفتندرسول خدااست!گفت:به لات وعزی قسم باهیچ کس به اندازه ی تودشمنی ندارم!اگرازترس این نبودکه قوم من مراعجول وشتاب زده بنامنددرکشتن توعجله میکردم!پیامبرفرمود:توراچه چیزوادارکرده که چنین بگویی؟ایمان به خداوندبیاور!
گفت:من ایمان نمی آورم تااینکه این سوسمارایمان بیاوردوآن راازآستین رهاکرد.رسول خداسوسمارراصدازدند...واوبه زبان عربی به گونه ای که همه ی حاضرین شنیدندجواب داد:بلی قربان شماشوم چه میفرماییدای کسی که زینت بخش عرصه قیامت وآنهاکه واردآن عرصه می شوندهستی.فرمود:ای سوسمارچه کسی راعبادت می کنی؟گفت:کسی که عرش اودرآسمان وسلطنت اودرزمین عجاعب اودردریاورحمتش دربهشت وعذابش درآتش است.فرمود:ای سوسماربگومن کیستم؟
گفت:فرستاده ی پروردگارجهانیان وآخرین پیامبری هرکس توراتصدیق کندوبه رسالت تواعتراف کندرستگاروسعادتمنداست وکسی که توراتکذیب کندزیانکاراست.عرب گفت:هیچ دلیل وبرهانی بالاترازدیدن نیست.نزدتوآمدم درحالی که بیشترازهمه باتودشمن بودم ولی اکنون توراازخودم وفرزندانم بیشتردوست دارم.بعدگفت:شهادت میدهم که خدایی جزخدای یگانه نیست وهماناتوفرستاده ی خداهستی.آنگاه بسوی قوم خودبازگشت.
اوازقبیله ی بنی سلیم بودووقتی حکایت خودرابرای آنهابازگوکردباشنیدن آن هزارنفرازآنهامسلمان شدندکه زمان پیامبرجمعییت زیادی بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 859
#پدر...
وقتی بچه بودم منو میزاشتی رو دلت و ازم میپرسیدی قلب بابا کیه؟
منم با صدای کودکانه میگفتم: مـــن
بازم میپرسیدی جیگر بابا کیه؟
میگفتم: مـــن
و باز میپرسیدی چشم بابا کیه؟
میگفتم: مـــن
اون موقع ها درک نمیکردم قلب بابا بودن و جیگر بابا بودن و چشم بابا بودن یعنی چی!؟ اینو وقتی متوجه شدم که صورتت پر از چروک شده و موهات رنگ سیاهشو داده به سفیدی! بابایی تمام موهاتودیدم ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮم سفید شد و از زجر کشیدن من آروم آروم شکستی...
آره تازه فهمیدم قلب بابا بودن یعنی وقتی تو ناراحتی من دل تو دلم نیست،
جیگر بابا بودن یعنی وقتی مریضی و ناخوشیتو میبینم جیگرم آتیش میگیره
و چشم بابا بودن یعنی وقتی نور چشمات کم شدن چشمای منم خیس شدن
به سلامتی باباهایی که هستن، و یا شادی ارواح پدرهایی که به رحمت خدا رفتند...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 860
پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد.
یکی از جوجه ها گفت:
آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد.
عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است.
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
#یازدهمین #کتاب_PDF
#کتاب_صوتی🎤🎼🎶
#نمایشنامه #دا
#سیده_اعظم_حسینی
#زندگینامه خاطرات جنگ
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
2-Da.mp3
7.07M
کتاب و نمایشنامه صوتی #دا
خاطرات سیدزهرا حسینی
کارگردان جواد پیشگر
#نمایشنامه_رادیویی
#قسمت_دوم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
بهترین لینکدونی در ایتا 😍❤️⭐️
عضو شو 💥
تبلیغات #رایگان 😉✔️
بدون پرداخت #هزینه های الکی 😌💯
#لینکه_گپ
http://eitaa.com/joinchat/2448162834Cb9672bfb84
-----------------------------------
بهترین لینکدونی در ایتا 😍❤️⭐️
عضو شو 💥
تبلیغات #رایگان 😉✔️
بدون پرداخت #هزینه های الکی 😌💯
#لینکه_گپ
http://eitaa.com/joinchat/2448162834Cb9672bfb84
---------------------------------
بهترین لینکدونی در ایتا 😍❤️⭐️
عضو شو 💥
تبلیغات #رایگان 😉✔
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونود_وششم
خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونود_وهفتم
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونود_وهشتم
یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونود_ونهم
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀