😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 158
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی را به مادرش داد و گفت:
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند،
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت یادداشت برای کودکش خواند:
"فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"
سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد."
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 159
♦️روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
🔹این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 160
☑️☑️چند داستان دستکاری شده
👌گاو ما ما می کرد 🐂
گوسفند بع بع می کرد 🐏
سگ واق واق می کرد 🐕
و همه با هم فرياد می زدند
*حسنک کجايی…؟*
🐂 🐏 🐕 🐓 🐄
شب شده بود ....
اما حسنک به خانه نيامده بود.
حسنک مدت های زيادی است که به خانه نمی آید!
🤔
او به شهر رفته است
🚶🏻🚶🏻🚶🏻🚶
و در آنجا شلوار جين👖 و تی شرت های👕 تنگ به تن می کند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حيوانات جلوی آينه به موهای 👶خود چسب مو می زند
موهای حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست.
چون او موهای خود را اتو می کند.
ديروز که حسنک با کبری چت می کرد ، کبری گفت 👫
تصميم بزرگی گرفته است.
کبری تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند!
چون او با پتروس آشنا شده بود
👩👲
پتروس هميشه پای کامپيوتر نشسته بود و چت می کرد
پتروس ديد که سد سوراخ 🅾 شده....
اما انگشت او درد می کرد چون زياد چت کرده بود.
او نمی دانست که سد تا چند دقیقهٔ ديگر می شکند.
.
پتروس در حال چت کردن غرق شد 🏊
برای مراسم تدفین او کبری تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود ....
اما کوه روی ريل ريزش 🚋
کرده بود.
ريزعلی ديد که کوه ريزش کرده ، اما حوصله نداشت.
*ريزعلی* سردش بود
و دلش نمی خواست لباسش را در آورد!
ريزعلی چراغ قوه 🔦 داشت.
اما حوصلهٔ دردسر نداشت!
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار، همگی مردند 🚃
اما *ريزعلی* بدون توجه به خانه رفت....
خانه مثل هميشه سوت و کور بود.
الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ريزعلی مهمان ناخوانده ندارد.
او حتی مهمان خوانده 🚶🏻💃 هم ندارد.
او حوصلهٔ مهمان ندارد.
او پول 💰💰💴💵 ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند.
ديگر تخم مرغ و پنير ندارد.
چون همه چيز با تحريم ها گران شده است.
او گوشت ندارد
آخرين باری که او گوشت قرمز خريد، چوپان دروغگو🔑🔑 به او گوشت خر 🐎. فروخته بود!
اما او از چوپان دروغگو 🔑🔑گِلِه ندارد!
چون کشور ما خيلی چوپان دروغگو دارد
به همين دليل است که ديگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ، وجود ندارند
😥😥😥😥😥😥
*دکتر انوشه - دانشگاه یزد*
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
یک روز نسیم خوش خبر می آید
بس مژده به هر کوی و گذر می آید
عطر گل عشق در فضا می پیچد
می آیی و انتظار سر می آید
به رسم وفای میخوانیم دعای الهی عظم البلاء را😍
✍✍ بخوانید
دعای فرج را ... که اثر دارد....!
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🌺 #کاملترین_دعا 🌺 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
✍✍ ختم یک تسبیح #صلوات
📌به نیابت از شهدا ، بلاخص
#شهیدعلیاصغرخلقذکراباد
🌹 اللَّـهُمَّ🌹🌹 اللَّـهُمَّ🌹 🌹 اللَّـهُمَّ 🌹
🌿 صَلِّ 🌿 🌿 صَلِّ 🌿 🌿 صَلِّ 🌿
🌹 عَلَى 🌹 🌹 عَلَى 🌹 🌹 عَلَى 🌹
🌿 مُحَمَّد 🌿 🌿 مُحَمَّد🌿 🌿 مُحَمَّد🌿
🌹 و آلِ 🌹 🌹 و آلِ 🌹🌹 و آلِ 🌹
🌿 مُحَمَّد🌿🌿 مُحَمَّد 🌿🌿 مُحَمَّد🌿
🌹وعجل🌹🌹وعجل🌹🌹وعجل 🌹
🌿فرجهم🌿🌿فرجهم🌿🌿فرجهم🌿
🔸اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🔸کاملترین دعا🔸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🌺 #کاملترین_دعا 🌺 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺☑️ #هجدهمین کتاب #pdf در کانال ثبت شد..
📘حکایت سالهای بارانی
🖊نویسنده : مهدی مرندی (بازنویسی محمد خسروی راد)
خستگی امانم را بریده بود. چند شب بود که نخوابیده بودم. در همین حالت، صدایی شنیدم. در سینه کش صخره پشت سرم، صدای ریزش سنگریزه از زیر پای کسی می آمد. چیزی دیده نمی شد. تاریک بود و جای بدی بود. فکر کردم اگر دشمن باشد، بهترین جا گیرش آمده تا ما را از پشت دور بزند. شک کردم. بهتر بود با عقب تماس می گرفتم. گفتم: «شما برای ما نیرو فرستادین؟»
گفتند: «نه!»
مطمئن شدم که نیروهای دشمن هستند. فاصله شان با من سی متر بیشتر نبود. یکی از خمپاره های 60 را به طرفشان نشانه رفتم. فاصله سی متری را معمولا کسی با خمپاره نمی زند؛ اما چاره ای نداشتم. قناسه را هم حاضر کردم برای شلیک. در همین فاصله، یکی از بچه های لرستان به نام «خدر» آمد.
بهش گفتم: «اون جارو می بینی!؟»
از بس آر پی جی زده بود، گوش هایش سنگین شده بود. باید باهاش بلند حرف می زدی تا می شنید. نگاه کرد و گفت: «بله، می بینم.»
گفتم: «پس دست به کار شو! با آر پی جی بزنشون.»
چند تا از بچه های قناسه چی هم که تیرهایشان تمام شده بود، آمدند و از من تیر گرفتند. خدر موشک آر پی جی به طرف دشمن شلیک کرد و چند گلوله منور و چند گلوله جنگی ریختم رو سرشان. دوباره درگیری شروع شد. چند لحظه بعد، از پشت سرمان هم روی ما آتش ریختند. عراقی ها دورمان زده بودند. توی تاریکی هوا، هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. فقط شلیک می کردیم.
هوا گرگ و میش شد. آتش دشمن سبک تر از قبل بود. از پشت سر صدای شلیک نمی آمد. همین که هوا روشن تر شد، از جلو هم شلیک دشمن قطع شد. به خودم گفتم: «حواست را جمع کن و اطراف را مواظب باش!»
و دیگر از هوش رفتم...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
سال های بارانی.pdf
1.1M
هجدهمین کتاب #pdf
📘حکایت سالهای بارانی
🖊نویسنده : مهدی مرندی ( بازنویسی محمد خسروی راد)
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
قسمت:بیست وپنجم
نوشته عذراخوئینی
فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .
رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
قسمت_بیست وششم
ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیارجاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم می چرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم._موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشوراولحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!تازه به حکمت خداپی بردم..
روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدانزدیکتربودم
ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بودانگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم
_هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت! ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تودعوانکرد!.حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم.
چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم..
تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم.....
ادامه دارد.....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت:بیست وهفتم
لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و باوقارقدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش روپایین انداخت وآهسته گفت:_سلام،شمااینجاچی کارمی کنید؟.محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟منم اومدم زیارت ._پس چرا بی خبر اومدید ؟همه رونگران کردید مادرتون بامن تماس گرفت احتمال میدادبیاییداینجا.!
چون توحال وهوای خودم بودم یادم رفت خبربدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم وبه ماشین تکیه دادم.
گوشی روبه سمتم گرفت _مادرتون می خوادباشماحرف بزنه.
حالاچه جوابی میدادم؟.صداش خیلی گرفته بود:_ماشین روبرداشتی وبی خبررفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چندتامسکن خوردم تااین دردلعنتی اروم بشه.
_ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تاچندساعت دیگه میرسم.
_ این وقت شب خطرناکه به سیدهم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رونمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟!سیدهمونیه که ازش بدتون میاد! بعدمیگی برم خونشون!!.
_ایناچه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تابرسی ازاسترس مردم!.
_دورازجون، باشه هرچی توبگی صبح میام....
قبل ازسوارشدن به ماشین گفتم:
_راستش من یه عذرخواهی به شمابدهکارم.
_برای چی؟
_اون روزکه تماس گرفتم خیلی بدحرف زدم. بی انصافی کردم.شما همه تلاشتون روکردیداماانگارقسمت نبود.
_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی باپدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم.نمی دونم چراازمن خوشش نمیاد.پیش شماهم شرمنده شدم نتونستم خودم روثابت کنم.بابغض گفتم:_ من قبولتون دارم،پس دیگه احساس شرمندگی نکنید.خدا صلاح ماروبهترمیدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین روتوچشماش دیدم...
تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه اومدبیرون.منودراغوش کشید.گفتم:_امروزحسابی همه رونگران کردم.دستم روبه گرمی فشردوبالبخندگفت:_پس بایدتنبیه بشی!.سیدصداش کرد_جانم داداش؟
_ساک ورزشیم رواز اتاق بیار میرم خونه عموسعید. شایدفرداباهم رفتیم باشگاه!.بیچاره روازخواب وخوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شمامراحمید!😍.درروکه بست لیلاباشیطنت گفت:خوب عروس ماچطوره؟.ازخجالت سرم روپایین انداختم!......
ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
قسمت_بیست وهشتم
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرترشدی.بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!خودش هم به گریه افتاد_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستموروشقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد.احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد باهمون حال گفتم:_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.خواست چیزی بگه امامنصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش روکردتارضایت خانوادم روجلب کنه نبایددلخورمیشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یاداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شدحدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سیدوصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم _خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده😔.ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن😔
ادامه دارد...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت بیست ونهم.
پای کامپیوترنشسته بودم که مامانم اومدکنارم،لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت_حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!. _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم.
_آخرش که چی؟فرارازواقعیت چیزی رودرست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته ازکارروزندگی بشی! سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم لبخندتلخی رولبش بود.
_عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم باکارروسفرسرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیادسرهم غربزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی..
_مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرااینومیگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیزتموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه......
بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید.سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای ازکارروگرفتیم تامجلس خوب وآبرومندانه برگزاربشه
مسئول پذیرایی ازمهمون هابودم مادرشهیدهمش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند .
خانم عباسی سینی چایی روازم گرفت وگفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد توبجاش می خونی؟! خیلی ثواب داره!.توعمل انجام شده قرارگرفتم نمی دونستم چی کارکنم هول کرده بودم امابه حرمت مادرشهیدقبول کردم
پایین مجلس جایی برای نشستن پیداکردم نگاهم به عکس شهیدافتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:_ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی..
باچندبیت شعرشروع کردم ازخداخواستم تااخرمجلس کمکم کنه کارسختی بود
ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد.......
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نامرمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت:سی ام
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴