eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵فاطمیه دیگه هیچ چیز
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . ✍ادامــــــه دارد .... 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز کانال رمان خانه https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵آغاز یک پایان فاطمیه
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 هفدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵 3 بار بی هوش شدم دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... . . دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ... . با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ... . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ... . ✍ادامــــــه دارد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت هفدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵 3 بار بی هوش شدم دیگ
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 هجدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا : 🔵کاروان محرم . . . تقریبا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . . ✍ادامــــــه دارد .... 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 ( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 ( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 (سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا این عکس رو همگانی پخش کنیم، وعده ما شب یلدا و همه شبهای دیگه قرائت دعای فرج ساعت ۲۲ بعضی دوستان ساعت ۲۱ و ۲۳ هم زدند، فرقی نداره مهم از عمق وجود خواندن و پایدار ماندن بر خواستمون هست التماس 🙏 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش می توانستم برای تک تک مسلمانان دنیا این صحبتها را پخش کنم! اگر ادعای مسلمانی دارید صد در صد این صحبتها را گوش کنید و برای هر تعداد مخاطب که می توانید ارسال کنید! ببینید این مرد درباره عادات بد مسلمانان از دروغ بگیرید تا خیانت و ریاکاری چه گفت! صحبتهایی که حکایت برخی از مسلمانان است! خدمتی که این مرد با این صحبتها به اسلام کرد در تاریخ خواهد ماند!👍 🌸 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت هجدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا : 🔵کاروان محرم . . . تقر
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 نوزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵خون علی اصغر در میان قلبم جوشید هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... . . ✍ادامــــــه دارد .... 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 #قسمت نوزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵خون علی اصغر در میان قلبم ج
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . اون صبح جمعه از راه رسید .. ✍ادامــــــه دارد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 #قسمت بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵شفایم بده اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... . خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... . . امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... ✍ادامــــــه دارد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 💸💸 🔴🔴همین الان میتوانید زندگیتون رو عوض کنید 🔵خیلی از افراد بدون تحقیق میگن کلاه برادری هست و این فرصت درامد میلیونی شدند را از دست دادند و بعداز چند وقت پشیمان میشوند ، پس شما این اشتباه رو نکنید . 💸💸 ✍🏼 در ضمن گفته باشم 👇 🔵ما فقط با دوستانی کار‌ میکنیم که اراده خوب و اینده خوبی رو میخواهند و افرادی که به این طور کارها اعتقادی ندارند کار‌ نمیکنم. 🔻با افرادی کار میکنیم که خسیس نباشند. جرأت داشته باشند و تنبل نباشند و.......... 🔵اینو هم بگم این پروژه کاملا قانونی و ثبت شده هست و این پروژه یک پروژه داعمی هست 💸💸 ✍🏼 و هدفش اینه که 👇 💯شما یک شغل پاره وقت داشته باشید . 💯و با کمترین هزینه ثبت‌نام کنی و پورسانت و پاداش خوب بگیرید . 💯و محدودیت زمانی شغل نداشته باشید . 💯و بعد از 1 الی 3 سال به درآمد عالی ( ) برسید . 💸💸 🔵درضمن از این خدمات هم با تخفیف 10 تا 60 درصد میتونید استفاده کنید👇 💯بیمه شهروندی. 💯خدمات تسهیلات خرید کالای مورد نیاز خانوادها. 💯خدمات تسهیلات خرید اثاث منزل. 💯خدمات تسهیلات مسافرتی و اقامت. 💯خدمات تسهیلات مراکز پزشکی و درمانی. 💯خدمات تسهیلات مراکز تفریحی. 💯خدمات تسهیلات مراکز ورزشی. 💯خدمات بی نظیر عمل‌های زیبایی. 💯خدمات تسهیلات فروشگاهی و هایپر مارکتها. 💸💸 ✍🏼مشهدیای عزیز که دوست دارند زندگی خود و خانواده و اقوامشان را متحول کنند. با بنده در ارتباط باشند. بعضی فرصتها خیلی زود دیر میشود. 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 📣 تبلیغ کنید برای👇 ❣برای گروه‌ ❣برای کانال‌ ❣برای کاروکسب‌ ❣برای خریدوفروش ❣برای پیدا کردن کاروکسب ❣برای اعلام مسابقات ❣برای معرفی کتابهاتون ❣برای معرفی جلساتتوت ❣برای درخواست کمک ❣برای سین گرفتن ❣برای تبلیغ چالش‌ ❣برای فروش ممبر ❣برای درخواست تبادل ❣برای همه چیز تبلیغ کن 💟 فقط اسلامی باشه 🔴 گروهامون فعاله..! 🔵 چون اعضاش باحاله گروه تبلیغ کن #باصلوات 4 http://eitaa.com/joinchat/2211053586Ca279494066 گروه تبلیغ کن #باصلوات 3 http://eitaa.com/joinchat/2209284114C268e929cca گروه تبلیغ کن #باصلوات 2 http://eitaa.com/joinchat/677249042Cf6e038ffaa گروه تبلیغ کن #باصلوات 1 http://eitaa.com/joinchat/516947986C44734781eb 🔰24ساعته تبلیغ کنید ✍مشکلی بود یا کاری داشتید خبر بدید👇 @A_125_Z ای دی ♦️🔵♦️🔵♦️🔵♦️🔵 و 3 کانال تماشایی لذت بخش دلچسب سری بزن خرجی نداره👇👇 @zekrabab125 داستان و رمان‌صلواتی @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌‌صلواتی @charkhfalak110 مطالب‌پُرمغزصلواتی #بامدیریت_ذکراباد درضمن اگه دنبال ثروتی بیا اینجا👇 #تلاش_کن #طلاش_کن💰 شک نکن #میلیونر💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 #قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵شفایم بده اون جمعه هم عین
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 بیست و دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... . ✍ادامــــــه دارد .... 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵برایت ندبه می خوان
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 بیست و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵نبرد بزرگ . . چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . . باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . . ✍ادامــــــه دارد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵نبرد بزرگ . . چشم
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 بیست و چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵 مرا قبول می کنی؟ . . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . . هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . . بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . . من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... . . من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود . ✍ادامــــــه دارد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت https://eitaa.com/roman_khaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا