😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حکایت مداد گمشده
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: چهارم ابتدایی بودم
در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم
وقتی به مادرم گفتم سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم
آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم
روز بعد نقشهام را عملی کردم
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد
تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدهام!»
مرد دوم میگفت: دوم دبستان بودم
روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردهام
مادرم گفت خوب چکار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم
مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
گفتم نه چیزی از من نخواست
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است
پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود
آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم
آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🕳 شبلى و شاطر 🕳
💡شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت،وحتی مردم عامه هم مرید او بودند، و آوازه اش همه جا پیچیده بود،روزی شبلی به شهر دیگری میره،اون زمان که عکس وبنر ....نبود که همه همدیگر بشناسن،
💡شبلی میره دم در نانوایی،وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد،
شبلی رفت،مردی که آنجا بود،همشهری شبلی بود،به نانوا گفت این مرد را میشناسی،گفت نه،گفت این شبلی بود،نانوا گفت من از مریدان اویم،دوید دنبال شبلی،که آقا من میخوام با شما باشم،شاگرد شما باشم،
💡شبلی قبول نکرد،نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم،
شبلی قبول کرد،وقتی همه شام خوردند،
💡نانوا گفت شبلی،من یه سوال دارم،
گفت بپرس، گفت دوزخ یعنی چه،
شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا،یک نان به شبلی ندادی،ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
💢 #مکاتبه #بانویی خدمت #صاحب_الزمان (عج)
🔹یکی از شیعیان عراق در کتاب شیفتگان حضرت مهدی ج3 ص205 ماجرای توسل دخترش را چنین نقل میکند:
🌺آن روزها 53 سال سن داشتم
حدود خرداد 1369 دامادم بی دلیل گرفتار زندان صدام ملعون شد و این ماجرا یک ماه و نیم به طول انجامید خانواده اش تحت فشار شدیدی بودند و مرتب گریه استغاثه به وجود مبارک اهل بیت (علیهم السلام) مینمودند.
🔅دخترم بیش از همه شب زنده داری میکرد و متوسل میشد، این وضع ادامه داشت تا با مضیقه مالی مواجه شدند و از طرفی شنیده بود شوهرش ده سال در زندان خواهد ماند!و همین بر تـألمش می افزود.
✅ دخترم تحصیل کرده بود و از من شنیده و در کتب خوانده بود هنگام عسرت باید به صاحب الامر خاتم الاوصیا (عج) متوسل شد
🔆لذا چاره را در ارتباط با امام حاضر دیده و در اوج بیچارگی نامه های متعددی با وضو و طهارت برای حضرتش نوشت ولی چون بچه شیر میداد و مسیر کربلا دور بود برایش مقدور نبود که نامه ها را در ضریح سیدالشهداء (ع) یا نهر فرات بیاندازد، لذا شب هنگام آنها را در مسجدی که کنار خانه بود میگذاشت و در همانجا توسلی به حضرت مینمود.
🔰 مدتی به این منوال گذشت تا اینکه روزی دید ذیل نامه نوشته شده بود: «انشاءالله» و با حروف مقطعه به این شکل «م ه د ی» امضاء شده بود.
🌸 اینبار عریضه ای دیگر نوشت و مشکل را مفصلنا شرح داد که یعنی آقا به داد برسید ... و ما روز بعد دیدیم که ذیل آن نوشته بود: «ان الله مع الصابرین» و من آن خط را دیدم و تاریخ جواب 11 مرداد 1369 بود
🌹روز بعد اخبار عراق اعلام کرد زندانها را گشودند و هزاران نفر مرد و زن از اسارت صدام آزاد شدند و این مصادف بود با ایام حمله عراق به کویت
✨از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
✨تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
✨گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
✨ما را غم نگار بود مایه سرور
#حافظ
🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
Quran_-_Joze_04.mp3
6.27M
قسمت (4)
📖 کتاب صوتی🔊 قرآن کریم 📖
مجموعه ۳۰ جزء
با ترجمه فارسی قرآن از نسخه استاد فولادوند با صدای استاد #هدایت_فر
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیستونه
قم _اداره مرکزی
رو کردم به فائقه و گفتم: این از متین! که گل پسر حاج آقا از آب درومد و بچه ها رفتن سروقتش!
گفت: البته اگه دیگه دستتون بهش برسه!
گفتم: دیگه تو این حرفو نزن!
بیسیمو جلوی خودش برداشتم و از بچه ها پرسیدم: اعلام موقعیت؟
حیدر گفت: در محضرشونیم!
گفتم: تمومه؟ اعلام ماموریتت بزنم؟
گفت: اگه دیگه امری نیست بله!
رو کردم به فائقه و گفتم: اینم از آقازاده ما و متین خان شما ! دارن با همین سرعت میارنش!
هیچی نگفت و به این ور و اون ور نگا مینداخت که مثلا مهم نیست!
گفتم: خب! ول بقیه کنیم. الان من و شما روبرو هم نشستیم. بیا با هم روراست باشیم. تو نه اولین و نه آخرین و نه خطرناکترین مجرمی هستی که روبروش نشستم و تا چند دقیقه دیگه مثل بلبل برام حرف میزنه! پس به خودت لطف کن و وقت و انرژیمو نگیر.
گفتم: تهدیدت نمیکنم چرا که لزومی نداره. نه اینکه از کسی و چیزی بترسم. اما بهت هشدار میدم مراقب حرفها و رفتارت باشه و آتو دست من و بچه های ما ندی.
گفتم: شما خانم هستی و با اینکه هزاران نقد و جرم و مشکل و مسائل ازت میتونم کشف کنم اما ترجیح میدم بهت سخت نگیرم. پس تو هم قهرمان بازی در نیار و مثل کدبانوها روراست و صادق باش
دیدم هیچی نمیگه ... اما رفتارش یه جوری مثلا خام و بی آلایش جلوه میداد که اذیت میشدم.
گفتم: خب! شروع کنیم؟
شونهاشو انداخت بالا و لب و لوچشو کج کرد که مثلا برام مهم نیست
گفتم: بسیار خوب! خب بذار از اینجا شروع کنیم که . اجازه بدید . آره . یادم اومد .وقتی با اسلحه بالا سرم ایستاده بودی، گفتی ژن و خون شماها مشکل داره! یادته؟
رد نکرد اما تایید هم نکرد. چون یادش بود. چیزی نگفت و خیلی کم نگام میکرد. گفتم: من میخوام از همین جا گپمون را شروع کنم. مگه ژن و خون ما چشه؟
با بی حوصلگی گفت: حالا این جرمه؟ روزی صد تا حرف بدتر از اینا همه به هم میزنن! چی گفتم مگه بهت؟
گفتم: تو این حرفو با اعتقاد زدی و وقتی داشتی اینو میگفتی، مشخص بود که برای کم نیاوردن جلوی من نگفتی! بگو منظورت چی بود؟ چرا این حرفو زدی؟
گفت: دنبال چی هستی؟ چته تو؟ تازه کاری؟ چرا گیر دادی؟ الان این جملم که تازه یادمم نیست درست که گفتم یا نگفتم، مثلا از ارتباطم با متین و این که فائقه پروندت هستم مهم تره؟! تعطیلی به خدا
گفتم: تو چرا مقاومت میکنی؟ اگه راست میگی و برام نباید مهم باشه! تو دوس داری از متین و هویتت و این چیزا بپرسم اما یادم بره که لحظات آخری که اونجا بودیم اینو گفتی! چرا تو برات مهمه که رد بشیم از این حرفت؟!
گفت: غلط کردم. غلط کردم برای اینجور موقع هاست دیگه! بابا من غلط کردم. شماها خیلی هم ژنتون عالیه
گفتم: اون که تو غلط اضافی کردی و ژن ما هم عالیه، بله! شک نکن. میگی یا بگم چرا این حرفو زدی؟
هیچی نگفت و فقط ته نگاهش یه *گیر چه آدم مزخرفی افتادیم* خاصی موج میزد
گفتم: درست فهمیدی. من اگه یه درصد هم شک داشتم که تو انگلیس درس خوندی و دو سه تا کشور دیگه آموزش دیدی، دیگه الان شکم برطرف شد! اما تعجب میکنم که چرا تو رو برای این ماموریت فرستادند؟!
با عصبانیت گفت: انگلیس چیه؟ آموزش کدومه؟ چه ربطی داره؟ کلا توهم داریا. خب اگه قراره چیزی بندازی گردنم، به خودمم بگو تا هماهنگ باشم! اما وصله انگلیس و آموزش و.
همینطور که داشت چرت و پرت میگفت، اسکن ویزاش گذاشتم جلوش و پرینت دو تا برگه شناسنامش که با دو تا نام مختلف بود، گذاشتم روبروش
وقتی چشاش گرد شد، گفتم: سپردم یه اسکن از مدارکت در اون موسسه ای هم که آموزش میدیدی، برام بفرستن. چطوره؟
گفت: دیوونه هستین. همتون احمقید. نشستین مدرک سازی میکنین تا مردمو بترسونین!!
حرفی زدم که خشکش زد. گفتم: مدرک سازی؟ ما برای مردم مدرک سازی میکنیم؟ ببین خانوم! من میخوام از دهن خودت بشنوم و اگه دارم درست میگم، تو جملمو کامل کنی که: حقه بازی بخشی از ژن ایرانی هاست، جمله معروف *پینی شمیلوویچ* از اساتید معروفی هست که آره؟ درسته؟. از اساتید معروفی هست که میگه: با حقه باز باید از در حقه وارد شد! درسته؟ میشناسیش؟
خشکش زد
خیلی شوکه شد و نتونست مخفی کنه که چقدر زود، در یه ربع اول بازجویی، اینطور مشتش باز شده!
💚ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت سی
قم _اداره مرکزی
وقتی اسم پینی شمیلوویچ شنید، شوکه شد. منم متوجه شدم و طبق معمول، وقتی ببینم تیکه ام گرفته، بقیشو با همون فرمون پیش میرم.
یکی از اسناد را درآوردم و براش روخوانی کردم: دبیرستان «بن گورین» تحت مدیریت پینی شمیلوویچ، افسر امنیتی سابق اسرائیل در «پتهاتیکوا» در حومه تلآویو دوره های مهم و میان مدت و دراز مدتی داره که این دوره آموزش را با نام «ایران، امنیت و اطلاعات» برگزار میکند.
رو کردم به فائقه و گفتم: دبیرستان بن گورین درس خوندی؟
چیزی نگفت و فقط سرخ و سفید شد. داشت در وجود خودش با چیزی یا کسی میجنگید.
بهش گفتم: ببین! بهت حق میدم که خیلی زورت بیاد و ناراحت باشی که الکی و خیلی کم خرج و بدون زحمت به تور ما افتادی. چون ما حتی برات تور هم پهن نکردیم. بلکه فقط از دومینوی اشتباهاتت استفاده کردم.
بهش گفتم: الان هم بهتره حرف بزنی. ببین من دو خط دیگه دربارت میگم و بقیشو تو باید کمکم کنی. وگرنه کارت خیلی سخت میشه. تو اصالتا ایرانی نیستی با اینکه خیلی به ایرانی ها میخوری. درسته؟
با اکراه و ته چهره ای از بیچارگی گفت: بله. پدر و مادرم اصالتا ایرانی هستند اما خودم نه!
گفتم: خودت کجا دنیا اومدی و بزرگ شدی؟
گفت: انگلستان به دنیا اومدم. مادرم ترجیح داد منو اونجا به دنیا بیاره.
گفتم: پناهنده به کجا هستند؟
گفت: پدر بزرگم و پدرم و اینا از پناهنده های دوران پهلوی به اسرائیل هستند. منظورم اینه که اول انگلستان بودند. بعد از اینکه قرار شد یهودی ها در دولت یهود جمع بشن، تصمیم گرفتند برن اونجا ینی اسراییل زندگی کنند. اما مادرم ترجیح داد برگرده انگلستان و منو اونجا به دنیا بیاره.
گفتم: نفهمیدی علتش چی بود؟ چیزی نگفته برات؟
گفت: مادرم یهودی بود اما متعصب نبود. به زور رفته بود اسراییل. خیلی از دوری ایران و انگلستان گریه میکرد اما جرات برگشتن نداشت. بخاطر همین هم تصمیم گرفت منو اسراییل به دنیا نیاره و هم به اصرار اون، پدرم راضی شد و رفتم دبیرستان بن گورین.
گفتم: مادرت در موساد کار میکرد؟
با تندی جواب داد: میگم مادرم از اسراییل بی زار بود اما شما میپرسی با موساد بوده یا نه؟!
گفتم: دلیل نمیشه. مطمئنی جزو موساد نبوده؟
گفتم: آره. شک ندارم. اون منو فرستاد اونجا بخاطر اشعار و زبان فارسی.
گفتم: خودتم اهل شعر و زبان فارسی بودی؟ لذت میبردی؟
گفت: اولش چندان علاقه ای نداشتم اما بعدش یواش یواش علاقمند شدم.
گفتم: قشنگترین شعری که از حفظی چیه؟ حضور ذهن داری؟
گفت: آره. اشعار زیادی بلدم اما دو تا شعر هست که خیلی دوسشون دارم. یکی این شعری که میگه:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
اون یکی هم همون شعری که میگه:
بین همه عشقای دنیا
عشق است اباالفضل
پور علوی فاتح دل ها
عشق است اباالفضل
زین رو بودش انس میان وی و مادر
زیرا که بود ذکر دل حضرت زهرا
عشق است اباالفضل
عشق است ابالفضل
من خیلی عاشق این تیپ شعرها هستم. مخصوصا دومی.
من که برام خیلی جالب شده بود، ازش پرسیدم: شما مداحی هم میکنی؟
گفت: آره. همین قم دو تا جلسه گاهی شرکت میکنم. یه جا هم تهران گاهی وقتا مخصوصا شبهای شهادت دعوتم میکنن.
گفتم: فقط میخونی؟
گفت: نه. سخنرانی هم میکنم.
گفتم: بیشتر در چه موضوعاتی سخنرانی میکنی؟
گفت: تاریخ اسلام ... گاهی وقتا هم تفسیر میگفتم.
گفتم: موضوعات سیاسی چطور؟ مثلا از بصیرت بگی و از ولایت و این چیزا
گفت: نه چندان. دو سه تا بحث با موضوع ولایت داشتم اما چون دستم پر نبود، فقط شعر و مداحیشو میخوندم.
گفتم: ولایت کی؟ نگو ولایت فقیه که باور نمیکنم!
گفت: نه! چرا دروغ بگم؟ فقط از ولایت و رهبری امیرالمومنین میگفتم. ینی هممون فقط ولایت امیرالمومنین را قبول داریم.
گفتم: چرا نمیگی امام علی؟ چرا دو سه بار گفتی امیرالمومنین؟
گفت: نمیدونم. من بیشتر چیزی که تو اشعارمون بود را تکرار میکردم. یا میگیم حیدر! یا میگیم امیرالمومنین!
گفتم: دروغ نگو دیگه! تو ماشالله عقل داری! مگه میشه صرفا بخاطر اینکه تو شعر اومده .... ؟!
گفت: خیلی خب حالا ... آره ... آخه اگه میگفتیم علی، اسم رهبر هم علی هست و بعدش همین برادرا و خواهرا کلی میکس شعر و نوحه ما را با تصاویر رهبر ایران درست میکردند. گفته بودن فقط بگین حیدر و یا بگین امیرالمومنین که قشنگ مشخص باشه منظور ما کیه؟ و ما فقط یه رهبر داریم! اونم امیرالمومنین هست.
❣❣❣بعدی👇👇👇
❣❣❣
گفتم: عجب! که اینطور ... خب بگذریم. چرا قصد جون آسید رضا کردی؟
گفت: ما قصد جونش نداشتیم.
گفتم: ینی تو نمیخواستی بکشیش که اون روز تو حرم، نوک سوزن آغشته و کثیف به گردنش زدی و بعدش گوشیش برداشتی و الفرار!
گفت: نه. ما فقط میخواستیم ادبش کنیم.
گفتم: مگه چیکار کرده بود؟ اون ممکن بود بمیره اگه ما اقدام پیشگیرانه و به موقع نداشتیم.
گفت: اون یه مدته خیلی حرف گوش نمیده...
گفتم: بسه ... میدونم که میخوای بزنی به جاده خاکی. فقط یه سوال! کی گفته بود ادبش کنین؟
چیزی نگفت اولش.
گفتم: داشتی خوب میومدی! خرابش نکن. فقط یه کلمه بگو کی فرمان زدن آسید رضا را صادر کرد تا رد بشیم و نظر منم بیشتر جلب بشه و به کسی بد نگذره!
گفت: حالم از طرز حرف زدنت بهم میخوره.
گفتم: اشکال نداره. پس جوابمو بده و همش تو حرف بزن تا من چیزی نگم و صدامو نشنوی! کی بود که گفت باید آسید رضا را بزنین؟
با کلی کراهت و ناراحتی یواش گفت: متین! متین گفت!
گفتم: دروغ میگی!
گفت: نه. واقعا خودش گفت.
متین؟!
پسر حاج آقا ؟!
باریک الله!
چه غلطا !
گفته بزنین آسید رضا را ادبش کنین؟
الله اکبر !
💚ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد