eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
844 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 تو شمال شهر تهران، یه قنادی باز شد، فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید ڪنن، یه روز ڪه تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت، یه ۵۰ تومنی پیدا ڪرد و گذاشت رو میز گفت اینو شیرینی بهم بده!!!! مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم ڪرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت: قربان! خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید، پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب ڪنید!!!! ⇇امروز مجانیه اینجا ... پولدارا ازین حرڪت ناراحت شدن و اعتراض ڪردن ڪه چرا با ما اینجوری برخورد نڪرده‌ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت: شما هم اگه مثل این آقا تموم داراییتون رو، رو میز میذاشتین، جلوتون تعظیم میڪردم ❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ ❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭتنی، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ ❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭستی، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ ❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ڪﻮﻩ ﺑﺎﺵ ❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭی ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ ❻ ﺩﺭ ڪﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه‌ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه خراب شدم، قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت: به کدام یک از اینها شک داری؟ تاجر پنبه گفت: به هیچ کدام قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم!!! دزد بیچاره آنقدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آئینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. قاضی گفت: دزد همین است. تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می‌خواهند بگویند که آدم خطاکار خودش را لو می‌دهد می‌گویند: پنبه دزد، دست به ریشش می‌کشد. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗 ✍ عطار نیشابوری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 چگونه گناهان فرو می ریزد ابوعثمان می گوید: من با سلمان فارسی زیر درختی نشسته بودم، او شاخه خشکی را گرفت و تکان داد همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمی پرسی چرا چنین کردم؟ گفتم: چرا این کار را کردی؟ در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختی در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بودم، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود: سلمان! سؤال نکردی چرا این کار را انجام دادم؟ عرض کردم: منظورت از این کار چه بود؟ فرمود: وقتی که مسلمان وضویش را به خوبی گرفت، سپس نمازهای پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو می ریزد، همچنان که برگهای این درخت فرو ریخت. 📗 ، ج 82، ص 319 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽ ا﷽ ✋ سلاااااام #شهیدان 🌷خوش امدید ای #شهید تورا نمیشناسم....!!! اما آشنا میزنی.....!!؟ بوی دوستان زمان #جهاد اکبرم را میدهی.... هرچه مینگرم ....!! نمیشناسمت....!!! امابوی_آشنایی داری...!! بوی #دوست بوی #خاکریز بوی #اطلاعات بوی #تخریب بوی #مین بوی آن شبهای تار را میدهی در دل #شب ، در #نماز_شب بوی #عشق میدهی بوی کسانی را میدهی که با #معشوق خود #رازونیاز میکردند هرچه مینگرم نمی‌شناسمت اما تو مرا خوب می‌شناسی من #لیاقت چندروز دوستی باتو را داشتم پشت #خاکریزها پشت میدان #مین‌ها پشت #سیم_خاردارها اما.... تو لیاقت #پرواز را داشتی #پروبال #پرواز را #معشوق به تو داده بود #خدای از من عاشق‌تر بودی من پروبالی #پرواز نداشتم چون #لیاقت نداشتم چون درست با #معشوق #خلوت نکردم من همانم که جا ماندم با #مدال #جانبازی #ای_شهید ، ای دوست قدیمی تو مرا خوب می‌شناسی #دستم را بگیر خوشابحالت ، در حین #جهاد رفتی با لباس #خاکی و غرق به #خون پیش #خدا رفتی حالا #جسم تو امده ، یاداور شود #تلنگری باشد برای #دیگران بلاخص برای من جامانده از #غافله #شهدا دوست شما شهدا #مدیر_جانباز ✍ #بخدا_شرمنده‌ام_شهید ﷽ 🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ کتاب در کانال ثبت شد.. 📗رمان 🖊نویسنده : ستاره 📃تعداد صفحات 🏵ژانر: 🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
@romanirبخوای نخوای یار منی.pdf
1.65M
☑️ کتاب 📗رمان 🖊نویسنده : ستاره 📃تعداد صفحات 🏵ژانر: 🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼رحمت الــهی ✨به وسعت آسمانها پهن است 🌼الهی دلتـان بوسه گاه خـورشید ✨چشمتـان ستــاره بـاران 🌼دلتـان كهكشان نـور ✨گونه‌هاتان وقت خواب 🌼بوسه‌گاه خــدا ✨ #شبتون_معطر_به_عطر گــ🌼ــل✨ 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری ☑️تعدادقسمتها:79
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود. فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم: _سلام +سلام،خوش اومدی عزیزم _مرسی فرشته شروع می کند به معرفی کردن +ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"! کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم. نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم! احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد. انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم! هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم می گوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +ا چرا زنعمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق می گوید: +وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد.. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید: _دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم: +نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ... دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و می گویم : _جانم ؟ +نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر فرشته بلند می گوید: _تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش و شیدا ادامه می دهد: +افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم: _این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام . دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم. شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید: +اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین _مرسی و مثل نسیم می گذرد . افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها... انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم. یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده .. یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ... زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام! صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است! در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم. خودم هم از رفتارم تعجب می کنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زنعمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری... شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم. شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند. در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو. +کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟ +آره،دیدی چه ناز شدی؟ لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ ادامه دارد.. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد. امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد متوجه حس عمیق بینشان می شدم. فکر می کردم شهاب با دیدن حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام. نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همینجا فرشته جان _میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد. چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می برد ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍نمی فهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟نکند حجابم را مسخره کرده بود؟ شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده ام.گیج شده ام،دوباره نگاهش می کنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده بر می گشت عقب یا ویدئو چک داشتم! تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی می مانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی افتد.موقع رفتن مدل روسری ام را تغییر نمی دهم و فقط به شیدا می گویم: _شیدا جون ساق ها رو می شورم میدم به فرشته که ... +عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت. _مرسی از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمی گردیم. فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف می زند.زهرا خانم می گوید: _حاج آقا،گوشتون با من هست؟ +بله حاج خانم بفرمایید _عطیه امشب کسب تکلیف کرد. +در مورد چی؟ _آقا محمد،می خواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه های سرخ شده ی فرشته را می بینم.کنار گوشش می گویم: +چرا به من نگفتی؟! _والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم +کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاج روا شدی؟ _هییس شهاب راهنما می زند و می گوید: +بسلامتی.بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد حاج آقا می پرسد: _چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟ دست های سرد فرشته را می گیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده ام.دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان،نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند! +تاریخ می خواست که تشریف بیارن برای خواستگاری شهاب از آینه نگاهی به مادرش می کند و به فرشته ای که سرش را پایین انداخته. _چی مامان؟ +می خوان بیان خواستگاری خواهرت می زند روی ترمز،برمی گردد عقب و متعجب می پرسد: _کی؟خواستگاری فرشته؟همین فرشته؟! +بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟ _به به!چشمم روشن +چشم و دلت روشن مادر _عجب این محمد آب زیر کاهه ها +غیبت نکن پسر _ا خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش می گذره +شرم و حیا داره این پسر از بس _د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من ! و می خندد.عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف های خصوصی شان را می زنند.برعکس افسانه که هروقت مساله ای بود دست بابا را می گرفت می برد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که می شد. این خانواده زیادی خوبند!این را وقتی مطمئن می شوم که شهاب برخلاف تصور من،برمی گردد و بجای عصبی شدن به فرشته می گوید: +می بینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم! فرشته لبخند خجولی می زند و شهاب ادامه می دهد: _میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!می خواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی زهرا خانوم با جدیت می گوید: _اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان +چشم.ما که چیزی نگفتیم،خیره ان شاالله این لحظه ها چقدر خوب می گذرند!برای اولین بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال می شوم که کم کم مهر خواهرانه اش قلبم را پر می کند. می رسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده می شوند.همین که دست شهاب به دستگیره در می رسد نمی توانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!می گویم: _آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟ انگار از سوال ناگهانی ام تعجب کرده،کمی مکث می کند و پاسخ می دهد:نه چرا باید ناراحت بشم _آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه!چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون... _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من می فهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم،به هر دلیلی غیر از ازدواج به خواهر من،ببخشید اما نظر داره گردنشم می شکستم.ولی وقتی با خانواده ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده.اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا شفافه.توصیه می کنم شما هم براش وقت بذار .مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه می گوید و پیاده می شود.نشسته ام و به عمق حرف هایش فکر می کنم!بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد.پس خیلی هم نگاه سر شبی اش بی معنا نبود!چپ و راست کردن های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت می کند.شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم می دهد و می گوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت می کشم از این گیج بازی.کیفم را برمی دارم و پیاده می شوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر می کند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می آید . قبل از بالا رفتن از پله ها دوباره می پرسم: _اینم غیرته ؟ باز هم غافلگیر می شود و می پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر می کنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی می کشد و مثل معلم هایی که برای شاگردشان دیکته می کنند با آرامش و سری خم شده می گوید:وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست.بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی های با غیرت!یا علی می رود و لبخند می زنم.از حرف هایش بیشتر خوشم می آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمی دانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می نشینم و به همه ی اتفاق های امروز فکر می کنم ... از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن بازی شهاب ! دستم را به چانه ام می زنم و زیر لب می گویم .روز خوبی بودا! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف می زند.خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که با ناراحتی از خانه اش بیرون آمدم زنگ می زد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمی دهم همان بهانه ی آمدنم هست...فقط درس نمی خوانم و درست و حسابی سرکلاس ها حاضر نمی شوم. آدم عاقل که بند بهانه ها نمی شود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق... پارسا خواسته که امروز خوب باشم... خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم می خواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم می گذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی طلبد! دور می شوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی می شوم.بساط لاک و آرایش و شال های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن می کنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون +الانم دوتایی داریم میریم بیرون _آره ولی خب... +خب؟ _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام. موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام. خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی! +پناه _بله +اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم: _اوکی +خوبه عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند. همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما... اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند. به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم. از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا... پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود. عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد. بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟! _خوبی؟چرا یخ کردی؟ +نه...نمی دونم _بازم ... +صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم _هیچ جوری نیستی،بریم تو؟ سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم. +نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم. نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴