eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 916 ✅وضويي كه هر دفعه باطل مي شد. 🌹ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ ... 📚 [الحج : 10] اين در برابر چيزي است كه دستهايتان از پيش براي شما فرستاده ... با هر دست دادي با همان دست مي گيري مثلا : 👌اگر جنسي را گران فروختيم ، جنس را به ما گران مي فروشند 👌اگر در شب عروسي جلوي ماشينها را گرفتيم ، در زندگي جلويمان گرفته مي شود 👌اگر به ناحق در گوش ديگران زديم ، به ناحق در گوشمان زده مي شود. و ... * 🌾داستانك: 💐آيت الله العظمي بروجردي رفتند مشهد، آيت الله نهاوندي در مسجد گوهرشاد پيشنماز بودند، سجاده خود را به آقاي بروجردي دادند. آن چند روز را آقاي بروجردي در مسجد گوهرشاد امام جماعت بودند. بعد آيت الله نهاوندي رفتند به نجف اشرف. در صحن نجف، امام جماعت يكي از علماي بزرگ بود. آن عالم بزرگ سجاده‌اش را داد به آقاي نهاوندي. آيت الله نهاوندي مي‌گفت: رفتم داخل حرم، از علي ابن ابيطالب (عليه السلام) اينگونه شنيدم: 👌جا دادي، جا داديم‌ 📚[حجت الاسلام قرائتي دربرنامه درسهايي از قرآن 2/ 11/ 76] ** : 🌻شخصي يك حلب شير را كه موش در آن افتاده بود به شخصي داد و گفت براي مرحوم پدرم نماز قضا بخوان! و بعد از مدتي براي حلاليت طلبي نزد او رفت و اعتراف كرد كه آن حلب شير، نجس بوده است و طرف با تعجب گفت؛ عجب! پس بگو چرا هر وقت وضو مي گرفتم كه براي مرحوم پدرت نماز بخوانم، بي اختيار باطل مي شد! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 917 ✅حکایت مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت ! ✍مرد مسلمانی بود كه شاخه يكی از درختان خرمای او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندی رفته بود، صاحب درخت گاهی بدون اجازه وارد حياط خانه می شد و برای چيدن خرماها بالای درخت می رفت، گاهی تعدادی خرما به حياط مرد فقير می افتاد و كودكانش خرماها را بر می داشتند، مرد از درخت پايين می آمد و خرماها را از دست آنها می گرفت ، و اگر خرما را در دهان يكی از بچه ها می ديد انگشتش را در داخل دهان می كرد و خرما را بيرون می آورد. مرد فقير خدمت پيامبر اعظم (ص) رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر (صلی الله عليه و آله) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگی كنم. ‌سپس پيامبر اكرم ص صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختی كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من می دهی تا در مقابل آن، درخت خرمايی در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمی دهم! من خيلی درختان خرما دارم و خرمای هيچ كدام به خوبی اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهی من در مقابلش باغی در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم! ابو دحداح يكی از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله ، اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم ، آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادی به من مرحمت می كنی؟ فرمود: آری. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد مرد گفت: محمد (ص) می خواست مقابل اين درخت درخت هايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم ، چون خرمای اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضری بفروشی يا نه؟ گفت : نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهی. ابو دحداح گفت: چه بهای سنگينی برای درخت كج شده مطالبه می كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت : خيلی خوب چهل درخت به تو می دهم. مرد طمع كار گفت: اگر راست می گويی چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده ای را برای انجام معامله شاهد گرفت . آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله ، درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت‌مباركتان می كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتی كه به آن مرد می دادی قبول نكرد ، اينك به من عنايت فرما. پيامبر اكرم فرمود: ای ابو دحداح! نه يك باغ ، بلكه تعدادی از باغ های بهشت در اختيار شماست. پيامبر مصطفى (ص) به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت : اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر برای زندگی چند روزه دنيا، باغ بهشتی را از دست داد ، و ابو دحداح مالك آن باغ و باغ های ديگر شد . 📚 بحار الأنوار ، ج 22ص60 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 918 یکی از نگهبانان متوکل می گوید: مرد شعبده بازی را از هند آورده بودند که کارهای خارق‌العاده انجام می داد. متوکل که دوست داشت امام هادی را خجالت زده کند، به شعبده باز گفت:«اگر علی بن محمد را سرافکنده کنی هزار دینار خالص به تو می‌دهم.» شعبده باز گفت:«دستور بده نان های سبک و نازکی بپزند و در سفره بگذارند و مرا کنار او جای بده.» سفره گسترده شد. شعبده‌باز کنار پشتی‌ای که عکس شیری بر آن نقش بسته بود نشست. هنگام غذا امام هادی علیه السلام دست برد که نانی بردارد اما با شعبده آن شخص، نان از زمین به هوا بلند شد. بار دیگر امام خواست نان دیگری بردارد که آن نان هم از سفره بلند شد و همه حضار در مجلس خندیدند. در این هنگام امام هادی علیه السلام دست خویش را به پشتی زد و به نقش شیر روی پشتی فرمود:«این مرد را بگیر.» در همان لحظه نقش شیر به صورت شیر درنده ای زنده شد و بیرون پرید و آن مرد را بلعید، آن‌گاه باز سر جای خودش قرار گرفت و مثل سابق به صورت نقشی درآمد. همگان متحیر شدند. امام هادی علیه السلام برخاست تا از مجلس خارج شود. متوکل گفت:«درخواست می کنم بنشینید، و این مرد را دوباره برگردانید.» امام فرمود:«سوگند به خدا دیگر او را نمی‌بینی، آیا می‌خواستی دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟» و از مجلس متوکل خارج شد و از آن مرد شعبده باز دیگر اثری دیده نشد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 919 عاقبت مردی که به زیارت امام حسین علیه‌السلام نمی‌رفت! شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد. هیچ گاه در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت قصد زیارت داشت، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می‌کرد و او را زیارت می‌نمود. تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند. سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه‌السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.» آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است» وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید... نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید، سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا اینکه وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر بجا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید. چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک برآورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه‌السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است...؟ پس از شدت غم و اندوه فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست...» ♦️مَن مات مِن العشق فقد ماتَ شهید... بِاَبی اَنتَ وَ اُمّی یا اَباعَبدالله الحسین... ✍ منبع: 📗داستان‌های علوی، جلد۴، صفحه۲۱۰ 📓دارالسلام عراقی، صفحه۳۰۱ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 920 واقعی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل می‌کنیم که به عینه دیدیم یک روز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی ره شدم سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خداحافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر بودند و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" پیش خودم گفتم خوش بحالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یهو مسئول شیفتمون گفت فلانی شما برو نجف! پروازت تغییر کرده! خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتم و وارد هواپیما شدم بعد از یک ساعت شروع کردیم به مسافرگیری مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت دو نفر باید پیاده شن ! پرسیدیم چرا؟ گفت: از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش می‌شکست، کاری هم نمی‌شد کرد چون دستور داده بودن و می‌بایست انجام شه! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متأسفانه موافقت نکرد خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن! از هواپیما که داشتن پیاده می‌شدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یک ساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمی‌کرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور می‌زدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و می‌بایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه! برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسئول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسئول هماهنگی می‌گفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخاست کردن پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره ! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان حالا که این طوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم، کاش شما اجازه می‌دادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده می‌کردیم خلبان که مسئول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت شما فکر می‌کنید دلیل برگشتمون این بوده؟! باشه برید صداشون کنید بیان خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید؟! گفت بله گفتم: سریع زنگ بزن ببین کجا هستن خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان اون هم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیرمرد با غرور و خوشحالی دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما می‌تونید جواز سفر ما رو باطل کنید!؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید! گفت: آخه شما بودید می‌رفتید؟ با چه رویی برمی‌گشتیم خونه! ✍حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزن نقل کرد: اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمی‌تونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه پیش خودم گفتم یا امیرالمؤمنین، یا اباعبدالله، یا حضرت ابوالفضل علیه‌السلام شما این همه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی‌حال شدم و خوابم رفت تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت مگه شماها نمی‌خواستید برید کربلا پس چرا نشستید؟! عرض کردیم آقا نشد! نبردنمون! فرمود خیالتون راحت برید کربلا می‌گفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ می‌زنه و گویا شما گفته بودید بیائیم "تا یار که را خواهد و میلش به که باشد" 🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 .
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
12مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
687K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_نهم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
13مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
778.1K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_دهم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی ❣ با مدیریت #ذکراباد 💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛 📣 #رمان شماره #سیزده ☝️ مفهومی_سبڪ_زندگی 📚 #رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا 💣🔫 ✍✍نویسنده: 🌷 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی 📓 تعداد صفحات 42
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ خدایا! نجاتم بده وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... . با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... . گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... . برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... . توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ... وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... . روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... . من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... . چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... . همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... . بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... . خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ... . روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... . اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ . پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... . کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... . پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
iee.avarezi-v26.apk
11.83M
🔻عوارضی خودرو الکترونیکی شد با دانلود این اپ 👈 میزان عوارضی خود را استعلام کنید جریمه 30 هزار تومانی در صورت عدم پرداخت عوارضی همین الان دانلود کنید👆👆👆 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
داروخانه هوشمند.apk
6M
#معرفی_نرم_ابزار ✅نسخه کاملی از طب سنتی اسلامی ✅جستجوی تمام داروها بیماری ها ✅تحلیل جواب آزمایش و توضیح کاربرد داروها👌👌 #بسیار_جالب_کاربردی_💯 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
انسان 250 ساله.pdf
3.17M
#دانلود_کتاب 📗نام کتاب: انسان ۲۵۰ساله 🔍شامل سخنرانی های مقام معظم رهبری در خصوص زندگانی چهارده معصوم(علیهم‌السلام) 🔹مجموع زندگی چهارده معصوم از ابتدا تا عصر غیبت ۲۵۰سال است .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
زیبای خفته غنچه گل سرخ.pdf
17.25M
📕 #زیبای_خفته .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهای‌آهای🐢 #بچه‌هااای گل‌وگلاب🐬 🐑 سلاااام بچه‌های نازنینم 🐓 🐸 #نـــقـاشـــی 🐼 🐱 #کــارتــون 🐰 🐘 #شـعــر 🐷 🐼 #قصه🐥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون بل و سباستین - قسمت ۲۲ بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باب_اسفنجی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿